۱۰ دی ۱۳۸۵

رعنا عاشق شده

نمی تونم مرز بین هذیان و واقعیت را درک کنم. تقریبا هر شب این داستان تکرار می شه چه وقتی که مریض بود و فکر می کردم هذیان می گه چه حالا که حالش بهتر است و لااقل تب ندارد. داستان از آخرین سفرمان شروع شد. حدود 20 روز پیش من و رعنا به سفری 9 روزه رفتیم. فکر می کردم با این جا به جایی کمتر دلتنگ جلیل می شه. در سالن فرودگاه تا چمشش به ریحانه و اسد افتاد، شروع کرد به دویدن. طوری که دیگران فکر کردند من خاله اش هستم و ریحانه مامانش اما راست پرید تو بغل اسد!!
در تمام مدتی که اونجا بودیم حداقل روزی یک ساعت با اسد بازی می کرد. کنارش می نشست و با هم کتاب می خواندند و یا با هم توپ بازی می کردند. بیرون هم که می رفتیم یا دست اسد را می گرفت یا می خواست که اسد کالسکه اش را راه ببره. صبح ها هم که از خواب بیدار می شد با چشمان نیمه باز می دوید تو اتاق آنها و بیدارشان می کرد.
موقع خداحافظی از اسد جدا نمی شد. تا رسیدیم خونه گفت: مامان برگردیم پیش اسد. و تا امروز اگر یک روز با اسد تلفنی حرف نزند، آن روز شب نمی شود.لحن حرف زدنش هم خیلی بامزه است: اسد، کوچولو، پسرم!!
اولین شب مریضی توی خواب و بیدار می گفت: مامان بریم کیش. بریم پیش اسد و من فکر می کردم که دلش برای هوای خوب آنجا تنگ شده. شب دوم هم همین طور گذشت. تا این که دیشب پسر عمه ام پیش ما ماند. صبح داشت با تلفن حرف می زد که رعنا با چشمان بسته نشست روی تخت و گفت: مامان، اسد آمده؟ برم پیشش؟ گفتم: نه عزیزم عمو جعفر است. گفت: نه، اسد. و کورمال کورمال دوید بیرون. هنوز به وسط اتاق نرسیده بود که برگشت وگفت: نه، مامان، نیست. و کنار من خوابش برد.

۰۷ دی ۱۳۸۵

چشم بد

هیچ وقت به چشم بد اعتقاد نداشتم. وقتی مامان برای نرفتن به یک مهمونی هزار تا بهانه می آورد، اون را فناتیک می خوندم. اما این بار با چشم خودم دیدم. شب قبل از روز نحس به یک مهمونی رفتم (از آن دسته مهمونی هایی که مامان برای نرفتنش مریض می شد) مهمونی آرام و خوبی بود و کلی به من و رعنا و بابا خوش گذشت. فردا با گره خوردن کارها آغاز شد و با گم شدن موبایل تمام. موبایلم با پرداخت 10 هزار تومن به یک پلاستیک جمع کن دوره گرد پیدا شد. بگذریم که هنوز موندم جواب کسانی را که شماره من را ساعت 12 شب روی تلفنشان دیده اند، احتمالا جواب داده اند و از آن طرف هیچ نشنیده اند چه تو ضیحی بدهم. اما به هر حال پیدا شد.
هنوز شادمانی پیدا شدنش را جشن نگرفته بودم که رعنا دو بار پشت سر هم استفراغ کرد. شب رفتیم دکتر و ماجرا با تجویز سه شیشه شربت به خیر گذشت. اما از آن شب دیگر خواب خوش به چشم من و رعنا نیامده، با تاریک شدن هوا تب رعنا بالا می رود، تا صبح هذیان می گوید و نزدیک صبح می خوابد. الان درست 45 ساعت است که از در خانه بیرون نرفته ایم و خدا پدر داروخانه، سوپر
مارکت و میوه فروشی تلفنی را بیامرزد که گذاشته اند ما در آرامش دوران مریض داری را بگذرانیم.
مامان مدان تاکید می کند که: مادر جان آنها چشمشان شور است و دختر تو مثل گل. تند تند براش اسپند دود کن تا چشم بد از خانه ات دور شود و من مانده ام که آیا در دعوت بعدی من هم باید مریض شوم؟ البته قبل از مهمانی!!!

۰۴ دی ۱۳۸۵

روز نحس

امروز روز بدی بود. از صبح هیچ چیز سر جایش نبود.اول صبح رعنا کلی استفراغ کرد. بعد جریمه شدم. بعد یک و ساعت و نیم بابت پرداخت یک فبش بانکی معطل شدم. کشتم خودم را تا به موقع سر یک قرار برسانم، اما آن طرف قرار یک ساعت ذیر کرد. بعد هم موبایلم گم شد. همه جاهایی که از صبح سر زده بودم، یک بار دیگر رفتم. اما نبود. هر چه هم زنگ می زنم جواب نمی دهند . بیشتر از همه شماره تلفن ها و عکس هایی که در گوشی بود، دلم برای اس ام اس های شب قبل از تولد رعنا می سوزد. نوشته هایی که دو سال حفظشان کرده بودم. دعا کنید پیدا شود
لطفا هر کس که اینجا را می خواند و من قبلا شماره اش را داشتم، به این آدرس شماره خودش را بفرستد.
k_roya@yahoo.com

۰۳ دی ۱۳۸۵

بازی یلدا

تو رو در وایسی موندم. حسابی. مدت ها بود این طور به خودم نگاه نکرده بودم. فکر می کنم مجبورم با چشمای بسته تایپ کنم:
سال 85 فهمیدم که مدت ها مثل یک احمق زندگی کرده ام.
سال 84 فهمیدم که آدم وقتی بچه ندارد فقط یک مشکل دارد، وقتی بچه دارد، هزار مشکل
سال 83 افسوس خوردم که چرا فرصت کار کردن در رادیو را درسال 56 به دست آوردم نه در سال 76
سال 82 وقتی از بم برگشتم تا مدت ها با بلوز و شلوار می خوابیدم
سال 81 وقتی کسی گفت: همه نویسندگان بزرگ روزنامه نگار بودند، دلم غنج رفت

۲۰ آذر ۱۳۸۵

رعنا، رعنا و باز هم رعنا

همه چیز افتاده روی دور تند: از ساعت هفت و نیم صبح تا دوازده و نیم شب می دوم. رانندگی می کنم، خرید می کنم، توی ترافیک می مانم( امان از کلاچ و ترمز های پایان ناپذیر)، یک دختر 13 کیلویی که مثل خرس لباس پوشیده را بغل می کنم و از 56 تا پله بالا می برم و پایین می آورم. مثل خر کار می کنم و سه تا پروژه را هم زمان پیش می برم. از همه مهمتر مهمانی می روم و از مهمان هایم پذیرایی می کنم. دوستان مهربان هیچ وقت من را تنها نگذاشته اند. ساعت پنج عصر، وقتی رعنا خانم عصرانه خورده و قبراق و سرحال می خواهد که با او بازی کنم، کم نمی آورم و با هم قایم موشک بازی می کنیم و دور خانه می دویم. وقتی ساعت 10 شب، می گوید مامان بخوابیم، همراهش می شوم. او می خوابد و من تازه کار را شروع می کنم. اگر بغض بگذارد.
امروز دهمین روز است که جلیل به جنوب رفته یا به قول رعنا: آدادان. یعنی همان آبادان. و این ده روز یعنی ده روز صبوری، مسئولیت نگهداری رعنا سخت است اما ممکن، مسئولیت خانه و زندگی وکارهای روزمره هم که همیشه بوده، اما نمی دانم با دختر دوساله ای که تازه دارد زبان بازمی کند و حرف ها را جویده می زند اما می زند چه کنم..
روزی گفت: بابا جلیل، آدادان نرو، ددر برو زود بیا.
یک روز دیگر : مامان بریم آدادان
یک روز بعد: بابا جلیل زود بیا دیگه
یک بار دیگر: وودی( نام عروسک محبوبش که هم قد خودش است و البته پسر) بابا می یاد، خووب؟
ودیشب، ساعت سه و نیم صبح : مامان من بابا می خوابم. بیاد
و من ماندم که به او چه بگویم.
خوشحالم. جلیل سالم است و سرحال کار می کند می آید حتی اگر زمان آن پنجم دی باشد. حتی اگر جشن تولد رعنا را ما دوتایی برگزار کنیم، اومی آید حتی دیر.
خوشحالم .اتومبیل گرمی وجود دارد که در این سرمای استخوان سوز رعنا را به مهد کودک می برم ومی آورم. غذای گرم، نور کافی، خانه راحت، لباس به اندازه کافی. همیشه خدا را بابت همه این ها شکر کرده ام و می کنم. اما....
وقتی رعنا پدرش را می خواهد که 1000 کیلو متر آن سو تر است به او چه بگویم. و با زخدا را شکر می کنم که در تمام این روزها توانسته ام به او امید بدهم که بابا می آید.
نمی دانم تعداد واقعی قربانیان جنگ چند نفر بوده اند، اما وای به دل دخترانشان، وای به دل مادران این دختران.
بر مملکت ما و بر مردمان ما چه گذشته؟
چقدر صبوریم ما ایرانی ها.

۰۷ آذر ۱۳۸۵

بدون شرح

آيت الله صافی گلپايگانی: برخی مسابقه‌ها مثل کوهنوردی بانوان اسباب شرمندگی است
خانه‌داری شغلی مقدس است
ورود زنان در شوراها افتخار نيست

آيت‌الله العظمی صافی گلپايگانی اظهار داشت:‌ تکاليف مسلمانان در عصر غيبت فوق‌العاده زياد است و منتظر واقعی کسی است که برای احيای ارزش‌های اسلامی در جامعه تلاش کند.

به گزارش گروه دريافت خبر خبرگزاری دانشجويان ايران (ايسنا)، آيت‌الله العظمی صافی گلپايگانی در ديدار اعضای کانون مهدويت دانشگاه آزاد اسلامی واحد اردبيل افزود: امتحانات سنگين متوجه شيعيان حضرت وليعصر (عج) است و منتظران حقيقی بايد در اين شرايط بر هويت دينی و شخصيت والايی ثابت قدم بمانند.
وی با انتقاد از برگزاری برخی مسابقه‌های ورزشی همچون مسابقه کوهنوردی بانوان گفت: اين برنامه‌ها اسباب شرمندگی است. بايد مسابقه‌ی واقعی بين ترويج ارزش‌های اسلامی باشد.
وی با اعلام اين‌که ورود زنان در شوراها افتخار نيست، خاطرنشان کرد: الان زنان خانه‌دار را بيکار معرفی می‌کنند؛ در حالی که خانه‌داری شغلی مقدس و موجب تقرب پروردگار است و هرچه عفاف زن بيشتر و پوشيده‌تر باشد مقرب‌تر است.
آيت‌الله العظمی صافی گلپايگانی با تاکيد بر نزديکی حقيقت ايمان و هويت انسان‌ها به امام عصر (عج) يادآور شد: ديدن امام زمان (عج)
مساله نيست و خيلی‌ها هستند که هيچ وقت خدمت امام زمان (عج) نرسيده‌اند اما از همه مقرب‌ترند.
پی نوشت: خوشحال شدم وقتی اسمش را پای این مطلب دیدم. میترا جون تبریک می گویم

۰۶ آذر ۱۳۸۵

غلغلک

لیست خبرهای خبرگزاری فارس بدجوری من را غلغلک داد:

اخبارمرتبط :

○ علت سقوط هواپيماي آنتونف از كار افتادن يكي از موتورها بود

06/09/85 - 10:07

○ پيكر شهداي سقوط هواپيماي آنتونف در حال انتقال است

06/09/85 - 09:58

○ اجازه ورود خبرنگاران به محل سقوط هواپيماي آنتونف داده نمي‌شود

06/09/85 - 09:27

○ انتقال جان‌باختگان هواپيماي آنتونف براي طي مراحل قانوني به بيمارستانهاي اطراف

06/09/85 - 09:28

○ 36 نيروي سپاه در حادثه سقوط آنتونف شهيد شدند

06/09/85 - 09:39

○ دشمنان سپاه هواپيماي آنتونف را منفجر كردند

06/09/85 - 09:46

○ سقوط هواپيماي آنتونف در فرودگاه مهرآباد تهران

06/09/85 - 08:03

○ 30 سرنشين هواپيماي آنتونف به شهادت رسيدند

06/09/85 - 08:22

○ آنتونوف 74 ساعت 7:10 بامداد در مهرآباد سقوط كرد

یک به من بگه چرا خبر ششم از روی سایت حذف شده؟ یعنی باز هم مصالح و امنیت ملی عامل پنهان کاری است؟

۰۱ آذر ۱۳۸۵

بعد از سفر

برگشتم. با خوشحالی و احساس موفقیت. همه چیز خوب پیش رفت؛حتی رعنا. نه این که دلتنگ نشدم، نه این که دلتنگ نشد، اما خوب تحمل کردیم. هر سه تامان.
حالا من مانده ام و یک دنیا کار عقب مانده، یک رعنای سرماخورده که خیال پردازی هم به ویژگی هایش اضافه شده. دو شنبه و سه شنبه خانه مانده بودیم. دکتر ترجیح داده بود. آب بینی رعنا بند نمی آمد و هر بار که من با دستمال دنبالش می دویدم، می گفت: می تی نه!! مانده بودم که این می تی چه موجودی است که وقتی داشت برنامه کودک نگاه می کرد و یکی از مهمان ها خودش را مهدی معرفی کرد، دوباره گفت: می تی نه. حدس زدم که احتمالا می تی یکی از بچه های مهد است. اما امروز آذر جون گفت که در کلاس رعنا مهدی ندارند. حالا باید ببینم این آقا مهدی از کجا پیدا شده و دختر من را اذیت کرده است.
راستی خانم خانم ها گاز گرفتن را هم یاد گرفته، به عنوان یک شوخی کثیف هم یاد گرفته. دیروز که دستم را گاز گرفت، من جیغ می زدم و او می خندید و جای گاز را می بوسید. چشمانش برقی می زد که با خودم گفتم: واویلا. با این وروجک چه کنم؟
پی نوشت: دلم گزارش می خواهد. یک گزارش داغ. خدا کنم وقت کنم و بنویسم. امان از کارهای گل!!
پی نوشت دو: دیشب خواب می دیدم، خوابی پر از سفر، پر از نور، پر از شادی. خدا کند راست باشد

۲۰ آبان ۱۳۸۵

سفر

فردا سفر می روم. تنها،یعنی بدون رعنا و جلیل. این اولین بار نیست. اما نمی دانم چرا دلم شور می زند. رعنا، خودم،جلیل. چهارشنبه بر می گردم. انشاالله

۱۶ آبان ۱۳۸۵

فضولی

اومدم ابروم را بردارم، چشمم کور شد.
اومدم لیست آخرین اخبار را در ستون چپ بگذارم، همه چیز به هم خورد. نمی دانم چطور ستون را بالا بیارم و پهلوی متن اصلی قرار بدم. نمی دونم چطور این نوشته های مریخی را به فارسی تبدیل کنم. یکی نیست بگه: بچه، تو را چه به این فضولی ها. به بزرگی خودتون ببخشید.

