۰۴ دی ۱۳۸۳

هنوز توي شوك هستم. از آدمهاي دور و برم تعجب مي‌كنم. آدمهايي كه فكر مي‌كردم مي‌شناسمشون، آدمهايي كه سال‌هاست با آنها زندگي مي‌كنم. حتي جليل كه هشت روز ديگر زندگي مشترك ما وارد هفتمين سالش مي‌شود. يك تلفن كوچك باعث شد كه تمام محاسبات من به هم بريزد. يكي از دوستان زنگ زد تا حال رعنا را بپرسد. بين صحبت‌هاش گفت كه چند روز پيش دكتر اقصي را ديده و از او بابت عمل من تشكر كرده. دكتر از او پرسيده: مي‌دونستي رويا داشت مي‌مرد؟ و سيما مي‌گويد: نه! چطور؟ و دكتر توضيح مي‌دهد: نمي‌خواهم بگويم من معجزه كردم، خودش زود جنبيد و البته روحيه خوبي هم داشت. ولي خيلي ها در مراحلي قبل از مرحله رويا نمي‌توانند ادامه بدهند و معمولا خودشان و بچه تلف ميشوند. رويا شانس آورد. مخصوصا بچه، من اصلا انتظار نداشتم كه زنده به دنيا بياد. .....و من هيجان زده از اين اطلاعات جديد به جليل زنگ زدم. و او حرفهاي سيما را اين‌طور كامل كرد: اگر پيش بيني‌هاي دكتر نبود، الان نه تو بودي و نه رعنا. يك تيم كامل مراقبت ويژه زمان عمل كنار دكتر كار مي‌كرد. البته اين تيم گفته بود كه قول نمي‌دهد تا فشار تو را كنترل كند. نزديك پايان عمل فشار به 21 رسيده بوده و تو در آستانه ايست قلبي بودي كه خوشبختانه آنها موفق مي‌شوند كه خونريزي را كنترل كنند. رعنا هم در شرايطي نيمه مرده به دنيا آمده و دكتر فاتحي توانسته او را احيا كند. و من وامانده ام از تمام آرامشي كه جليل در آن چند روز داشت و تمام لبخند هايي كه اطرافيانم نثارم كرده اندو امروز فقط هشت روز بعد از آن روز عزيز من رعناي كوچك را در بغل مب‌گيرم و به لبخند‌هايش نگاه مي‌كنم و دلم غنج مي‌زند براي بوسيدن دستهاي كوچكش.رعناي من فقط 1100 گرم وزن دارد . او كوچك ترين انساني است كه تا به حال ديده‌ام و البته كامل، سالم و بي‌نقص. ديروز وقتي سر پرستار بخش نوزدان او را به من تحويل مي‌داد، گفت: مثل يك نوزاد كاملا طبيعي باهاش رفتار كن. فقط وزنش كم است و هيچ مشكلي ندارد. امروز وقتي به هفته پبش فكر مي‌كنم، سنگيني لذت بخشي را روي شانه‌ام حس مي‌كنم. سنگيني دستهاي بزرگ خداوند را كه از من ورعنا محافظت مي‌كند

۳۰ آذر ۱۳۸۳

رعنا به دنيا آمد. درواقع تمام ارتباطي كه با او داشتم از بين رفت. از صبح پنج شنبه كه موقع استريل كردن شكمم خودش را جمع كرده بود و سردش شده بود تا حالا هيچ خبري ازش ندارم. فقط يك بار از پشت شيشه ديدمش كه خوابيده بود. حالا هم پنج روز است كه روزي دو بار براش شير مي‌فرستم. تنها راه ارتباطي من و رعنا پرستار بداخلاقي است كه به تلفن ها جواب مي‌دهد و مي‌گويد: حالش خوبه.بقيه اطلاعات را از دكتر بگيريد . و دكتر فاتحي هم هيچ وقت نيست.
امروز صبح لطف كردند و خبر دادند كه رعنا هر سه ساعت 20 سي سي شير مي‌خورد و تا به حال هيچ واكنش منفي در دستگاه گوارشش ديده نشده و احتمال دارد كه دكتر فردا اجازه بدهد كه مادر به او شير بدهد.همين!
دلم براي تكان هاي رعنا تنگ شده

