۰۷ آبان ۱۳۸۵
بدون شرح
کمی مانده تا بهشت
خداوند قسمت کناد
۳۰ مهر ۱۳۸۵
مهدکودک
دارد بزرگ می شود، مهد کودک می رود و دنیایی دارد که من در آن سهیم نیستم. دوستانی دارد که من نمی شناسمشان. ناهاری می خورد که نمی دانم چه مزه ای دارد. کلماتی را به خانه می آورد که با هم نشنیده ایم. دارم از رعنا دور می شوم. دارد بزرگ می شود. این کافی نیست که هنوز موقع جدایی از من گریه می کند. این کافی نیست که موقع دیدنم، با شادی می پرد توی بغلم. رعنای من حالا روزی لااقل 3 ساعت زندگی خودش را دارد، دوستان خودش را، دنیای خودش را.
*صبح زود از خواب بیدار شد و گفت: نقاشی. تند تند نقاشی کشید و منتظر ماند. برنامه عمه گلاب که شروع شد، دوید و نقاشی اش را چسباند روی صفحه تلویزیون. صدا زد: مامان، من!
*عمو شهروز در کانون پرورش فکری نشسته بود تا کارتون رعنا را بکشد. رعنا روی پای من بی تابی می کرد. گفتم: آرام بشین تا عمو تو را نقاشی کند. گفت: نه، مامان و با دستهاش صورتش را پوشاند. اما بعد در کانون راه می رفت و به همه کارتون"یعنا" را نشان می داد.
* اولین روز که اسم دوستش را پرسیدم گفت:" امیر". روز دوم گفت: "آمین" . روز سوم گفت:"آری" آخرش از مربی اش پرسیدم گفت:"آرمین". به باباش تبریک گفتم. دخترم خودش دوست پسر پیدا کرده. وقتی هم نظرش را در مورد آرمین می پرسم لبهاش را غنچه می کند و می گوید:ناززززه!!!
۱۹ مهر ۱۳۸۵
"خوشبخت باشید."
هیاهوی جمع بلندشد: مرد اینجا چکار می کند؟ برو آقا، برو کنار. جلیل را در کنار خودم دیدم که حلقه زنانه از او هم حمایت می کرد. شانه هایش می لرزید. تا به آن روز گریه اش را ندیده بودم. قرآن را برداشتم. هر دو دستمان را روی قرآن گذاشتیم که صدای اذان ظهربلند شد. اشک صورتم را پوشانده بود. باورم نمی شد که مهمترین لحظات زندگی ام را می گذرانم. قرار بود این مرد، تکیه گاهم باشد در همه زندگی. دستی ظرف کوچک عسل را جلو آورد . صدای شاد مادر جلیل را شنیدم: "خوشبخت باشید." قرآن را بوسیدم و بلند شدم. جمعیت با دیدن چادر سفید من در کنار جلیل هلهله سرداد. مامان نقل و گل بر سرمان پاشید .
آن دو سید وکلای من و جلیل در عقدی بودند که در محوطه بالای سر حضرت خوانده شد.
حالا درست هشت سال از آن روزها می گذرد. روزی که وقتی در بازگشت از حرم خواستم در تقویمم ثبتش کنم، فهمیدم تولد امام حسن بوده. همه چیز برای من بدون برنامه ریزی قبلی بود، همه چیز. حتی انتخاب روزی که به عقد جلیل در آمدم. سال هاست که در روز تولد امام حسن، دستی قوی قلبم را میان خود می فشرد. هنوز دعای مادر جلیل در گوشم پیچیده است: انشاالله خوشبخت باشید. هنوز خیسی اشک های آن روز را روی گونه ام حس می کنم و دعا می کنم: خدایا خوشبختی را از من نگیر.
۱۸ مهر ۱۳۸۵
طلایی استعفا داد
چه زمانی مقرر خواهد شد؟
آیا کسانی جز سردار طلایی در مورد کاندیدا شدن او برای شورای شهر تصمیم می گیرند؟
آیا برنامه ریزی دقیقی برای آینده ایران و تهران صورت گرفته است؟
آیا قرار است 3 سال بعد قالیباف رییس جمهور شود و طلایی شهردار؟
حضور موفق نظامیان در شهر و سیاست تا به کی ادامه خواهد یافت؟
آیا این موفقیت دان پاشیدن است برای مردم، تا اعتماد کنند و رای دهند و بعد روزی از روزها نظامیان در حوزه سیاست و شهر آن کنند که آموزش دیده اند؟
چرا سیستم های آموزش مدیریت در کشور ما به اندازه دانشگاه های نظامی موفق نیستند؟
بس است دیگر. سرم را به باد می دهم با این سوال های بی پاسخ.
۱۷ مهر ۱۳۸۵
بی طرفی در مطبوعات
در مورد کار خبری از این مفهوم می توان دو نتیجه گرفت: روزنامه نگار باید تمام نظرهای مهم در مورد یک موضوع را منعکس کند. اگر موضع مخالف منعکس نشود، تنها نیمی از داستان پوشش داده شده است.
اگر این تعریف را قبول داشته باشیم، کل روزنامه نگاری در ایران زیر سوال می رود. خدا را شکر همه یا شده اند حزبی و یا فعال سیاسی و اجتماعی. واقعا راه درست کدام است؟
۱۶ مهر ۱۳۸۵
روز جهانی کودک
روز جهانی کودک بر ما مبارک. روزی که در آن خوشبختی هامان را جشن می گیریم. دستهای کوچکی را در میان دستهامان می گیریم و به آسمان نگاه می کنیم تا ماه و خورشید و ستاره ها را به چشمانی نشان دهیم که خوشبختی را برایمان به ارمغان آورده اند. چشمهامان را می دوزیم در زلال جاری چشمانشان و صداقت را بو می کشیم تا فراموشمان نشود سال های دور صداقت را. مهربانی را هدیه می گیریم از لطافتی که رنگ آسمان دارد تا یادمان نرود رنگ ابی خدا.
خدایا پرنده کوچک خوشبختی من را حفظ کن.
فردا می برمش مهد کودک.