۱۵ آبان ۱۳۸۵

بهتر است از خودم جلو نزنم

داشتم کتاب" خاطرات پس از مرگ براس کوباس" را می خواندم که به اصطلاح جالبی بر خوردم:" بهتر است از خودم جلو نزنم." ایستادم. دنبال معنی این اصطلاح گشتم.
"بهتر است از خودم جلو نزنم." یعنی: کاش می شد همان طور که جلوی آینه می ایستیم و تک تک جوش های صورت و چروک های زیر چشم و موهای سفیدمان را می شماریم، همان طور چین های مغز و حد سواد و دانشمان را بشماریم.
کاش می شد به جای این که به تیراژ نشریه مان بنازیم، به تیراژ اندیشه مان بنازیم و بدانیم که مغز ما در کل چقدر می ارزد.
کاش می شد به جای این که مدام در حال صدور باید و نباید برای خوانندگان نشریه مان باشیم، باید و نبایدهای اخلاق و ادب را زیرو رو کنیم . ببینیم ما کجای این عالم ایستاده ایم.
می ایستم جلوی آینه. به موهای سفید بیرون زده از لابلای سیاهی ها نگاه می کنم. کاش می شد آنها را شمرد.

۱۴ آبان ۱۳۸۵

آزادی؟؟؟

من هنوز فیلتر نشدم. شاید هم این آخرین پستم باشه و فیلتر بلاگر تا فردا به من هم برسد. احساس بدی است، ایستادن روی عرشه تایتانیک!! ما فرو میرویم.

۱۰ آبان ۱۳۸۵

فروپاشی


رعنای من،
وقتی تازه یاد گرفتم
چطور به او شیر بدهم

همه ساختارهای ذهنم به هم ریخته است. کار جدیدی را شروع کرده ام که به خاطر آن مطالعه در مورد بچه ها را خیلی جدی تر پی می گیرم. و این مطالعات دارد همه تفکرم نسبت به رعنا و برنامه هایم را تغییر می دهد. تا به حال فکر می کردم بزرگترین هدیه من به رعنا عشق بی دریغ و بدون بازگشت است. نزدیک دو سال برای او همه کار کردم. نگذاشتم که کمترین کمبودی داشته باشد. اما حالا می خوانم که:
بچه ها نمی توانند شکیبایی و خشنودی را فرا گیرند اگر هر چیزی که می خواهند در همان زمان نیاز به آنها داده شود.
بچه ها نمی توانند عفو و بخشش را بیاموزند اگر کسی نباشد که او را ببخشند.
بچه ها نمی توانند عیب های خود را بپذیرند اگر تمام اطرافیان شان بدون عیب و نقص باشند.
بچه ها نمی توانند شیوه همکاری را بیاموزند اگر همه چیز بر وفق مرادشان باشد.
بچه ها نمی توانند خلاق باشند اگر همه کارها را برایشان انجام دهیم.
بچه ها نمی توانند محبت و احترام را بیاموزند و بپذیرند مگر آن که ناراحتی و از دست دادن را لمس کنند.
بچه ها نمی توانند شجاعت و امیدواری را فرا بگیرند بی آن که در زندگی سختی بکشند.
بچه ها نمی توانند پشتکار و قدرت را یاد بگیرند اگر همه چیز برایشان آسان باشد.
بچه ها نمی توانند انتقاد از خود را بیاموزند مگر آن که سختی اشتباه و شکست را لمس کنند.
بچه ها نمی توانند اعتماد به نفس و غرور به جا را فرا بگیرند مگر آن که موانع و مشکلات زندگی را از سر راه بردارند.
بچه ها نمی توانند متکی به خود بودن را بیاموزند اگر تنهایی و طرد شدن را تجربه نکنند.
بچه ها نمی توانند راه خود را تشخیص دهند اگر همیشه همه چیز در دسترس شان باشد.

کاش می شد به گذشته برگشت. زمانی فکر می کردم بزرگترین اشتباه من در مورد رعنا سفت پیچاندن سر شیشه شیر او بود. زمانی که فقط 1200 گرم وزن داشت، دکتر دستور داد برای وزن گرفتن سریع تر به او شیر خشک بدهم. اما من که تا به حال هیچ نوزادی در اطرافم شیر خشک نخورده بود، نمی دانستم هر چه سر شیشه سفت ار باشد، شیر کمتر از آن خارج می شود. برای همین رعنا بعد از خوردن کمتر از 30 سی سی شیشه را پس می زد، آنقدر که سخت از آن شیر می آمد.تا من یاد گرفتم که چگونه سر شیشه را ببندم، دو ماه گذشته بود و من همیشه حسرت دو ماهی را می خوردم که رعنا به سختی شیر خورده بود.اما حالا، خیلی از به خیال خودم از جان
گذشتگی هایم زیر سوال رفته است. کاش می شد به گذشته بازگشت.
پی نوشت: این هم خیلی جالب است:
زنان مجرد در مسافرت به دبی ممکن است با مشکلاتی مواجه شوند. به دستور شيخ محمد، عکس مردانی که برای زنان ايجاد مزاحمت کنند، در روزنامه های محلی چاپ می شود. به زنان مجرد توصيه می شود از پوشيدن لباسهای تنگ و چسبان خودداری کنند و از اقامت در بعضی از هتل های کم ستاره در برخی از نقاط شهر بپرهيزند و از حضور در سواحل عمومی در ساعات خلوت روز يا شب اجتناب کنند. در صورت برخورد با هر گونه مزاحمتی، فورا پليس را در جريان قرار دهند.

۰۷ آبان ۱۳۸۵

بدون شرح

مجازات اعدام سینا پایمند 18 ساله که موسیقی دان است فعلا از سوی خانواده مقتول به تعویق افتاده است. وی بخاطر قتل یک قاچاقچی مواد مخدر دو سال پیش به اعدام محکوم شد. سینا قرار بود 29 شهریور اعدام شود. وقتی وی را برای برگزاری مراسم اعدام بردند درحالیکه طناب دار را به دور گردن او انداخته بودند از اوپرسیدند خواسته آخرش چیست. سینا گفت که می خواهد فلوت بنوازد. اعضای خانواده مقتول چنان تحت تاثیر نوازش فلوت قرار گرفتند که قبول کردند وی را ببخشند. پدر سینا درحال گفتگو با خانواده مقتول درباره مبلغ دیه است. اگر دو طرف به توافق نرسند سینا بار دیگر با اعدام مواجه خواهد بود. جوان دیگری بنام علی علیجان نوزده ساله قرار بود همزمان با سینا اعدام شود که وی نیز مورد بخشش قرار گرفت.

کمی مانده تا بهشت

داود احمدي نژاد، بازرس ويژه رئيس‌جمهور بدون اطلاع قبلي در روز چهارشنبه سوم آبان ماه از زندان رجائي شهر بازديد به عمل آورد. به گزارش ايسنا، اين بازرسي با هدف نظارت بر نحوه نگهداري متهمين و محكومين، نحوه اصلاح و تربيت و تغيير رفتار زندانيان و ارائه خدمات بهداشتي و درماني در زندان رجايي شهر صورت گرفت. در اين بازديد از تمامي بخش‌هاي مختلف زندان همچون تربيتي و آموزشي، بهداشتي و درماني، اندرزگاه‌هاي زندان بازرسي بعمل آمد و از نزديك شرايط زندانيان مشاهده شد. در ادامه اين بازديد، جلسه‌اي با حضور مسئولان زندان تشكيل شد كه در ابتداي اين جلسه حاجي كاظم مدير زندان رجائي شهر گزارشي در خصوص اقدامات انجام شده در راستاي بازگشت سعادتمندانه مددجويان به جامعه شامل اقدامات تأميني و حفاظتي، تربيتي و آموزشي ، بهداشتي و درماني و حمايتي و اجتماعي را ارائه كرد. مقرر شد توسط بازرس ويژه رئيس جمهور در خصوص ارجاع كار از سوي دستگاه‌هاي دولتي به بنگاه تعاون و حرفه آموزي سازمان زندان‌ها و طرح اين موضوع با وزراء مربوطه، كميته امداد امام خميني (ره ) و شركت ايران خودرو و ارتباط بيشتر با ساير وزارتخانه‌ها پيگيري شود. در خاتمه اين بازديد داود احمدي نژاد در دفتر نظرات و پيشنهادهاي زندان نوشت: بازديد امروز اينجانب موجب شد كه مراتب تشكر خود را از متوليان و مسئولان آن اعلام كنم در اينجا جزء خدمت گزاري، صفا و محبت در بين كاركنان چيز ديگري مشاهده نكردم در صحبت با زندانيان متوجه شدم كه آنها احساسي از زنداني بودن نداشتند چرا كه رفتار كاركنان و مديريت زندان خالصانه و بدون منت بود؛ اميد است كه خداوند تبارك و تعالي به همه دست اندركاران مجموعه پاداش نيكو عطا فرمايد.
خداوند قسمت کناد

۳۰ مهر ۱۳۸۵

مهدکودک

دارد بزرگ می شود، مهد کودک می رود و دنیایی دارد که من در آن سهیم نیستم. دوستانی دارد که من نمی شناسمشان. ناهاری می خورد که نمی دانم چه مزه ای دارد. کلماتی را به خانه می آورد که با هم نشنیده ایم. دارم از رعنا دور می شوم. دارد بزرگ می شود. این کافی نیست که هنوز موقع جدایی از من گریه می کند. این کافی نیست که موقع دیدنم، با شادی می پرد توی بغلم. رعنای من حالا روزی لااقل 3 ساعت زندگی خودش را دارد، دوستان خودش را، دنیای خودش را.

*صبح زود از خواب بیدار شد و گفت: نقاشی. تند تند نقاشی کشید و منتظر ماند. برنامه عمه گلاب که شروع شد، دوید و نقاشی اش را چسباند روی صفحه تلویزیون. صدا زد: مامان، من!

*عمو شهروز در کانون پرورش فکری نشسته بود تا کارتون رعنا را بکشد. رعنا روی پای من بی تابی می کرد. گفتم: آرام بشین تا عمو تو را نقاشی کند. گفت: نه، مامان و با دستهاش صورتش را پوشاند. اما بعد در کانون راه می رفت و به همه کارتون"یعنا" را نشان می داد.

* اولین روز که اسم دوستش را پرسیدم گفت:" امیر". روز دوم گفت: "آمین" . روز سوم گفت:"آری" آخرش از مربی اش پرسیدم گفت:"آرمین". به باباش تبریک گفتم. دخترم خودش دوست پسر پیدا کرده. وقتی هم نظرش را در مورد آرمین می پرسم لبهاش را غنچه می کند و می گوید:ناززززه!!!

۱۹ مهر ۱۳۸۵

"خوشبخت باشید."

به زحمت چادرم را توی صورتم کشیدم. هنوز حالت تهوعم از حجم بوی بد پا تمام نشده بود. مدتها بود که می دانستم دیگر از عطر گلاب محبوبم در حرم امام رضا خبری نیست. چادر که از روی چشمهام کنار رفت، دو مرد روحانی را دیدم، هر دو سید، با عبا و لباده ای تمیز و کاملا شبیه هم. انگار سیبی که از وسط دو نیم کرده بودند. یک لحظه به یاد رییس جمهور خاتمی افتادم و خنده ام گرفت:" دختر، سرنوشتت داره نوشته می شه، دست از سیاسی بازی بردار." مامانم سقله زد: چادرت را جمع کن. و من باز همه را یک ضرب کشیدم توی صورتم. هنوز دست و پام را جمع نکرده بودم که کسی هلم داد به جلو. با ضریح خیلی فاصله داشتم. معنای این کار را نفهیمدم. از لای چادر که نگاه کردم دیدم مستقیم می روم طرف پنجره فولاد. جمعیت موج می زد و همان دست پرقدرت که فهمیدم مامان است، من را بین جمعیت هدایت می کرد. از آن دو سید خبری نبود. به این سرعت کجا رفته بودند. صدای بابا در گوشم پیچید: وکالت می دهی؟ تا بفهمم چه می پرسد، سرم را تکان داده بودم. فشاردست قدرتمند باز من را به جلو راند. فقط چادرم را نگه داشته بودم که وسط حرم ولو نشود. چسبیده به پنجره فولاد، صورت خاله ام را تشخیص دادم. آن طرف تر مادر جلیل و عمه اش ایستاده بودند. هر دو زیر فشار جمعیت خم شده بودند و انگار به زحمت از چیزی محافظت می کردند، از سجاده ای سفید، با آینه و قرآن و یک گلدان گل و یک شاخه نبات. چهار نفر حلقه ای را درست کردند و من در میان آن حلقه، چسبیده به پنجره سر سجاده نشستم. دستی چادر سیاه را از سرم کشید و به جای آن چادر سفید حج مامان روی سرم قرار گرفت.
هیاهوی جمع بلندشد: مرد اینجا چکار می کند؟ برو آقا، برو کنار. جلیل را در کنار خودم دیدم که حلقه زنانه از او هم حمایت می کرد. شانه هایش می لرزید. تا به آن روز گریه اش را ندیده بودم. قرآن را برداشتم. هر دو دستمان را روی قرآن گذاشتیم که صدای اذان ظهربلند شد. اشک صورتم را پوشانده بود. باورم نمی شد که مهمترین لحظات زندگی ام را می گذرانم. قرار بود این مرد، تکیه گاهم باشد در همه زندگی. دستی ظرف کوچک عسل را جلو آورد . صدای شاد مادر جلیل را شنیدم: "خوشبخت باشید." قرآن را بوسیدم و بلند شدم. جمعیت با دیدن چادر سفید من در کنار جلیل هلهله سرداد. مامان نقل و گل بر سرمان پاشید .
آن دو سید وکلای من و جلیل در عقدی بودند که در محوطه بالای سر حضرت خوانده شد.
حالا درست هشت سال از آن روزها می گذرد. روزی که وقتی در بازگشت از حرم خواستم در تقویمم ثبتش کنم، فهمیدم تولد امام حسن بوده. همه چیز برای من بدون برنامه ریزی قبلی بود، همه چیز. حتی انتخاب روزی که به عقد جلیل در آمدم. سال هاست که در روز تولد امام حسن، دستی قوی قلبم را میان خود می فشرد. هنوز دعای مادر جلیل در گوشم پیچیده است: انشاالله خوشبخت باشید. هنوز خیسی اشک های آن روز را روی گونه ام حس می کنم و دعا می کنم: خدایا خوشبختی را از من نگیر.

۱۸ مهر ۱۳۸۵

طلایی استعفا داد

فرمانده ناجا:
استعفاي سردار طلايي تا معرفي جايگزين شايسته پذيرفته نمي‌شود
حكم دستگيري نوه جعلي آيت‌الله بروجردي مشهوراز سوي دادگاه روحانيت صادر شد

سرويس: حوادث
1385/07/18
10-10-2006
10:57:03
8507-10982: کد خبر

خبرگزاري دانشجويان ايران - تهران
سرويس: حوادث

«هر وقت مقرر شد شخصي به عنوان جايگزين رييس پليس پايتخت معرفي شود، آنوقت استعفاي سردار طلايي را تاييد مي‌كنم». اين پاسخ فرمانده نيروي انتظامي به پرسش خبرنگاراني بود كه شب گذشته در خصوص ماجراي استعفاي فرمانده انتظامي تهران بزرگ جست‌و‌جو كردن

جالب بود. استفاده از " هر وقت مقرر شد" بد جوری تو ذوقم زد. چه کسی مقرر می کند؟
چه زمانی مقرر خواهد شد؟
آیا کسانی جز سردار طلایی در مورد کاندیدا شدن او برای شورای شهر تصمیم می گیرند؟
آیا برنامه ریزی دقیقی برای آینده ایران و تهران صورت گرفته است؟
آیا قرار است 3 سال بعد قالیباف رییس جمهور شود و طلایی شهردار؟
حضور موفق نظامیان در شهر و سیاست تا به کی ادامه خواهد یافت؟
آیا این موفقیت دان پاشیدن است برای مردم، تا اعتماد کنند و رای دهند و بعد روزی از روزها نظامیان در حوزه سیاست و شهر آن کنند که آموزش دیده اند؟
چرا سیستم های آموزش مدیریت در کشور ما به اندازه دانشگاه های نظامی موفق نیستند؟
بس است دیگر. سرم را به باد می دهم با این سوال های بی پاسخ.

۱۷ مهر ۱۳۸۵

بی طرفی در مطبوعات

"بر اساس لغتنامه ها، بی طرفی یعنی: نداشتن دخالت مستقیم یا هر گونه نفع در جریانی خاص، تبعیض قائل نشدن علیه یک طرف یا گروه مشخص، و بی غرض و منصف بودن.

در مورد کار خبری از این مفهوم می توان دو نتیجه گرفت: روزنامه نگار باید تمام نظرهای مهم در مورد یک موضوع را منعکس کند. اگر موضع مخالف منعکس نشود، تنها نیمی از داستان پوشش داده شده است. وروزنامه نگاران باید از درگیر شدن در موضوعی که آن را پوشش می دهند فاصله بگیرند یعنی در مقابل پوشش خبری، پول یا هدیه قبول نکنند، در احزاب سیاسی فعالیت نکنند و اجازه ندهند که نظر شخصی شان در کار خبری آنها وارد شود"

اگر این تعریف را قبول داشته باشیم، کل روزنامه نگاری در ایران زیر سوال می رود. خدا را شکر همه یا شده اند حزبی و یا فعال سیاسی و اجتماعی. واقعا راه درست کدام است؟

۱۶ مهر ۱۳۸۵

روز جهانی کودک

نفسم بالا نمی آمد. دستهاش را حلقه کرده بود دور گردنم و صورتم را می بوسید. چپ، راست، چپ، راست، چپ، راست. نفسم را بیرون دادم و گفتم: خدایا به من تحمل این همه خوشبختی را بده.
روز جهانی کودک بر ما مبارک. روزی که در آن خوشبختی هامان را جشن می گیریم. دستهای کوچکی را در میان دستهامان می گیریم و به آسمان نگاه می کنیم تا ماه و خورشید و ستاره ها را به چشمانی نشان دهیم که خوشبختی را برایمان به ارمغان آورده اند. چشمهامان را می دوزیم در زلال جاری چشمانشان و صداقت را بو می کشیم تا فراموشمان نشود سال های دور صداقت را. مهربانی را هدیه می گیریم از لطافتی که رنگ آسمان دارد تا یادمان نرود رنگ ابی خدا.
خدایا پرنده کوچک خوشبختی من را حفظ کن.
فردا می برمش مهد کودک.

۰۷ مهر ۱۳۸۵

دريا


رعنا خانم آماده براي رفتن به دريا
رعنا دارد اعداد را ياد مي‌‌گيرد: يك، دو، سه، ده، هجده، نه، پنننننج.....
اين را هم ويدا جان گذاشته بود، جالب بود. گذاشتم اينجا همه ببينند:
زنده باد تساوي
ما به مردها گفتيم: مي خواهيم مثل شما باشيم.
مردها گفتند: حالا كه اين قدر اصرار مي كنيد، قبول ! و ما نفهميديم چه شد كه مردها ناگهان اين قدر مهربان شدند. وقتي به خود آمديم، عين آن ها شده بوديم. كيف چرمي يا سامسونت داشتيم و اوراقي كه بايد رسيدگي مي كرديم و دسته چك و حساب كتاب هايي كه مهم بودند. با رئيس دعوايمان مي شد و اخم و تَخم اش را مي آورديم خانه سر بچه ها خالي مي كرديم. ماشين ما هم خراب مي شد، قسط وام هاي ما هم دير مي شد. ديگر با هم مو نمي زديم. آن ها به وعده شان عمل كرده بودند و به ما خوشبختي هاي بي پايان يك مرد را بخشيده بودند. همة كارهاي مان مثل آن ها شده بود. فقط، نه! خداي من! سلاح نفيس اجدادي كه نسل به نسل به ما رسيده بود، در جيب هايمان نبود. شمشير دسته طلا؟ تپانچة ماشه نقره اي؟ چاقوي غلاف فلزي؟ نه! ما پنبه اي كه با آن سر مردها را مي بريديم، گم كرده بوديم. همان ارثيه اي كه هر مادري به دخترش مي داد و خيالش جمع بود تا اين هست، سر مردش سوار است. آن گلولة اليافي لطيفي كه قديمي ها به اش مي گفتند عشق. يك جايي توي راه از دستمان افتاده بود. يا اگر به تئوري توطئه معتقد باشيم، مردها با سياست درهاي باز نابودش كرده بودند. حالا ما و مردها روبه روي هم بوديم. در دوئلي ناجوانمردانه. و مهارتي كه با آن مردهاي تنومند را به زانو درمي آورديم، در عضله هاي روحمان جاري نبود.
سال ها بود حسودي شان مي شد. چشم نداشتند ببينند فقط ما مي توانيم با ذوقي كودكانه به چيزهاي كوچك عشق بورزيم. فقط و فقط ما بوديم كه بلد بوديم در معامله اي كه پاياپاي نبود، شركت كنيم. مي توانستيم بدهيم و نگيريم. ببخشيم و از خودِ بخشيدن كيف كنيم. بي حساب و كتاب دوست بداريم. در هستي، عناصر ريزي بودند كه مردها با چشم مسلح هم نمي ديدند و ما مي ديديم. زنانگي فقط مهارت آراستن و فريفتن نبود و آن قديم ها بعضي از ما اين را مي دانستيم. مادربزرگ من زيبايي زن بودن را مي دانست. وقتي زني از شوهرش از بي ملاحظگي ها و درشتي هاي شوهرش شكايت داشت و هق هق گريه مي كرد، مادر بزرگ خيلي آرام مي گفت: مرد است ديگر، نمي فهمد. مردها نمي فهمند. از مرد بودن مثل عيبي حرف مي زد كه قابل برطرف شدن نيست. مادربزرگ مي دانست مردها از بخشي از حقايق هستي محروم اند. لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان لطيف است. مادربزرگ مي گفت كار زن ها با خدا آسونه. مردها از راه سخت بايد بروند. راه ميان بري بود كه زن ها آدرسش را داشتند و يك راست مي رفت نزديك خدا. شايد اين آدرس را هم همراه سلاح قديمي مان گم كرديم. به هر حال، ما الان اينجاييم و داريم از خوشبختي خفه مي شويم. رئيس شركت به ما بن فروشگاه داده و ما خيلي احساس شخصيت مي كنيم. ده تا نايلون پر از روغن و شامپو و وايتكس و شيشه شور و كنسرو و رب و ماكاروني خريده ايم و داريم به زحمت نايلون ها را مي بريم و با بقية همكارهاي شركت كه آن ها هم بن داشته اند و خوشبختي، داريم غيبت رئيس كارگزيني را مي كنيم و اداي منشي قسمت بايگاني را درمي آوريم و بلندبلند مي خنديم و بارهايمان را مي كشيم سمت خانه. چقدر مادربزرگ بدبخت بود كه در آن خانه مي شست و مي پخت. حيف كه زنده نماند ببيند ما به چه آزادي شيريني دست يافتيم. ما چقدر رشد كرديم.
افتخارآميز است كه ما الان، هم راننده اتوبوس هستيم هم ترشي مي اندازيم. مهندس معدن هستيم و مرباي انجيرمان هم حرف ندارد. هورا! ما هر روز تواناتر مي شويم. مردها مهارت جمع بستن ما را خيلي تجليل مي كنند. ما مي توانيم همه كار را با همه كار انجام دهيم. وقتي مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ايستاده توي اتوبوس حفظ كنند، ما با يك دست دست بچه را مي گيريم، با دست ديگر خريدها را، گوشي موبايل بين گردن و شانه، كارهاي اداره را راست و ريس مي كنيم. افتخارآميز است. دستاورد بزرگي است اين كه مثل هم شده ايم. فقط معلوم نيست به چه دليل گنگي، يكي مان شب توي رختخواب مثل كنده اي چوب راحت مي خوابد و آن يكي مدام غلت مي زند، چون دست و پاهايش درد مي كنند. چون صورت اشك آلود بچه اي مي آيد پيش چشمش. بچه تا ساعت پنج مانده توي مهد كودك. همه رفته اند، سرايدار مجبور شده بعد از رفتن مربي ها او را ببرد پيش بچه هاي خودش. نيمة گمشده شب ها خواب ندارد. مي افتد به جان زن. مرد اما راحت است، خودش است. نيمة ديگري ندارد. زن گيج و خسته تا صبح بين كسي كه شده و كسي كه بود، دست و پا مي زند. مادربزرگ سنت زده و عقب افتادة من كجا مي توانست شكوه اين پيروزي مدرن را درك كند؟ ما به همة حق و حقوقمان رسيده ايم. زنده باد تساوي

۰۶ مهر ۱۳۸۵

بهشت

ناگهاني بود. بدون برنامه‌ريزي قبلي. يك‌مرتبه خبر دادند كه بليط را تحويل بگيريد. ما هم گفتيم چشم. فكر مي‌كردم كه تغيير اب و هوا براي رعنا مفيد خواهد بود، كه بود. در تمام اين روزها حتي يك بار هم استفراغ نكرده است. خوب مي‌خورد و خوب‌تر مي‌خوابد. فكر مي‌كنم لااقل يك كيلو هم چاق شده است.
نتيجه راديوگرافي همان بود كه فكر مي‌كردم: شلي دريچه اتصال مري به معده. دكتر استقامتي حاضر به درمان رعنا نشد و پرونده را
به دكتر نجفي فوق تخصص گوارش كودكان ارجاع كرد. حالا بايد برگرديم و ببينيم چه مي‌شود.
در اين سكوت و آرامش نه فقط رعنا كه من هم دارم زندگي مي‌كنم. ديروز عصر در ساحل نشسته بوديم، من و رعنا، مرغ‌هاي دريايي دورمان مي‌چرخيدند و رعنا نشسته بود در ابي كه مثل اشك چشم زلال بود. باز از خودم پرسيدم: بهشت كجاست؟ روزهاي زيادي است كه من در بهشتم. بهشتي كه بخش عمده‌اي از آن را مديون رعنا هستم. خدايا من را از بهشت خود مران

۰۱ مهر ۱۳۸۵

براي وروجك دعا كنيد

سال‌ها قبل خودم اين كار ار مي‌كردم. از سال 68 تا 73. اما حالا وقت گرفته‌ام تا رعنا را ببرم راديولوژي تا كساني ديگر از معده و مري او عكس بگيرند. مي‌دانم خوردن باريم سخت است. مي‌دانم تحمل كردن تخت سرد راديولوژي سخت است. مي‌دانم كه ميزان اشعه فلوروسكوپي بالاست و براي رعنا ضرر دارد. همه اين‌ها را مي‌دانم. دعا كنيد اذيت نشود. دعا كنيد زود تمام شود. دعا كنيد مشكلي نداشته باشد. بدجوري دلم شور مي‌زند.
********
امروز راضيم و خوشحال. از يك فرصت شغلي به خاطر يك دخترجوان گذشتم. اميدوارم در اين كار موفق باشد.
راستي اگر اين را خواندي بدان كه مي‌تواني روي كمك من حساب كني. پيدا كردن شماره‌ام سخت نيست.
*******
دل به دريا زدم.
ملكه روياهاي دختران ايراني

۳۱ شهریور ۱۳۸۵

وروجك

وروجك در حال گوش دادن به موسيقي
وروجك مريض شده. مدام استفراغ مي‌كند. تا به حال با دو تا دكتر مشورت كردم. تشخيص هر دو يكي بوده: 1- شلي اسفنكتر مري
2- استفراغ اضطرابي
اگر با راديوگرافي احتمال اول رد بشود، آن وقت بايد يك فكري به حال خودم بكنم. خودم يا رعنا؟
باورم نمي‌شود كه همين بيرون رفتن گاه و بيگاه من هم آزاردهنده باشد. به نظر مي‌رسد كه رابطه اش با ميناجون هم عالي است. هر چند هنوز با من قهر است و حاضر نيست من بخوابانمش. خدا به خير بگذراند. دوباره مي‌خواستم به كار ثابت فكر كنم كه اين اتفاق افتاد.

۲۶ شهریور ۱۳۸۵

بهاي يك رويا


بهای ِيک رؤيا چه قدر است؟ برای من، به اندازه‌ای هست که ورای حرف زدن صرف، زندگی و پولم را برای تحقق بخشيدن به آن فدا کنم.
انوشه انصاري اين روزها تبديل به ملكه روياي دخترهاي ايراني شده است. او توانسته كاري را انجام دهد كه كمتر مردي از عهده آن بر مي‌آيد.او به زودي مي‌پرد. برايش دعا مي‌كنم تا برگردد.

۲۱ شهریور ۱۳۸۵

مجازات پدرانه

استاد دواني در نامه‌اي كه در بازتاب منتشر شده است، به نقد نوشته اخير دخترشان خانم فاطمه رجبي پرداخته‌اند. فارغ از نگاه سياسي خانم رجبي، نوشتار مردسالارانه استاد محقق تاريخ توجهم را جلب كرد:
قضاوت پيرامون عملكرد دولت‌هاي گذشته و كنوني و آينده را مردم فهيم و بيدار ايران اسلامي مورد نقض و ابرام قرار مي‌دهند و نيازي به امثال ما كه دور از وقايع هستيم، ندارد. و براي يك زن باحجاب اسلامي (چادر) و از يك خانواده روحاني و مذهبي، ورود به اين عرصه چندان تناسب ندارد و يا لااقل در ديدگاه من اگر غير از دخترم هم بود اين نظر را داشتم و دارم.
در شرايطي كه نيم بيشتر دانشجويان، از ميان دختران برگزيده مي‌شوند، در حالي كه چادر دانشجويي مد روز اكثر مراكز خريد است، من نمي‌فهمم كه فعاليت سياسي چه ربطي به حجاب زنان دارد.
عصبانيت پدر مسن حانم رجبي را درك مي‌كنم، اما ايا توجيه رفتار زني مستقل كه با توجه به سن و سال آقاي الهام مي‌توان حدس زد كه ايشان دوران جواني را پشت سر گذاشته‌اند، به اين شكل صحيح است؟
يك روز بعد از توقيف روزنامه شرق، عملكرد حكومت در برخورد با ازادي بيان بسيار شفاف در اين نامه خود نمايي مي‌كند. پدر نگران كه مي‌داند به دلايل سياسي كسي دخترش را مجازات نمي‌كند، خود دست به كار مي‌شود و او را تهديد به مجازاتي سخت مي‌كند:به دخترم تذكر مي‌دهم از اين گونه موضعگيري‌ها در گفتار و نوشتار خودداري نموده و طوري نشود كه خداي ناكرده رابطه پدري و فرزندي ما قطع شود.
مظلوم خانم رجبي، كه برخلاف نظر همه، او نيز از نعمت آزادي پس از بيان برخوردار نيست.

آسيب پذيري حكومت‌ها


ديروز در جايي بحثي داشتيم در مورد ميزان آسيب‌پذيري حكومت‌ها. يكي از موارد بحث، جوك‌ها و كاريكاتورهايي بود كه در مطبوعات منتشر مي‌شوند. تقريبا همه حاضران متفق القول بودند كه اگر حكومتي با يك كاريكاتور سرنگون مي‌شود، همان بهتر كه سرنگون شود. بحث روزنامه شرق هم مطرح شد و كاريكاتوري كه چند نفر كارشتاس! دقايقي صرف زير و رو كردن آن كردند تا بفهمند دليل اعتراض هموطنان آذري زبان چه بوده است. تا اين كه يك تازه وارد خبر از هاله‌اي از نور داد!. البته در هوش و ذكاوت كساني كه توانسته بودند سايه سفيد رنگ را به هاله نور تشبيه كنند، شكي نيست. اما به قول يكي از دوستان اين كاريكاتور از كاريكاتوري كه در مورد نبرد هم زمان احمدي نژاد با مسائل هسته‌اي و آنفولانزاي مرغي كشيده شده بود بدتر نبود.
امروز در وبلاگ بي بي سي به اين مطلب برخوردم:
جوك هاي دوران نازي.
عجيب بود، خيلي عجيب. باز از خودم پرسيدم: ما كجاي تاريخ ايستاده‌ايم؟
بي ربط:
انجمن روزنامه نگاران حرفه ای آمريکا می گويد:
"آزادی مطبوعات بايد به عنوان حق جدايی ناپذير مردم در يک جامعه آزاد مورد حمايت قرار گيرد. آزادی مطبوعات با آزادی و مسئوليت بحث، سئوال کردن و چالشگری نسبت به حکومت و نهاد های عمومی و خصوصی همراه است. روزنامه نگاران هم از حق ابراز عقايد کمتر شناخته شده برخوردارند و هم از مزيت همراهی با اکثريت."

نامه توقيف شد

خبر توقيف شرق آنقدر داغ بود كه خبر توقيف " نامه" گم شد. حالا چند تا روزنامه مانده‌اند كه اين خبرها را پيگيري كنند. ما كجاي تاريخ ايستاده‌ايم؟

۱۷ شهریور ۱۳۸۵

كلاس نقاشي


از بعد از ظهر دستهاش ر ا روي هوا تكان مي‌دادو مي‌گفت: اقاش. يعني نقاشي. اولين شاگردي بود كه سر كلاس حاضر شد. روي اولين صندلي مقابل در نشست و با انگشت‌هاش به سه پايه اشاره كرد. يعني كاغذ مي‌خوام. با رنگ قرمز شروع كرد. بعد آبي خواست. كمي بعد سفيد. آنقدر هيجان داشت و موقع حركت دادن قلم مو ابراز احساسات مي‌كرد كه عمو هنرمند براش رنگ زرد ريخت.
با مربي‌اش خيلي خوب ارتباط گرفت و هر چند دقيقه يك بار او را صدا مي‌زد تا هنرنمايي‌اش را ببيند.
شاهكار بود. براي اولين بار بعد از 20 ماه، يك ساعت و نيم روي صتدلي نشست.
نقاشي كه تمام شد، آن را از روي تخته كند و با اشاره به ديوار از عمو خواست آن را كنار نقاشي بقيه بچه‌ها بچسباند. جالب‌تر از همه اين بود كه بسيار پر انرژي و سرحال به خانه برگشت و تا ساعت 11 با باباش قايم موشك بازي كرد. بعد هم خوابيد تا خود صبح. عمو هنرمند واقعا معجزه كرد.

۱۶ شهریور ۱۳۸۵

هنر عكاسي بابا جليل


خداييش پيدا كردن و غافلگير كردن رعنا موقع پي پي كردن كار ساده‌اي نيست.
زماني كه همه در خانه پدربزرگ مشغول چرت عصرگاهي بودند، جليل رعنا را در حياط غافلگير كرد.

رعنا و نقاشي

داشتيم با هم رو ي تخته وايت برد نقاشي مي‌كرديم. من يك دايره كشيدم. رعنا دو تا نقطه گذاشت روش و به چشمهاش اشاره كرد و گفت: چش. بعد يك خط كج و كوله كشيد و زبانش را بيرون آورد. يك 8 هم كشيد روي سرش و گفت: مو. بعد دو تا لكه دو طرف دايره ايجاد كرد و تا جا داشت دستش را كرد توي گوشش و گفت: گوووووش.
از اين به بعد هر هفته ساعت 4تا 6 بعد از ظهر پنج شنبه رعنا خانم مي‌روند كلاس نقاشي. به گفته مربي‌اش او كوچكترين دختري است كه تا به حال به اين كلاس رفته.
بهش قول دادم بعد از كلاس ببرمش شن بازي.

رعنا و روانشناس

آخرش مجبور شدم از بخش پايش رشد بيمارستان آتيه وقت بگيرم و رعنا را ببرم اونجا. تمام استقلال رعنا از بين رفته بود و او مدام به من مي‌چسبيد. حاضر نمي‌شد در خيابان‌هاي شلوغ از بغل من پايين بياد و البته شب‌ها هم بغل جليل مي‌خوابيد. خانم روانشناس، وقتي اين ماجرارا برايش تعريف كردم گفت: رعنا دچار بزرگترين بحران دوران زندگيش شده، مصيبت دوري از مادر. بايد با خداحافظي مفصل از او دور مي‌شدي، مدام با او تلفني حرف مي‌زدي و كلي عكس و فيلم از خودت در اطراف خونه ميگذاشتي. ساكنان خانه هم بايد هر روز عطر تو را در خانه مي‌زدند تا رعنا دوري از تو را احساس نكند. و حالا، تنها را درمان، تحمل و محبت است.
يك نكته در صحبت‌هاي خانم امين‌زاده خيلي جالب بود: مردم فكر مي‌كنند هر چه بچه بيشتر به مادر بچسبد، بيشتر او را دوست دارد، در صورتي‌كه اين حركت يعني كمبود وسيع محبت.

۱۲ شهریور ۱۳۸۵

كبري رحمانپور در آستانه اعدام

بنا بر گزارشی که در تارنمای خبرگزاری " فارس" درج گردیده است آقای عبدالصمد خرمشاهی وکیل کبری رحمانپور امروز اعلام داشته است که: شعبه اجراي احكام دادسراي جنايي تهران به كبري رحمانپور يك ماه فرصت داده است تا رضايت اولياي دم مقتول را كسب كند. در صورتي كه كبري در اين مدت موفق به اين كار نشود حكم مجازات او اجرا مي‌شود.
كبري رحمانپور متهم است در سال 81 مادر شوهرش را که با چاقو به او حمله ور شده بوده را در دفاع از خود به قتل رسانده است. تا کنون تلاشهای انجام شده برای جلب رضایت از خانواده مادر شوهر کبری به نتیحه نرسیده است. کبری یکی از قربانیان شرایط اجتماعی مصیبت بار ایران است .
کبری درباره خودش میگوید: من‌ دختري‌ 18 ساله‌بودم‌ و خانواده‌ فقيري‌ داشتم‌. عليرضا كه ‌مردي‌ 65 ساله‌ از يك‌ خانواده‌ مرفه‌ بود به‌خواستگاري‌ام ‌آمد و با آنكه‌ پدر بيمار و از كار افتاده‌ام ‌مخالفت ‌مي‌كرد، من‌ تن به ‌اين‌ ازدواج ‌دادم ‌تا باري‌ از دوش ‌خانواده‌ام‌ بردارم‌. شوهرم‌ عليرضا قبلا ازدواج‌ كرده‌ بود و پسري‌ 18 ساله‌داشت‌، تصميم‌گرفتم ‌با همه‌ مشكلات‌ بسازم ‌ولي‌ مادرشوهر پيرم ‌مرا كلفت‌ خانه‌ مي‌دانست‌ و رفتار تحقيرآميزي‌ با من‌داشت‌، اين‌ پيرزن‌ مرتب نيش‌ زبان ‌مي‌زد و تحقيرم‌ مي‌كرد، مي‌گفت‌ خيال‌نكن‌ تو عروس‌خانواده‌ام‌ هستي‌، تو را براي‌ كلفتي‌ به‌ خانه‌ام ‌آورده‌ام‌. شوهرم‌ دوستم‌ داشت‌ و نمي‌خواست‌ از من‌جدا شود ولي‌ به‌اصرار مادرش ‌دوباره‌ مرا با چشم‌گريان‌ به‌ خانه‌ پدرم‌ برگرداند و من‌ به‌ خاطر خانواده‌ام ‌با خواهش‌ و التماس‌ برگشتم‌. ضمنا ازدواج ‌ما قانوني‌ نبود و هيچ‌ عقدنامه‌اي‌ نداشتيم‌، به‌ همين‌خاطر هيچ‌ مدركي‌ نبود كه‌ ثابت‌ كنم ‌همسر عليرضا هستم‌ آن‌ روز عليرضا از من‌ خواست‌ تا لباس‌هايم ‌را بپوشم‌ و با او بروم‌، من ‌هم ‌فكر كردم ‌مي‌خواهد مسائل‌ گذشته ‌را از دل ‌من‌ بيرون ‌بياورد. لباس‌هايم ‌را پوشيدم‌ و سوار ماشين ‌عليرضا شدم‌، اطراف‌ پل ‌سيد خندان‌ بود كه ‌عليرضا بيست‌ هزار تومان ‌به‌ من‌ پول ‌داد و گفت‌، فعلا به‌خانه ‌پدرت ‌برو تا دوباره‌ تو را به‌خانه‌مان‌ برگردانم‌، از ماشين‌ پياده ‌شدم ‌و كمي‌ در خيابان‌ راه ‌رفتم‌، با خودم ‌گفتم‌، به‌ خانه‌ برمي‌گردم‌ و سعي‌ مي‌كنم‌ناراحتي‌ عليرضا را برطرف ‌كنم‌، در را باز كردم‌، وارد منزل ‌كه ‌شدم‌ ديدم ‌مادر شوهرم‌ روي‌ مبل ‌دراز كشيده‌، وقتي‌ چشمش ‌به ‌من‌ افتاد يكدفعه‌ شروع‌ به‌ فحاشي‌ كرد و به ‌پدر و مادرم ‌فحش‌ داد، سعي‌ كردم‌ آرامش‌ كنم‌ اما مرتب‌ فحش‌ مي‌داد، يك‌ باره ‌به‌ طرف‌ كشوي‌ شوهرم ‌رفت‌، چاقويي‌ از داخل‌ آن ‌برداشت‌ و به‌ من‌ حمله‌ كرد، ديگر حال ‌خودم ‌را نمي‌فهميدم‌، حالت‌ جنون‌ به‌سرم‌ زده ‌بود، چاقو را از دستش‌ گرفتم ‌و چند ضربه‌به ‌او زدم كه باعث مرگش شد.پرونده کبری رحمانپور پس از اعتراضات جهانی از مدتی قبل به دفتر رئیس قوه قضائیه فرستاده شده است. ما باردیگر تمامی انسانهای آزاده و نیروها و سازمانهای مدافع حقوق بشر در سراسر جهان را به همیاری برای نجات خانم کبری رحمانپور فرا میخوانیم. با ارسال فاکس و ایمیل برای مسئول قوه قضائیه ایران آیت الله محمود هاشمی شاهرودی بازنگری پرونده و اقدام سریع وی در جهت صدور حکم برائت کبری را خواستار شوید .
کبری برای نجات از مرگ همیاری شما را نیازمند است.
برای ارسال فاکس و ایمیل به مسئول قوه قضائیه ایران میتوانید از اطلاعات ذیل استفاده نمائید
irjpr@iranjudiciary.org
www.iranjudiciary.org/feedback_en.html
Telefax: (00 98) 21-8879 6671,(00 98) 21-6640 4018, (00 98) 21-6640 4019

۱۱ شهریور ۱۳۸۵

دو لينك

وبگردي هم مايه دردسر مس‌شود. دردسر از نوع واقعي اش. وقتي وبلاگ آسيه را خوندم، سرم درد گرفت. هنوز هم درد مي‌كند. داشتم به اين فكر مي‌كردم كه با رعنا وقتي 8 ساله بشه بايد چطور رفتار كنم، اين مطلب بدجوري من را در فكر برده بود، اما نوشته آسيه رعنا را از ذهنم برد.

۱۰ شهریور ۱۳۸۵

آسيب‌هاي اجتماعي پيشرفته!!

دو روزه كه دارم در مورد آسيب‌هاي اجتماعي تحقيق مي‌كنم. بعد از سال‌ها دور بودن از اين موضوع، متاسفم كه مي‌بينم هنوز هيچ چيز تغيير نكرده، نه آمار، نه تحليل‌ها. انگار زمان متوقف مانده و از سال‌هاي 82- 83 جلوتر نيومديم. نمي‌دانم پس اين همه متخصص و مشاور و ... دارند چكار مي‌كنند؟ نيروي انتظامي كه هم پيشرفتش در حدي بوده كه بگويد: برخورد با ماهواره مثل زنان خياباني وظيفه ماست. آخه برادران گرامي، با زنان خياباني چه كرديد كه حالا مي‌خواهيد با ماهواره بكنيد؟
در اين يكي دو روز به نظرم رسيد تعداد زنان خياباني كه در خيابان‌ها مي‌بينم كمتر شده. حدسم درست بود. اول اين كه تيپ‌ها عوض شده، دوم اين كه پاتوق‌ها عوض شده ، و سوم: وضعشان خوب شده ديگر كنار خيابن نمي‌ايستند. همه‌شان موبايل دارندو خانه. البته تعداد بامعرفت‌ها هم كه به تازه كارها خانه مي‌دهند بيشتر شده است. خدا آخر و عاقبت ماهواره را به خير بگذراند.
وضعيت اعتيادو مهاجرت هم بهتر از روسپي‌گري نبود. جالب‌تر اين كه آخرين آمار مهاجرت متعلق به 10 سال قبل است. مملكت به روز است، ماشاالله.
يادتان باشد كه كلمه اعتياد هم قديمي شده و بهتر است از واژه سوءمصرف استفاده كنيد!!

۰۸ شهریور ۱۳۸۵

سخت بود، بعد از مدتها مانتو بلند و گشاد پوشيدم با جوراب ضخيم. مقنعه مشكي هم سرم كردم تا در اين هواي گرم، برم به حوزه علميه. جالب بود. در جنوبي ترين نقطه تهران، جايي كه تا به حال نرفته بودم، 140 دختر و زن جوان در جستجوي خدا دور هم جمع شده‌اند. آنها نه تنها مثل طلبه‌هاي مرد بابت علم آموزي پول نمي‌گيرند بلكه شهريه هم پرداخت مي‌كنند.
همه‌شان زنان جواني بودند از جنس خودم. با دغدغه‌هاي روزمره، از تربيت دخترانشان گرفته تا آخرين جايي كه براي برداشتن ابرو رفته‌اند و كارش خوب بوده.همه شان درگير شك‌هايي خانه مان سوز شده بودند كه زندگي را بر آنها تلخ كرده و باز به راه ايمان پناه برده بودند.
بچه‌هاي نجيبي بودند. در برابر خيلي از سوال‌هايم سرخ مي‌شدند اما جواب مي‌دادند. مثلا اين پرسش: تا به حال استاد مرد به شما پيشنهاد صيغه داده است؟
پاسخ همه شبيه هم بود: نه. اگر اين را در يك گزارش مي‌خواندم حتما باور نمي‌كردم، اما از سرخي‌گونه‌هايشان معلوم بود كه راست مي‌گويند.موقع بيرون آمدن چهره‌ها تغيير مي‌كرد. صورت‌ها جدي مي‌شد، خنده از لبها دور. آستين‌هاي مشكي از كيفشان در مي‌آمد و كشيده مي‌شد تا روز انگشتان. ضخيمي جوراب‌ها يك بار ديگر كنترل مي‌شد. روسري‌هاي پايين آمده تا روي ابروها باز هم دستي كشيده مي‌شدو كش چادر پشت سر محكم.
از در حوزه كه بيرون آمدم مقابلم دختري ايستاده بود با مانتوي كوتاه، موهاي رنگ زده و بدون جوراب، داشت با موبايل صحبت مي‌كرد. از اين همه تفاوت با فاصله فقط يك ديوار شوكه شدم.
ما كجا زندگي مي‌كنيم؟ خدا كجا؟

۰۶ شهریور ۱۳۸۵

متاسف شدم وقتي به عنوان اولين خبر امروز خواندم:
ابراز تاسف نصرالله از جنگ با لبنان
سيد حسن نصرالله، رهبر حزب الله لبنان، با اشاره به درگيری 34 روزه با اسرائيل گفته اگر می دانست که گروگان گرفتن دو سرباز اسرائيلی به چنين جنگی منجر می شود، چنين فرمانی نمی داد.
وی در مصاحبه با يک شبکه تلويزيونی لبنان گفته است: "اگر می دانستيم ربودن سربازها به اينجا می کشد، قطعا اين کار را انجام نمی داديم."

رهبر حزب الله همچنين اعلام کرده که نه نيروهای تحت فرمان وی و نه طرف اسرائيلی 'به سمت دور دوم' درگيری حرکت نمی کنند.

در سی و چهار روز درگيری ميان حزب الله و ارتش اسرائيل، بيش از 1000 لبنانی جان باختند و بر اثر حملات هوايی اسرائيل بخش های وسيعی از جنوب لبنان به ويرانه تبديل شد
.

همين؟ فقط يك ابراز تاسف ؟ جوابگوي خانواده 1000 لبناني چه كسي خواهد بود؟
خوشحالم كه روز حسابرسي هست.

در ضمن:
مديرمسئول روزنامه ايران بيگناه شناخته شد
فكر مي‌كنيد بر سر مانا چه مي‌آيد؟

ببينيد ماجرا چقدر شور شده كه رسانه‌هاي آن ور دنيا سعي مي‌كنند مشكلات ما را حل كنند. حالا بي بي سي هم به سوالات جنسي پاسخ مي‌دهد. خداييش دارد در اين رسانه جدي تغييرات عمده‌اي ايجاد مي‌شود. هرچند لحن اين مطالب نشان مي‌دهد كه مي‌دانند چكار كنند.
اين پست هم شد بي بي سي نامه!!

۰۵ شهریور ۱۳۸۵

سفر پشت سفر. اين تابستان، تابستان منحصر به فردي در زندگي من و رعنا است. ما بودن با هم و جدايي را تجربه مي‌كنيم. يك هفته بعد از بازگشتم، رعنا به وزن سابقش برگشته و كمي از نظر عاطفي متعادل شده است. هرچند هنوز در فكر مشاوره با روانشناس هستم. چون به شدت وابسته شده و اصلا استقلال طلبي سابق را ندارد. اما سعي مي‌كنم با او كاملا طبيعي رفتار كنم تا فرصت طلب نشود.
در حال حاضر بزرگترين دغدغه من نظم دادن اتاق رعنا است. از در و ديوار بازي فكري و لوازم نقاشي و مي‌بارد. دارد عادت مي‌كند موقع بازي، دورش پر از وسيله باشد. البته طراح صحنه بودن پدر رعنا هيچ ربطي به اين بي‌نظمي ندارد!!!
جواز شرعی برای پرورش تمساح
مرگ دسته جمعی 24 دانش آموز در راه مشهد
روسپيگري در ادبيات معاصر

۰۴ شهریور ۱۳۸۵

همه اين تغييرات به لطف نيما و لينك‌هاي محشرش اتفاق افتاد. نمي‌دانم نظر شما چيه؟ به اندازه كافي تركيب آبي، خاكستري و قرمز چشم‌نواز هست؟

۲۹ مرداد ۱۳۸۵

بامداد 28 مردادشعبان جعفری در آمریکا در گذشت
شعبان جعفری از باستانی کاران مشهور ایران و از بازیگران وقایعی که به سرنگونی حکومت دکتر محمد مصدق در 28 مرداد 1332 انجامید، صبح روز شنبه 28 مرداد 1385 در سن 85 سالگی در بیمارستانی در شهر تارزانای کالیفرنیا درگذشت. سهراب اخوان که مشغول ساختن فیلمی درباره زندگی شعبان جعفری است در مصاحبه با رادیو فردا می گوید: سه سال است مشغول ساخت این فیلم هستم و امیدوار بودم در زمان حیات ایشان آماده شود، اما متاسفانه امروز احساس کردم باید یک برگ آخری نیز به این فیلم اضافه شود و نام فیلم را هم بنا به گفته خودش که گفت: اینجا آخر خط است، گذاشتیم «آخر خط». سهراب اخوان می گوید درباره نقش آقای جعفری در رویدادهای 28 مرداد به کرات و ساعت های طولانی با ایشان صحبت کردم و ایشان یک مخالفت علنی به صورت برنامه ریزی شده نداشته با آقای مصدق، بلکه او یک وفادار واقعی به شاه بود و در قلبش یک شاه وجود دارد به عنوان یک سمبول مملکتی و وقتی دید شاهش را دارند بیرون می کنند، خلقش تنگ شد.

۲۷ مرداد ۱۳۸۵

امشب گريه كردم. براي تنهايي يك مرد، براي رد دستهايي كه روي شانه‌هايش مانده بود و هنوز بعد از سال‌ها دستهايش را مي گذاشت روي آنها و بغضش مي‌شكست.اشك هايم مي ريخت در دريا. امشب انجا يك دريا اشك ريختم.

۲۴ مرداد ۱۳۸۵

خب معلوم است، وقتي بيكار باشي و يك اينترنت پرسرعت هم داشته باشي، اولين كاري كه مي‌كني فضولي و خرابكاري است. فعلا تقويم زنانه اين شكلي شده تا يكي را پيدا كنم، يك دستي به سر و روش بكشد.تنها كاري كه كردم، برگرداندن سيستم كامنت است.
رعنا تب كرده. دستم بهش نمي‌رسد كه براش كاري بكنم. فقط پشتم گرم است كه جليل خوب ازش مراقبت مي‌كند. دعا كنيد زود خوب بشه.

۲۳ مرداد ۱۳۸۵

همه چيز عالي است، جز رعنا. دلم براش تنگ شده. براي اولن بار بعد از 20 ماه، شب‌ها ارام مي‌خوابم و او من را صدا نمي‌زند: مامي، بيا. آب.
هوا عالي است. هر روز مي‌نشينم روبروي دريا و چشم مي‌دوزم به كشتي‌هايي كه مي‌گذرند.دلم تنگ شده براي جليل و رعنا. دلم مي‌خواد زود برگردم.

۱۷ مرداد ۱۳۸۵


هنوز مايه خوشبختي من است اين رعنا. آنقدر خوشبختم كه هر روز هزاران بار آرزو مي‌كنم اين روزها و اين حال و احوال تمام نشود. اين هم رعنا خانم ترك دوچرخه پسر دايي اش.
***
مدت‌هاست كه ننوشتم. نه فرصت مي‌كنم و نه انگيزه اش را داشتم. تا امشب. روز خبرنگار تمام شد. از صبح هزار تا پيغام تبريك داشتم. اما حتي به يك دانه هم جواب ندادم.
امروز روز غريبي بود.
****
نمي‌توانستم غروب را در خانه تحمل كنم. اين هم از مضرات سفر رفتن‌هاي متعدد است. آدم عادت مي‌كند كه مدام بهش خوش بگذرد. همين شد كه دست دخترم را گرفتم و با هم رفتيم سينما!! كلي هم خوش گذشت و با هم پاپ كورن خورديم و سيب! هر صحنه جالبي هم كه مي‌ديديم رعنا دوباره برام تعريف مي‌كرد: مامي، ني ني . مامي، ناناي. مامي.... وقتي هم از نگاه كردن به پرده عريض خسته مي‌شد، مي‌نشست توي بغلم و بوسم مي‌كرد، آن هم از نوع صدا دارش.
وقتي اومديم خانه، گرسنه بود. داشتم براش غذا درست مي‌كردم كه عروسكش را اورد و گفت: به به ، مامي جون.
مردم براش. براي اولين بار من را مامي‌جون صدا كرد.

۳۱ خرداد ۱۳۸۵

دم خروس را باور كنيم يا قسم حضرت عباس را. از يك طرف خبرگزاري مستقل ايسنا مي‌نويسد:در فضاي كاملا محفوظ و مطابق با موازين كامل اسلامي،
اولين دوره‌ي مسابقات دوچرخه‌سواري بانوان، مردادماه برگزار مي‌شود.
از طرف ديگر مي‌گويند:
مشاور رئيس جمهور ايران آقای مشاعی در گفت و گو با روزنامه الصباح چاپ تركيه، به خبرنگار زن اين روزنامه كه مي‌پرسد: آيا ميتوانم روسری خود را از سر بردارم مي‌گويد: بلی اينجا ايران آزاد است! وی اضافه مي‌كند در ايران استفاده از حجاب بدون اجبار است و هيچ فشاری از طرف حکومت در استفاده از حجاب اعمال نمی شود ، اين يک انتخاب کاملا شخصی است ، اگر شما در ايران از روسری و حجاب استفاده نکنيد هيچ مقام دولتی به شما تذکری نخواهد داد ، البته شايد به شما بگويند که اين کار برخلاف عرف و عادات ملی ماست و اگر استفاده کنيد بهتر است ، ولی باز تاکيد می کنم که هيچ اجباری در کارنيست!

۲۹ خرداد ۱۳۸۵

رويا در بهشت
مي‌گن بهشت و جهنم همين دنياست. قبول دارم. با تمام وجودم چون الان توي بهشتم. نشسته بودم پاي كامپيوتر و سايت‌ها را زير و رو مي‌كردم . اصلا متوجه اومدن رعنا به اتاق نشدم. يكمرنبه ديدم زانوم خيس شد. رعنا لبهاش را چسبانده بود به پام و بوسم مي‌كرد. وقتي از خوشحالي دلم غنج رفت، نتونستم مقاومت كنم و بغلش كردم.( با خودم عهد بسته بودم پشت كامپيوتر بغلش نكنم) دستش را جلو آورد و يك دانه انگور خنك توي دهنم گذاشت. من به بهشت رفتم.

عكس‌هاي جذاب حسن از فرانكفورت‌

۲۶ خرداد ۱۳۸۵


براي ويدا:
ما خوبيم و خوشبخت‌تر از هميشه. رعنا دل مي‌برد و من واله او مشغول مهمانداري هستم. بعد از رفتن مهمان‌ها حتما مفصل مي‌نويسم.

۲۳ خرداد ۱۳۸۵

ما كجاي تاريخ ايستاده‌ايم؟
براي اولين بار بعد از 18 تير 78ناظر يك تجمع بودم. در اولين فرصت همه آن چه را كه ديدم مي‌نويسم. شايد امشب.

تجمع ميدان هفتم تير

۱۷ خرداد ۱۳۸۵

از سفر برگشتيم، يك سفر غيرمنتظره كه برنامه‌اش چند ساعت قبل از حركت تنظيم شد. صبح جمعه يك مرتبه دلم براي مامانم تنگ شد و ساعت 8:30 شب، من و رعنا و جليل تهران را به طرف مشهد ترك كرديم. ساعت 7:45 صبح رسيديم مشهد. البته نيمه راه حدود دو ساعت توقف كرديم و جليل خوابيد. جالب اين‌جا بود كه هيچ كس از اين اقدام متهورانه ما خوشحال نشد و همه كلي ما را دعوا كردند، چون حادثه تاسوكي و كرمان هر دو نيمه شب اتفاق افتاده بود و ما يادمان نبود كه ديگر جاده‌هاي كشور در شب امن نيستند.
اما، رعنا تا توانست از همه دل برد. تا جايي كه توان داشت در حياط خانه مامان بزرگش دويد و جوجوها را كه روي درخت لانه ساخته بودند به همه نشان داد. جالب بود كه پيش هيچ كس غريبي نمي‌كرد و از دم به همه بوس مي‌داد. در حرف زدن و انتقال مفاهيم هم كلي راه افتاده. وقتي مي‌پرسم: مامان مال كيه؟ مي‌گه: من. بابا مال كيه؟ من. والا مال كيه؟ من. بوس مال كيه؟ لبهاش غنچه مي‌كند، آماده بوس دادن.
يك خاطره:روز بازي ايران و بسني، جليل و رعنا در خانه تنها بودند. وقتي ايران گل اول را مي‌زند، جليل هيجان‌زده فرياد كشيده:گ....ك. رعنا اول دستهاش را گذاشته روي گوشهاش و بعد گفته: ده. جليل هم سرخ شده از خجالت.
دارم به تعبير بهشت زير پاي مادران است فكر مي‌كنم. كدام بهشت؟ مگر از زماني كه زني مادر مي‌شود، در جايي غير از بهشت زندگي مي‌كند؟
پدري پس از ورود به محوطه خوابگاه به زندگي دختر دانشجويش پايان داد
خبرگزاري دانشجويان ايران - اروميه
پدري كه نتوانست دختر دانشجوي خود را راضي به ترك تحصيل كند، با پيچاندن روسري دور گردنش، به زندگي وي پايان داد و در جريان تحقيقات پليسي مدعي شد كه مدتي برخي تغييرات رفتاري و اخلاقي را در دخترش كه در شهرستان ديگري مشغول ادامه تحصيل بوده، مشاهده مي‌كرده است.
به گزارش خبرنگار «حوادث» ايسنا، صبح روز جمعه 12 خرداد ماه، مركز فوريت‌هاي پليسي110 شهرستان خوي از سوي مسوولان يك خوابگاه دخترانه در جريان وقوع يك فقره قتل قرار گرفتند.
با اطلاع حادثه به پليس، بلافاصله ماموران جهت بررسي موضوع عازم محل وقوع جنايت شدند.
با حضور ماموران پليس، نماينده پزشكي قانوني و دادستان دادسراي عمومي و انقلاب شهرستان مشخص شد: يكي از دختراني كه در اين خوابگاه سكونت داشته به هويت «نسرين» به وسيله روسري خفه شده است.
همچنين تحقيقات پليسي در خصوص جنايت رخ داده نشان داد كه اين دختر توسط پدرش به هويت «عبدالصحاب» به قتل رسيده است.
با انتقال جسد به سردخانه بيمارستان «قمربني‌هاشم (ع)»، ماموران پليس آگاهي پيگيري‌ها را جهت دستگيري متهم به قتل آغاز كردند تا سرانجام به نتيجه رسيد.
بنابر اظهارات متهم به فرزند كشي، «نسرين» (مقتول) در ماههاي اخير دچار تغييرات رفتاري و اخلاقي شده بود، به طوري كه وي چندين بار به دخترش در خصوص رفتارهايش تذكر داده بود.
وي در جريان بازجويي‌ها به ماموران پليس گفت: بعد از اين كه نتوانستم «نسرين» را راضي به ترك تحصيل و بازگشتن به دهلران كنم، مشاجره‌اي ميان من و او بالا گرفت و بدين ترتيب حين درگيري لفظي از شدت عصبانيت ناگهان با پيچاندن روسري دور گردنش، وي را كشتم.
گفتني است، «نسرين» 20 ساله دهلراني، دانشجوي ترم سوم كارداني كامپيوتر در شهرستان خوي بود و در يكي از خوابگاههاي اين شهر اقامت داشت.

۱۰ خرداد ۱۳۸۵

خبر را ديروز شنيدم، اما جدي نگرفتم. اما حالا روزآنلاين هم آن را اعلام كرده است.آقاي زائري هم از دور كنار رفت. سردبيري كه با قدرت در تحريريه اعلام كرد: آمده‌ام تا لااقل 10 سال بمانم، يك سال نشده، ميدان را به ديگران واگذار كرد.
مي‌گويند از هر دست كه بدهي از همان دست هم ميگيري. خيلي دلم مي‌خواهد بدانم اين خبر را چگونه به او داده‌اند. چون: روز تولد حضرت رسول به من خبر دادند كه آقاي زائري خيلي سريع مي‌خواهد شما را ببيند. از آقاي قديري پرسيدم اتفاقي افتاده؟ گفت: آخرين صفحه‌ات را نگاه كن، برو بالا. شايد مشكلي پيش آمده.اما حاج آقا فقط گفت: مي‌خواستم زودتر به شما خبر بدهم كه از روز جمعه آقاي فرحبخش به جاي شما كار مي‌كنند. ايشان را ديديد شوكه نشويد. پرسيدم: دليل اين تصميم چه بود؟ گفت: همين‌طوري!!!!
باورم نمي‌شد كه سردبيري كه آمده تا 10 سال سردبير بماند اين‌طور استدلال كند. بگذريم. من از اول ارديبهشت ديگر به روزنامه نرفتم. ارتباط آقاي قديري با تحريريه راهم قطع كردند. و حالا حاج آقا هم شد معاون فرهنگي. كاش مي‌دانستم به او چگونه گفته‌اند.
عالي بود. يك بعد از ظهر دوست‌داشتني در دفتر گل آقا. پوپك صابري مهربان‌ترين مديرمسئولي بود كه تا به حال ديده‌ام، انوشه و مادر سردبيرش هم محشر بودند. وقتي از رعنا مي‌پرسم: انوشه را دوست داري، سرش را چند بار با تاكيد تكان مي‌دهد.
فروغ( دوستم) در حال ترجمه متني است با عنوان " عشق و اينترنت". در بخشي از اين مقاله آمده است( نقل به مضمون): در ارتباطات اينترنتي، افراد به دور از ظاهرسازي‌هاي رايج در برخوردهاي رودررو، هويت واقعي خود را نشان مي‌دهند. به همين دليل ارتباطات سالمي كه از اين طريق برقرار مي‌شود، ازعمق و سلامت بيشتري برخوردار است.تجربه ديروز تاييد كامل اين مطلب بود. در برخورد با پوپك صابري، اصلا احساس غربت نمي‌كردم. ديروز روز خوبي بود. نحريريه گرم گل آقا سبب شد، بعد از بيش از يك ماه، دلم براي كار تنگ شود، كار در تحريريه.
**********************************************************************
سرنوشت حضور زنان در ورزشگاه ها در ميان مه شادى صدر، شرق
رئیس جدید مرکز امور زنان و خانواده :
تا زنده ام نمي گذارم به کنوانسیون های بین المللی حقوق زنان بپیوندیم
صدور حكم تخليه خانه خاتمي
تا تشکیل دادگاه «ایران» رفع توقیف نمی شود ( شنيده‌ام اين توقيف بهانه‌اي است براي تعيين تحريريه جديد و باب ميل)
***********************************************************************
shahina saiyed She is still alive. The man responsible was released on bail yesterday. He is walking the streets. If you are too busy to read this then just sign your name and forward this on. The Government is planning to close the child protection unit and this is a petition against it. This is a very important petition. It is an essential part of the justice system for children. You may have already heard that there's a > myth in South Africa that having sex with a virgin will cure AIDS. The younger the virgin, the more potent the cure. This has led to an epidemic of rapes by infected males, with the correspondent infection of innocent kids. Many have died in these cruel rapes. Recently in Cape Town, a 9-month-old baby was raped by 6 men. Please think about that for a moment. The child abuse situation is now reaching catastrophic proportions and if we don't do something, then who will? Kindly add your name to the bottom of the list and please pass this on to as many people as you know. If you are signature no.: 120 - please forward the mail-list to childprotectpca@saps.org.za Please don't be complacent, do something about the kids of South Africa . You can make a difference. That child is > fighting for life. This is just 1 of the million cases of child abuse, so please pledge your support and help keep CPU (CHILD PROTECTION UNIT) open. Please give your support to the petition and ensure that it goes to as many people as possible. Please don't just leave it, make a difference. In order to write your name copy this message and paste it in a new mail (compose)). Or click on forward and add your name to the list and send it on to others. Again, if you are number 120 please send this to childprotectpca@saps.org.za

۰۹ خرداد ۱۳۸۵

من آدم خوش‌شانسي هستم. درست درزماني كه وقت كافي دارم، كلي كلاس و جلسه مفيد تشكيل شده است. كلاس‌هاي " جامعه شناسي در ژورناليسم" كه هر چهارشنبه تشكيل مي‌شود سبب شده كه مطالعه در اين مورد را كاملا جدي شروع كنم. حضور دكتر افسانه نجم آبادي و طرح بحث هويت جنسي هم عامل بررسي دوباره مشكلات زندگي شخصي‌ام شده است. نكته بسيار مهمي كه ديروز با يك دوست عزيز بحث مي‌كردم، گرفتاري در ميانه سنت و مدرنيسم بود كه فكر مي‌كنم خيلي از زنها مثل من گرفتار آن هستند.
شايد به نظر برسد كه من و امثال من خيلي از قيد و بند‌هاي سنت را كنار زده‌ايم اما همين مساله باعث شده نتوانيم از خيلي از راه‌حل‌هاي سنتي استفاده كنيم. مهم‌تر آن كه، در صورت بروز مشكلي در زندگي ‌مان، پيدا كردن راه حل دشوارترو سخت‌تر است. بگذاريد در اين مورد مثال بزنم. در خانواده من، من تنها كسي هستم كه فرزندم را نه به خانواده‌ام سپردم و نه به مهدكودك اعتماد كردم. براي اولين بار در ميان خانوده نزديكم من به يك پرستار اعتماد كردم. خب، تا اين‌جا كلي مدرن! رفتار كردم. اما حالا وقتي مي‌بينم رعنا گاهي اوقات از بغل من به بغل مينا جون مي‌پرد، نمي‌دانم اين رفتاررا چطور ارزيابي كنم:مثبت يا منفي. آيا درست است كه يك دختر 17 ماهه زني را به اندازه مادرش دوست داشته باشد. زني كه مناسباتش با او نه برپايه خويشاوندي، كه بر اساس كسب درآمد تعريف شده است.
يا اين كه در بحث ديروز من معتقد بودم كه روسپي‌گري رابايد به عنوان يك شغل مورد بررسي قرار داد نه مقوله‌اي اخلاقي. اما بعد از تمام شدن بحث اين سوال در ذهنم شكل گرفت كه: اگر يكي از دوستانم و يا مثلا رعنا تصميم بگيرند اين شغل را انتخاب كنند، آيا باز هم مي‌توانم در مورد او قضاوت اخلاقي نداشته باشم. در هر حال نوع تربيت و تجربه‌هاي من، بارقه‌اي از اخلاق‌گرايي را در من ايجاد كرده كه نمي‌دانم جداي از مباحث نظري، چه تاثيري در تفكر من خواهد داشت.
( كاش كامنت‌هام درست بود و مي‌توانستم از نظر شما با خبر شوم. كاش به من اي- ميل بزنيد.
k_ roya@yahoo.com)
*********************************************************************
آمار قتل در ايران
'طرح عفاف برای جلوگيری از بدحجابی در ايران اجرا می شود'
مصاحبه رويا طلوعي با ديلي تلگراف( كاش مي‌توانستم متن كامل را روي وبلاگم بگذارم(

۰۶ خرداد ۱۳۸۵

چهارده اشتباه يك مدير
رابرت دانهام"مدير پيشين سيستمهاي كامپيوتري "موتورولا" و بنيانگزار برنامة سراسري پرورش مديران اجرايي 14 اشتباه فاحش مديران ارشد را بدون توجه به صنعت چنين توصيف مي كند:

1- گوش ندادن:
» به سخنان كاركنان خود توجه نمي كنيد بلكه فقط با آنها صحبت مي كنيد. نتيجه اين شيوه فقدان تعهد, وفاداري و احساس تعلق و نيز افزايش انزجار و دلسردي كاركنان است.

2- افراط در تعهد:
» اگر نتوانيد كاركناني پرورش دهيد كه در مواقع لازم بتوانند پاسخ منفي دهند, به جاي يك استراتژي موفقيت آميز، با كار بيش از حد, دستاورد اندك, نارضايتي مشتري و «قهرماناني مرده1» دست به گريبان خواهيد بود.

3- دل خوش كردن به آمار و ارقام:
» آمار و ارقام تنها نتيجه فرعي تصميمات شما هستند. انجام اقداماتي به منظور تغيير اعداد, بدون توجه به عوامل پديد آورنده اين اعداد (از جمله پيشنهادهاي ارزشمند, اجراي عالي, رضايت مشتري و انگيزه و اشتياق كاركنان), ونيز بدون توجه به مديريت اين عوامل, در نهايت به نتايجي مخرب مي انجامد.

4- پذيرش تعهدهاي مبهم و نامشخص يا پرهيز از تعهد:
» توافقهاي مبهم و نامعين و فقدان استانداردي روشن براي ايجاد و پذيرش تعهد و مديريت آن، به اتلاف نيرو و كناره گيري كاركنان مي انجامد. همچنان كه پرهيز از پذيرش تعهد و مسئوليتي روشن نيز همين نتايج را در پي خواهد داشت.

5- توجه به مشتري در اولويت آخر:
» انجام وظيفه بدون توجه به واكنش مشتري به آنچه انجام شده و چگونگي انجام آن, رضايت مشتري را سلب مي نمايد.

6- ترس و بي ميلي نسبت به ارزيابي عملكرد:
» گفتگوي صادقانه و مستقيم، يك مهارت ارزشمند است كه انجام آن مستلزم مقداري جرأت و شهامت است. مديران ارشد بايد ياد بگيرند كه زمينه هاي ارايه بازخور مستقيم و به موقع عملكرد را فراهم نمايند.

7- تيم سازي, فقط به شكل صوري:
» تيمها تنها گروه هايي از افراد نيستند كه با هم كار مي كنند, مهارتهاي ايجاد تيمهاي واقعي با عملكردي مطمئن و اثر بخشي, بايد آموخته شوند و واقعيت اين است كه, كمتر كسي از اين مهارتها برخوردار است.

ايجاد تعهد, توانايي شنيدن, مديريت روحيه, مبارزه و غلبه بر كاستي ها , مديريت رضايت مشتري, برنامه ريزي اثر بخش, استانداردهاي مشترك واضح و روشن, اصول اخلاقي معين, حضور و موجوديت و منفعل نبودن.

8- خالي بودن چنته مديريت:
» مديريت اثر بخش مستلزم دامنه اي از مهارتهاست و اغلب مديران همه مهارتها و توانائيهاي لازم را ندارند. كليدي ترين اين توانايي ها عبارتند از تيم سازي, توانايي ايجاد تعهد، توانايي شنيدن، مديريت روحيه، مبارزه و غلبه بر کاستي ها، مديريت رضايت مشتری، برنامه ريزی اثربخش، استانداردهای مشترک واضح و روشن، اصول اخلاقي معين، حضور و موجوديت و منفعل نبودن

9- دستور دادن به جاي درخواست كردن و ايجاد تعهد:
» احساس تعلق و تعالي در افرادي كه صرفاً فرمان پذيرند ديده نمي شود و معمولاً دستور دادن به امتناعي همراه با آزردگي مي انجامد. در واقع آنچه كه در پي آن هستيم, احساس تعلق به سازمان, غرور و دلبستگي است و اينها وقتي ايجاد مي شود كه فرد نسبت به آنچه انجام مي دهد, متعهد باشد.

10- ناتواني در ايجاد اعتماد يا غلبه بر عدم اعتماد:
» اعتماد احساسي مبهم برخواسته از سوابق قبلي نيست. ايجاد اعتماد, بازسازي و حفظ اعتماد موجود مهارتهاي ارزشمندي هستند كه كمتر در رفتار مديران مشاهده مي گردند و بايد آموخته شوند.

11- نداشتن طرح كاري روشن:
» يك هدف كمي يا بيانيه چشم انداز2, تنها بخشهايي از يك طرح كاري هستند. طرح كاري مستلزم يك استراتژي روشن, نقشها و مسئوليتهاي روشن, ارزش و اهميت كافي براي مشتريان و تيمي آماده و توانمند براي اجرا است.

12- چون من گفتم:
» شدت عمل تنها به دستور دادن منتهي مي شود نه جلب احترام و تعهد ديگران. شدت عمل قدرت و نشاط سازمان را نابود مي كند و كاركنان را ضعيف و شكست خورده رها مي سازد.

13- متعهد نبودن به يادگيري:
» ما بايد ياد بگيريم كه از اشتباهاتمان، موفقيتهايمان و تجاربمان بياموزيم. ما بايد ياد بگيريم كه چگونه از ديگران بياموزيم؛ بويژه از آنها كه ريسك كرده اند و موفقيت و شكست را تجربه نموده اند.

14- بدبيني و عيب جويي نسبت به مديريت:
» افراد داراي حرفه مديريت, مديران و به طور كلي فرهنگ موجود, اغلب به شيوه اي عيب جويانه و به نحوي استهزا آميز به مديريت مي نگرند.

» براي تعيين استاندارد مهارت هاي مديريتي و برنامه هاي اثر بخش تعهد لازم است. رابرت دانهام با بيش از بيست سال تجربه به عنوان مدير اجرايي و پرورش دهنده مديران اجرايي در اين مسير بر تعيين دقيق زيربناها و مهارتهاي عملي, تعهد, اعتماد, ارزش و رضايت, به عنوان پايه هاي مديريت موثر و رهبري شركت تاكيد مي كند.

منبع

بلاخره نمرديم و زنان به يك درد خوردند. در مملكتي كه زنانش حق ندارند رئيس جمهور شوند، حق ندارند براي ديدن ورزش مورد علاقه خود در استاديوم‌ها حاضر شوند، حق ندارند نوع پوشش خود را انتخاب كنند،بلاخره يك حق پيدا كردند. حق مردن..

۰۳ خرداد ۱۳۸۵

گر حكم كنند كه مست گيرند، در شهر هر آن كه هست گيرند:
فرمانده ناجا:
مسوولاني كه ضرب و شتم متهمان در حوزه فعاليتشان رخ دهد، اخراج مي‌شوند

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۵

از ميان ايميل هاي دكتر شكرخواه.
"يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوبيده بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.
بالاخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.
روزها گذشت تا بالاخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزيكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند"
كسي مي‌تواند به من بگه اينجا چه خبر است؟
مجلس به اعطاي تابعيت ايراني از طريق مادر به فرزند راي مثبت نداد
مرزهای شرقی ایران بسته شد/
هر لحظه امکان انجام ماموریت های سفارشی بر ضد مردم وجود دارد

۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۵

از در كه وارد شدم، رعنا لبهاش را غنچه كرد و برايم بوس فرستاد. دلم ضعف رفت برايش. وقتي بغلش كردم، دلم لرزيد: نكند رعناي من هم بي‌ريشه شود، دختري بي‌بنيان.
امروز روز تلخي بود، روزي كه بي‌ريشه بودن زناني كه يك سال و نيم سنگ آنها را به سينه زده بودم نمايان شد. روزي كه شرم كردم از اين‌كه در گذشته‌اي نه چندان دور آنها را" بچه‌هايم" خطاب مي‌كردم. شرم كردم كه نام خودم را كنار آنان گذاشتم و نوشتم : ما سه زن.
امروز روز تلخي بود، روزي كه نان و نمك چند ساله حرام يك بسته اسكناس سبز شد. آنها فراموش كردند كه ساعت‌ها ... بگذريم نمي‌خواهم با گفتن از آن‌چه نامش دوستي بود، خودم را كوچك كنم.
با تمام اين‌ها خوشحالم. خوشحال از اين كه ديگر آنها را نمي‌بينم. باشد تا گذشت سال‌ها به آنها حرمت واحترام را بياموزد. اما مطمئنم كه ديگر كسي نقايص و ضعف‌هاي آنها را مثل من ناديده نمي‌گيرد و به زودي اتفاقي كه بايد برايشان رخ مي‌دهد. خيلي زود. خدا در همين نزديكي است.

امسال وارد پانزدهمين سال كار مطبوعاتي‌ام شدم. وقتي مي‌ايستم و به اين همه سال نگاه مي‌كنم، مي‌بينم كه چه زود گذشت و چه متفاوت. در همه اين سال‌ها نه از كسي پول خواستم و نه مدعي‌حقم شدم. خانواده‌ام به من آموخته بود كه آن‌چه حاصل واقعي كار است؛ تجربه است و نه پول. خانواده‌ام به من آموخته بود كه پول، چرك كف دست است و آن‌چه مي‌ماند حرمت است و احترام. خانواده‌ام به من آموخته بود كه حق، الله است نه كاغذ پاره‌هايي كه ماندگاريشان از عمر گل كوتاه‌تر است. سال‌هاست كه مي‌دانم كه آن‌چه اهميت دارد "بودن" است نه "داشتن" و مدتهاست كه خداوند دست‌هاي مهربانش را تكيه‌گاهم كرده و تا امروز- كه مي‌دانم كه تا ابد ادامه خواهد يافت- به هيچ بنده‌اي محتاج نشده‌ام.
نمي‌دانم چرا اين‌ها را مي‌نويسم. فقط دلم گرفت وقتي زني كه سال‌ها هر كجا به من پيشنهاد كار شد، او را همراهم بردم، تنها 25 روز پس از پايان همكاريمان اعلام كرد: من محتاجم.

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

حكايتي شده است اين ناهنجاري‌هاي جنسي در ايران:
اعضاي‌ يك‌ شبكه‌ سرقت‌ و تجاوز به‌ عنف‌ در مشهد به‌ ربودن‌ 14 زن‌ و دختر جوان‌ اعتراف‌ كردند.
منبع خبر
اين هم خبر ديروز:
دو جوان‌ 23 و 25 ساله‌ با اعتراف‌ با 13 فقره‌ تجاوز و زورگيري‌ از زنان‌ جوان‌ با قرار يكصد ميليون‌ توماني‌ روزانه‌ زندان‌ شدند.
منبع خبر
دلم يك گزارش جنجال برانگيز مي‌خواهد

۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۵

در اين كه قوانين ما( به خصوص قوانين كيفري و جزايي) مشكلات بسيار جدي دارد هيچ شكي نيست. اما مساله مهم اين است كه اين مشكلات راه را براي سوءاستفاده برخي باز مي‌گذارد. بعد از باب شدن ادعاي دفاع مشروع، حالا مسائل ناموسي و بحث شناسايي مهدورالدم مد روز شده است.

كبري همچنان رنگ پريده و بيمار در انتظار نتيجه تلاش‌هاي وكيلش است. آيا اين بحث‌ها مي‌توانند سرنوشت او را تغيير دهند؟

كمي دير شده ولي هنوز مي‌شود پرسيد: آيا همه اين حرف‌ها شعار است؟

۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۵

سخنگوي دولت همچنين در پاسخ به سئوال خبرنگاري در مورد دستور رييس جمهور مبني بر حضور زنان در ورزشگاه و اعتراض مراجع تقليد گفت:« من در جلسه‌ي قبل توضيحات جامعي را در اين ارتباط ارائه دادم و رييس جمهور نيز اعلام كردند كه مقام معظم رهبري فرموده‌اند كه به احترام نظر مراجع عظام تجديدنظر كنيم و طبق همين دستور و نظر رهبري در اين تصميم تجديد نظر شده است.»
متن کامل خبر

همه چیز به همین سادگی تمام شد. همین

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۵

هميشه برام يك كابوس بود. كابوس با خواندن كتاب يك مرد اوريانا فالاچي كامل شد. حالا هر وقت مطلبي در اين مورد مي‌بينم پشتم مي‌لرزد. شايد دليل حساسيتم به آنچه در ايران مي‌گذرد هم همين باشد. بعدا مي‌نويسم كه جبهه گيري مسئولان رسمي در مورد اتهامات من چي بود!
Pakistani woman beheads her husband




A Pakistani woman beheaded her husband, chopped up his body and dumped the dismembered parts in a sewerage drain after he announced plans to take a fourth wife, police said yesterday.

Police said Majeeda Khatoon killed her husband, a well-off building contractor, while he was asleep, and cut his body into seven pieces with the help of two male relatives in Gulshan-e-Hadeed, a township on the outskirts of the southern city of Karachi.

“When we questioned her, after the deceased’s brother came to us for help, she confessed to the crime,” police official Nazar Mohammad Mangrio told Reuters.

Khatoon, 45, was arrested late last week and has been remanded in custody while the police frame charges against her.

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵

تمام شد. امروز آخرين كارهاي تسويه حساب با روزنامه همشهري هم تمام شد. امروز وقتي از روزنامه بيرون آمدم انگار بار بزرگي از روي دوشم برداشته شد، بگذريم از پچپچه‌هاي بچه‌گانه‌اي كه آدم‌ها براي خالي نبودن عريضه مي‌ريزند روز زمين و ارزش نگاه كردن هم ندارد. براي يكي از همين بچه‌ها نوشتم: دنيا كوچكتر از آن است كه در مورد خودمان تنها قضاوت كنيم و خوشحال باشيم. دنيا كوچك است، خيلي كوچك. و من اميدوارم بچه‌هايي كه فكر مي‌كنند بزرگ شده‌اند بفهمند كه هنوز چيزهاي زيادي براي ياد گرفتن وجود دارد كه آنها حتي يك ذره از آن را هم نفهميده‌اند.
بگذريم. امروز روز جديدي بود. پر از سوژه، پر از كار، پر از ايده‌هاي جديد. من زندگي تازه‌اي را آغاز كرده‌ام با راه‌هايي تازه. به اميد فردا
راستي امروز فهميدم كه دلايل سياسي!!! علت خواستن عذر!!! من از همشهري بوده، كلي خنديدم.

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

يك مرتبه دلم شور زد. اصلا مهم نبود كه تازه چشم‌هام گرم شده بود.رفتم به اتاقش. ديدم يك پاش از لاي نرده‌هاي تختش بيرون آمده. فقط كافي بود تا يك غلت بزنه و اون وسط گير كند. آرام پاش را بيرون كشيدم. پتو را كشيدم روش و برگشتم روي تختم. ياد آن روزها افتادم. روزهاي دانشجويي كه هنوز مزه مامان و بابا روي زبونم بود. وقت‌هايي كه دلم مي‌گرفت، بي‌اختيار منتظر تلفن مامان بودم و او بي‌برو برگرد تا نيم ساعت بعد زنگ مي‌زد. حتي شنيدن صداش هم آرامم مي‌كرد. مهم نبود كه از دلتنگي‌ام باهاش حرف بزنم يا نه. حالا خيلي وقت‌ها، وقتي رعنا از خواب مي‌پرد و گريه مي‌كند، كافي‌است صداي من را بشنود، بدون اين كه چشم‌هاش را باز كند، دوباره مي‌خوابد. از اين مقايسه دلم لرزيد و براي مامانم تنگ شد. هنوز هم باورم نمي‌شود كه من هم مادر شده‌ام. چون رعنا صدام مي‌زد: اوووويا

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵

ديروز براي اولين بار حسي را تجربه كردم. تا به حال كمتر پيش آمده كسي برايم بي‌تفاوت باشد. اما ديروز ديدن يك مرد اين احساس را در من ايجاد كرد. نه شادي، نه خوشوقتي، نه غم، نه دلتنگي،نه حتي تنفر، هيچي. از ديدن مردي بر روي پله‌هاي روزنامه همشهري هيچ احساسي نداشتم. فقط سري تكان دادم و گذشتم.
رفته بودم براي تسويه حساب. تا يك‌شنبه همه چيز تمام مي‌شود.
ما هم اسم خودمان را مي‌گذاريم روزنامه‌نگار با اخلاق!!!!

۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

امروز يك فيلم خوب ديدم، خيلي خوب. هدفك خبرنگار. كاري از مازيار بهاري. اين فيلم تا به حال در 20 كشور جهان نمايش داده شده و دو تا سه‌شنبه ديگر در خانه هنرمندان نمايش داده مي‌شود.
بعد از ديدن اين فيلم، كمي از خودم خجالت كشيدم. ماها هم اسم خودمون را مي‌گذاريم خبرنگار؟
اين خبر خوشحالم نكرد. يك جوري داغ همه روزنامه‌هاي توقيف شده دوباره هوار شد روي دلم.
از مخالفت والدينش شروع شد. او مي‌خواست با دختري ازدواج كند؛ اما اجازه رفتن به خواستگاري را نيافت و هيچ كس در تصميمش همراه نشد. سرانجام اين خواسته و عدم همراهي خانواده، ناكامي در خواستگاري بود. براي رفع همه ناراحتي‌هايش با جمع دوستانش به كوه رفت، حرفهاي جوانانه پسران، حول محور دختراني كه ايده‌آلهايشان را در ماشين و پول و ثروت جست‌وجو مي‌كنند، آغاز، و پايانش به اين موضوع ختم شد كه او حتي نتوانسته به خواستگاري دختر مورد علاقه‌اش برود. حتي نتوانسته والدينش را راضي كند و دهها حتي‌ي ديگر كه بر زبان دوستانش جاري شده بود و باب تمسخر و كنايه را مهيا كرده بود و او مانده بود و همه سرشكستگي‌ها.

خوب شد. به نظرمپسرها هم ياد گرفتن همه تقصيرها را بيندازند گردن شكست‌هاي عاطفي. باورم نمي‌شود كه ساختن فيلم سكسي ربطي به شكست عاطفي داشته باشد!!

جالب بود. ما در عين حال كه براي جلوگيري از مزاحمان خياباني قانون داريم اما هيچ وقت در اين زمينه موفق نبوديم. اما ديگران چقدر راحت راه‌حل پيدا مي‌كنند.
اولين بار كه خبر مرگ يك مادر و پسرش را شنيدم دلم لرزيد. آن زمان رعنا خيلي كوچولو بود و نمي‌دانم چرا يك لحظه مقايسه كردم كه: اگر يك روز جليل وارد خانه بشه و با ....ماجرا وقتي پيچيده‌تر شد كه فهميدم يك سال قبل همسر اين زن هم به قتل رسيده بود. حالا نمي‌دانم آيا با اعدام مرد افغاني منكر اتهام زندگي از دست رفته اين سه نفر جبران مي‌شود؟

اين هم آخر خط

۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۵


باورم نمي‌شود كه نزديك 10 روز است كه سركار نمي‌روم. روزها مثل باد مي‌گذرد.، حتما چون دارد به من خوش مي‌گذرد.
به طور جدي كار كردن با رعنا را آغاز كرده‌ام. آموزش‌هاي مختلف را در برنامه كاري‌ام گذاشته‌ام. از حروف الفبا گرفته تا آداب غذا خوردن. امروز صبح وقتي پا به پاي جليل ورزش مي‌كرد مي‌شمرد:يك، دو، جار، ده ه ه ه ه ه
از ديروز هم وقتي مي‌پرسم هاپو چي مي‌گه با جدين داد مي‌زنه: هاپ هاپ. فكر مي‌كنم مي‌تواند براي هاپو كوچولو ها كلاس آموزشي بگذارد.
اين عكس رعنا در 8 ماهگي است

۰۶ اردیبهشت ۱۳۸۵

يعني به همين زودي دارند سر و ته ماجرا را جمع مي‌كنند؟
يعني وعده‌هايي كه زنان داده شد تا آرام‌تر حجابشان را حفظ كنند و صدايشان در نيايد فقط دو
روز دوام آورد؟
معاون رئيس‌جمهوري و رئيس سازمان تربيت بدني گفت: طرح ورود بانوان به ورزشگاه‌ها صرفا شامل خانواده‌ها مي‌شود.
به گزارش ايرنا، محمد علي‌آبادي افزود: اين برنامه شامل بانوان مجرد نمي‌شود و ورود آنها به ورزشگاه كماكان ممنوع است.
وي اضافه كرد: البته طرح ورود بانوان كه توسط رئيس‌جمهوري ابلاغ شده هنوز نهايي نشده و نياز به بررسي بيشتر دارد.
رئيس سازمان تربيت بدني گفت: اين طرح بايد از جنبه‌هاي مختلف امنيتي و اجتماعي مورد بررسي قرار گيرد.
علي‌آبادي افزود: براي ما بيش از همه چيز حفظ كرامت و شخصت بانوان و امنيت آنها مهم است و بايد بر روي اين طرح مطالعات زيادي صورت گيرد.
وي اضافه كرد: مطالعه بر روي اين طرح در سازمان تربيت بدني از جنبه‌هاي مختلف در دست بررسي است و به محض نهايي شدن ابلاغ خواهد شد.
معاون رئيس‌جمهوري در مورد آمادگي فرهنگي كشور براي اجراي اين طرح گفت: از اين منظر نيز مطالعات صورت مي‌گيرد و در صورتي كه به يقين برسيم كه مشكلي براي ورود بانوان از جنبه‌هاي مختلف وجود ندارد، قطعا اين كار انجام مي شود.
اين هم نظر دوستان درقم
و اين هم نظر دوستان در تهران

۰۵ اردیبهشت ۱۳۸۵


زندگي با آرامش و خوشبختي پيش مي‌رود. تنها زماني به گذشته بر مي‌گردم كه دوستاني كه تازه از ماجرا باخبر شده‌اند، تماس مي‌گيرند تا ببينند ماجرا چه بوده است. هر بار هم كه دوباره تعريف مي‌كنم، براي خودم خنده‌دار تر مي‌شود اين حكايت.
هيچ وقت بيرون آمدنم از يك روزنامه اين‌قدر به نظر همه عجيب نيامده بود. اما اين نيز بگذرد.
امروز با رعنا و خاله مينا رفتيم پارك هنر، بعد همان‌جا ناهار خورديم و رعنا آنقدر آش و لاش شده بود كه قبل از رسيده به اتومبيل خوابش برد. در پارك روزنامه مي‌خواندم و به اين فكر مي‌كردم كه: خوشبختي يعني چه؟ شايد كمي مفهومش از بودن در بهشت گسترده‌تر باشد. فعلا فقط
مي‌توانم بگويم: خوشحالم.
اين هم رعنا خانم در حال بوس فرستادن

۰۳ اردیبهشت ۱۳۸۵


خوب شروع شد. هرچند به نظر مي‌رسيد با تدبير سردار طلايي مي‌رفت تا امسال با بدحجابي به شيوه‌اي فرهنگي برخورد شود( حالا اين شيوه چه مي‌توانست باشد، خدا مي‌داند) اما كار روي اين برخورد شروع شده است. من تا به حال در ايران از اين مناظر زياد ديده بودم. اما اين كه يك فرد ناشناس بتواند سر بزنگاه چنين عكسي بگيرد و خانم پشت به دوربين هم حتما نيروي بي نام و نشان پليس آماده دستگيري دختر بدحجاب باشد، اتفاق غريبي نيست. اما اين كه يك خبرگزاري معتبر مثل رويتر تمام اين ادعاها را باور كند و عكس را منتشر كند كمي عجيب است. مگه نه؟
اين هم يك بحث ديگر برروي شل حجابي
بايد اِستاد و فرود آمد
بر آستان ِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشي دربان به انتظار ِ توست و
اگر بي‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخي نمي‌آيد.
ديشب " يك بوس كوچولو" را ديدم. تلخ بود؛ بعد از مدتها به ياد مرگ افتادم. تلخ بود. دوستي مي‌گفت: بزرگترين تغيير بعد از بچه‌دار شدن اين است كه ديگر دلت نمي‌خواهد بميري. راست مي‌گفت. رعنا يك انگيزه قوي ولي آرام براي زندگي است. انگيزه‌اي كه تحمل خيلي از تغييرات راراحت مي‌كند. انگيزه‌اي كه معناي خوشبختي را عوض مي‌كند.

۰۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

يعني ممكن است؟
باورم نمي‌شود، روز جمعه است و من بدون هيچ اضطرابي دارم روزم را با رعنا مي‌گذرانم. از وقتي يادم مي‌آيد رعنا براي من معني اضطراب را داشت. تا همين ديروز فكر مي‌كردم اين هم بخشي از مادر بودن است. اما حالا مي‌فهمم كه اين‌طور نيست. امروز من با رعنا زندگي كردم بدون اين كه نگران كار باشم. حالا مي‌فهمم كه اضطرابم ك به‌خاطر كارم بوده نه چيز ديگري. دارم باور مي‌كنم كه بيرون آمدنم از روزنامه همشهري خير مطلق بوده. بايد از همه مسببان اين ماجرا تشكر كنم.
امروز فهميدم كه شده‌ام تيتر يك!! احساس غريبي بود. اما به هر حال مي‌گذرد. تا چند روز ديگر باز از تيتر بودن در مي‌ايم و مثل بقيه عادي مي‌شوم.
رعنا امروز شاهكار بود. ناهار كه خورديم،كمي توي بغلم نشست و خودش را لوس كرد. با هم چايي خورديم و يك دفعه غيب شد. توي اتاق خودش نبود. كابينت‌هاي آشپزخانه هم آرام بودند. به اتاق خواب رفتم، ديدم روي تخت ما خوابيده و پتو را كشيده رويش. وقتي من را ديد دستش را دراز كرد. يعني: بيا توي بغلم بخواب. دلم غنج رفت. رعناي من بزرگ شده.

۳۰ فروردین ۱۳۸۵

آسوده‌ام. آسوده شده‌ام. انگار باري به سنگيني زمين را از دوشم برداشتند. حالا من ماندم و رعنا و يك دنيا عشق.
رعنا من را غافلگير كرد. مثل هميشه. امروز موقع خداحافظي بغلم كرد و گونه‌ام را بوسيد. من هنوز در بهشتم.

۲۷ فروردین ۱۳۸۵

روزی نه چندان دور برایم نوشت:
«با سلام
توفیق یافتم وبلاگ شما را بخوانم و مرور کنم. لحظاتی با رعنای عزیزتان کلمات را خواندم. حس شیرین و آسمانی مادرانه ای که در یکایک کلمات موج می زد، احساسی از احترام و تقدیر نسبت به شما در خواننده ایجاد می کند. وقتی وبلاگ را خواندم ناآگاه و ناخواسته حسی در ذهن و دلم شکل گرفت. با خود گفتم: آیا نویسنده تاکنون با خود اندیشیده که:
وقتی من به عنوان یک مادر کوچک در نظام بیکران و با عظمت هستی آنقدر به این موجود کوچک و شیرین دلبسته ام که حتی از تصورو خیال آسیب دیدنش می لرزم و به وحشت می افتم، آن بزرگ بی نهایت که آفریننده مهر و مادری و دلداری و دلبستگی است، نسبت به این موجود خودش چگونه می نگرد؟
وقتی مادری نسبت به "رعنای خودش" چنین حسی دارد، آن مادر آخرین نسبت به "رویای خودش" چه احساسی دارد؟»
امروز گفتند که خواسته "به سرعت" من را ببیند. می دانستم که خبرهای خوب را "به سرعت" نمی دهند. خبر کوتاه بود. قطعی و کامل.
هنوز هم نمی دانم که خبر خوب بود یا بد. به خانه که آمدم رعنا را به پارک بردم. زیر آسمان خدا راه می رفتم و به خبری فکر می کردم که هنوز نمی دانستم خوب بود یا بد. به رعنا فکر می کردم و این که آینده چه تقدیری برای ما رقم خواهد زد. به سال گذشته فکر می کردم و روزهایی که روی تخت بیمارستان خبرها را ویرایش می کردم.... رعنا را رها کرده بودم و فکر می کردم که....گرمی ای نرم، آرام دستم را پر کرد. انگشتانم از این همه لذت لرزید. داغ شدم. گرمی، از نوک انگشتانش جاری شد ودستهایم را پر کرد و به گردنم کشید و لرزید تا به دلم رسید. لذتی ناب، ناب، ناب. دست کوچکش را لغزاند میان انگشتانم. او کنار من بود، در دلم بود و من در کنار او. مادر هستی با چنان قدرتی دست گرمش را دورم حلقه کرد که لبریز شدم. اشک هایم که فرو غلتید باور کردم که او هنوزبا من است، در کنارم، هست و خواهد بود. خندیدم، از ته دل. در آغوشش گرفتم . و قلبم را به او سپردم.
حالا مطمئنم که خبر خوب بود.

۲۶ فروردین ۱۳۸۵

مدت هاست که نوشتن را فراموش کرده ام. رعنا تمام وقت من را مال خود کرده، نه فقط وقت من، که وقت ما را.زندگی من و جلیل تنها یک موضوع دارد: رعنا.
رعنا یعنی آتیش ، زلزله، دختری که از دیوار راست بالا می ره. شیطون پیش رعنا آرام و بی سر و صداست. دیدنی ترین زمان وقتی است که او را به خانه کودک یا پارک می بریم. قبل از این که روی سرسره لیز بخوره و پایین بیاد از هیجان جیغ می کشه و جیغ تا روی زمین ادامه پیدا می کنه و اگر باباش در گذاشتن دوباره او روی سرسره تعلل کند، خودش شروع می کنه به بالا کشیدن از قسمت لیز آن. از استخر توپ هم زودتر از نیم ساعت بیرون نمی یاد و در برابر هر نوع فشاری برای بیرون کشیدنش به شدت مقاومت می کند.
روانشناسش معتقد است که دو دختر باهوشی است. می داند که بعضی کارها را نباید بکند و اگر آنها را انجام بدهد مامانش انگشت اشاره اش را تکان می دهد و می گوید: نه. به همین خاطر قبل از این که آن کار را انجام بدهد انگشت اشاره اش را رو به مامانش می گیرد و می گوید: نه نه نه نه نه نه . و بعد آن کار را انجام می دهد. یعنی: می دانم که کار اشتباهی است ولی من دوستش دارم.
رعنا یاد گرفته که خودش در تختش بخوابد. وقتی زمان خوابش می رسد، می می نی( یک میمون کوچولو) را بغل می کند و می خوابد.
رعنا یاد گرفته که خودش صبحانه بخورد، لقمه نان و کره و عسل یا شکلات صبحانه را می گیرد، لای آن را باز می کند، محتویاتش را می خورد و بقیه را می اندازد پشت سرش.
رعنا بزرگ شده، زودتر از آن چه که فکرش را می کردم.
دیروز مجبور شدم با خودم ببرمش روزنامه. بگذریم از آتشی که اونجا سوزوند طوری که وقتی زودتر از همیشه اونجا را ترک کردم، هیچ کس اعتراض نکرد.وقتی رسیدیم خانه، دوباره راه افتاد طرف در و گفت: بریم دَ دَ.

۱۰ اسفند ۱۳۸۴

مي‌دانم كه آدم‌ها تغيير مي‌كنند. مي‌دانم كه من هم در طول اين يكي دو سال خيلي عوض شده‌ام. اما، كم كم دارم مجبور مي‌شوم كه خودم را تغيير دهم. تغييري كه دوستش ندارم اما آدم‌ها به من ثابت كردند به فردي مثل من نيازي ندارند. شايد در شيوه جديد زندگي ام، بيشتر مورد نياز باشم.
در سال جدي بايد به رويايي جديد تبديل شوم. از حالا به استقبالش مي‌روم.

۲۴ بهمن ۱۳۸۴

تا به حال ديده بوديد كسي خودش را چشم بزند؟
حالا اين اتفاق افتاده است. بعد از چاپ اين مطلب همه چيز به هم خورد. بر چشم شور لعنت
ما سه زن
رويا كريمي مجد
دبير سرويس حوادث
برخورد همه مثل هم است؛ هركس كه براي اولين بار با ما روبه رو مي شود، با كمي تعجب، كمي بهت زدگي و با كمي احترام مي پرسد: همه گروه زن هستيد؟ و ما خود را به نفهميدن مي زنيم و مي گوييم: در روزنامه همشهري تعداد زيادي زن كار مي كنند؛ ما هم مثل آنها! و آنها جور ديگري سئوال خود را مطرح مي كنند: يعني شما مرد نداريد؟ و ما با افتخار و البته كمي هم شيطنت مي خنديم و مي گوييم: درگروه ما همه زن هستند.
ما سه زن، اعضاي گروه حوادث روزنامه همشهري، متهميم كه زنيم، پس ميزمان زنانه است، پس خشونتمان زنانه است، پس خبرهايمان زنانه است، پس متهمان زن حقشان است كه به بدترين مجازات ها محكوم شوند و مردان، اين مظلوم ترين مخلوقات خداوند، هميشه بايد تبرئه شوند كه البته ما زنان نمي گذاريم حق به حقدار برسد!
ما سه زن، اعضاي گروه حوادث روزنامه همشهري، متهميم كه زنيم، پس اگر هواپيمايي سقوط مي كند، با ناباوري مي پرسند: شما مي رويد؟ و وقتي ما را آماده در راه مي بينند، با كمي تعلل مي گويند: خب، شما پوشش دهيد. اگر كار طولاني شود، با تعجب نگاه مي كنند كه: شما هنوز هستيد!؟ و ما هم با تعجب جواب مي دهيم: بله، هنوز هستيم؛ هنوز كار هست.
ما سه زن در روزنامه همشهري گرفتار در ميانه دو ميز همسايه راست (ميز گروه سياسي) و چپ (ميز گروه علمي – فرهنگي) راهي جز ميانه روي نداريم كه يكي سياست دارد و ديگري مسلح است به علم و دانش، پس آرام مي رويم و مي آييم كه در دلشوره خطر كردن هاي
هر روزه مان، آرامش علم و فرهنگ و اقتدار سياست را برهم نزنيم كه ما زنيم و آن دو حوزه مردانه و اما درد دلمان را پيش تفكري مي بريم كه در اين دنياي مردانه به ما سه زن ميدان داد تا بمانيم.
ما سه زن، در روزنامه همشهري هر روز مي نويسيم، چون همه روزنامه نگاران كه رسالتشان نوشتن است، اما آه هايمان را فرو مي خوريم تا نگويند: زن ها دل نازكند . اشك هايمان مدت هاست ديگر نمي چكند تا نگويند: اشكشان كه هميشه جاري ست! غم هايمان را در دل انبار مي كنيم تا نگويند: خانه داري بهترين شغل براي شماست . لرزش دست هايمان را هنگام نوشتن حوادث جانكاه و تكان دهنده پنهان مي كنيم تا نگويند لرزانيم.
حالا كه بيش از 400 شماره صفحه حوادث در روزنامه همشهري منتشر شده است، ما سه زن كار مي كنيم؛ كاري سخت و جانفرسا كه از درونمان مي كاهد و ما نمي ناليم، چون زنيم؛ سخت جان ترين مخلوقات خداوند.

۱۵ بهمن ۱۳۸۴

حالا ديگر هيچ چيز مهم نيست.
مهم نيست كه خسته‌ام.
مهم نيست كه رعنا با صداي بلند دادمي‌زنه: رويا.
مهم نيست كه رعنا دوست داره خودش با چنگال سوپ بخوره و جلوي ده نفر توي رستوران سوپ‌هاي ريخته روي ميز را ليس مي‌زنه.
مهم نيست كه از بس پنج‌شنبه و جمعه بغلش كردم، پشتم ودستم درد مي‌كند.
مهم نيست كه همه محاسباتم براي تربيت دقيقش داره به هم مي‌خورد.
هيچ‌كدام از اين‌ها مهم نيست.
مهم اين است كه گزارش هسته‌اي ايران به شوراي امنيت رفت.
ايا كابوس من واقعيت پيدا مي‌كند؟

۱۲ بهمن ۱۳۸۴

خسته ام. هنوز خسته‌ام. با اين كه قرار است يك سفر 4 روزه برويم. با اين كه رعنا قبل از بيرون آمدن از خانه من را بوسيد. با اين كه..
از همه چيز خسته شده‌ام. از كار كردن پر از استرس. از خوابيدن پر از استرس. از زندگي پر از استرس. چند روز پيش عكسي را ديدم كه زندگي را بر من سياه كرد. دختر بچه‌اي نحيف، با لباسي مندرس نشسته بود كنار ديواري و خرده نان‌هاي روي زمين را با ولع در دهان مي‌گذاشت. ان‌قدر گرسنه بود كه حتي حضور عكاس نيز توجه او را از خرده‌ نان‌ها نگرفت. اين تصوير مي‌تواند تصوير رعناي من باشد. شايد روزي او نيز مثل مليون‌ها كودك گرسنه بماند، مثل مليون‌ها كودك دچار سوءتغذيه شود، مثل مليون‌ها كودك بميرد.
حتي خريدن يك حوله پالتويي نارنجي براي رعنا هم نتوانسته رنج آن تصوير را از يادم ببرد.
خسته‌ام، خسته‌ام هنوز...

۱۱ بهمن ۱۳۸۴

خسته‌ام. خسته. دلم يك سفر مي‌خواهد، يك جاي دور، گرم، پر از نور افتاب كه دلم شور سرما خوردن رعنا را نخورد. دلم سفر مي‌خواهد، يك سفر اشرافي كه بتوانم تمام لباس‌هاي كثيف را بريزم توي حمام و بدانم صبح فردا اطو شده، توي كمد برمي‌گردد.
رعنا محشر شده، پر از عشوه و ناز كه دلم نمي‌آيد حتي يك لحظه ازش دور باشم. مثل بلبل مدام حرف مي‌زند، حرف‌هاي نامفهمومي كه با دقت بر حركات دستش مي‌شود معني بعضي‌هاش را فهميد. گوشي تلفن را چپه مي‌گيرد دم گوشش و اصواتي بين جيغ و الو را تكرار مي‌كند.
شب‌ها وقتي از خواب بيدار مي‌شود، مي‌آيد و دست من را باز مي‌كندو سرش را مي‌گذارد روي آن. صبح كه مي‌شود جليل مي‌پرسد: چرا اين قدر خسته‌اي؟ من به رعنا نگاه مي‌كنم و مي‌خندم و هيچ حرفي براي گفتن ندارم.
خسته‌ام. خسته‌ام. خسته. دلم يك تعطيلات درست و حسابي مي‌خواهد.
راستي.....
ولش كن.