۲۰ آذر ۱۳۸۳

باز هم يك هفته سخت سپري شد. هفته اي كه با نگراني گذشت، اما گذشت. بلاخره بعد از كلي تعلل تصميم گرفتم كه دكترم را عوض كنم. اول هفته وقتي بعد از دو هفته رژيم كامل نتيجه آزمايشم هيچ تغييري نكرده بود، به دكترم زنگ زدم تا ببينم بايد چكار كنم. مطب نبود، خانه هم نبود، موبايلش هم خاموش بود. فكر كردم كه اگر مشكلي جدي تر داشتم چه به روزم مي‌امد. بعد ازچهار روز كه به دستور ايشان استراحت مطلق داشتم هيچ كس نبود كه به من بگويد چرا شرايطم تغييري نكرده. بلافاصله رفتم مطب دكتر اقصي. تا به منشي اش خودم را معرفي كردم، اجازه داد تا دكتر را ببينم. دكترهم علي‌رغم خستگي كه از صورتش پيدا بود با حوصله تمام حرفها و نگراني‌هام را گوش دادو البته اولين حرفي كه زد اين بود: ديگه سر كار نرو. قلبم ريخت. مگر مي‌شود؟ دق مي‌كنم. بعد هم گفت كه بايد تحت نظر يك دكتر داخلي بام تا وضعيت كليه‌هام را كه تقريبا از كار افتاده كنترل كند. كلي هم آزمايش جديد داد. از همه جالب‌تر برگه اي است كه بايد با هر حركت رعنا روي آن علامت بگذارم و اگر فاصله 9 صبح تا 9 شب حركت‌ها به 10 نرسد حتما بروم بيمارستان. همين باعث شده كه نوع رابطه من و رعنا كلي تغيير كند. حالا علاوه بر اين كه توجه مي‌كنم چرا تكان خورد، بايد تعداد آنها را هم بشمارم و اين يعني اين كه نصف حواسم به اين موجود كوچولو باشد كه دارد همه چيز را تغير مي‌دهد. مثلا ديروز متوجه نوع جديدي از حركتش شدم. چيزي مثل ضربان قلب، اما قوي تر، كندتر، حدود 40 ضربه در هر مرحله. هر چه فكر كردم كه چطور مي‌نواند اين حركت را انجام بدهد عقلم به جايي نرسيد.
امروز بعد از روزها استراحت كامل بايد تصميم بگيرم كه سر كار بروم يا نه؟ فكر مي‌كنم بايد ساعت كار روزانه را كم كنم. اميدوارم رعنا به كارم لطمه نزند.

۱۴ آذر ۱۳۸۳

رنگ اتاق رعنا تمام شد. امروز بايد برويم و براي اتاقش فرش بخريم. تخت و كمدش آماده است ولي هنوز كاسكه براش نخريديم. هيچ وقت فكر نمي‌كردم آماده كردن وسايل زندگي يك موجود نهايتا 3 كيلويي اينقدر وقت بگيرد.
رعنا بزرگتر شده، حالا كمتر لگد مي‌زند و وقتي مي‌چرخد، تمام دل و روده من را به هم مي‌ريزد. ديشب حساب كردم فقط 8 هفته ديگر تا به دنيا آمدن او فرصت مانده، تا نيمه شب به اين فكر مي‌كردم كه فقط 8 هفته ديگر من مادر يك موجود كوچولو و ناتوان خواهم بود كه همه چيزش به ما( من و جليل) وابسته است. موجودي كه قراراست آرامش و خواب را از ما بگيرد و به جاش لذت وعشق به ما بدهد. هر لحظه كه به يادش مي‌افتم براش آرزوي سلامتي مي‌كنم و هر بار جليل اضافه مي كند: همراه با مامانش. راستش خودم هم خيلي مي‌ترسم. شايد سه سال پيش بود كه نسترن، خواهر يكي از دوستانمان، به خاطر مسموميت بارداري، همين مشكلي كه من هم به آن مبتلا هستم، دو روز بعد از به دنيا آمدن پسرش فوت كرد. اين روزها بيشتر از هر وقت ديگر به ياد نسترن هستم. حالا مي‌فهمم كه با چه اميد و آرزوهايي از اين دنيا رفت. اما باز هم مثل هميشه نمي‌توانم از خدا براي خودم چيزي بخواهم. فقط خودم را دست او مي‌سپرم كه مي‌دانم بهترين ها را براي ما مي‌خواهد.

۰۶ آذر ۱۳۸۳

آن كس كه شجاع و جسور است، هلاك خواهد شد
آن كس كه شجاع و هوشمند است، سود خواهد برد.
جايي كه جسور هلاك مي شود، هوشمند بهره مي برد
زيرا سرنوشت به جرأت احترام نمي گذارد
و حتي فرزانه جرأت ندارد سرنوشت را اغوا كند
سرنوشت حمله نمي كند، با اين حال همه چيزها به تصرف او در مي آيند
نمي پرسد، با اين همه، همه چيزي به او پاسخ مي دهد
فرا نمي خواند، با اين حال، همه چيزي به ديدار او مي رود
طرح و نقشه نمي ريزد، اما همه چيزي با آن معيّن و مشخص مي شود
تور سرنوشت، پهن و گسترده است و دام آن زمخت و خشن
هم از اين رو، كسي را از آن گريزي نيست.

******
اگر مردمان از مرگ نمي هراسيدند
جلاد به چه كار مي آمد؟
اگر مردمان تنها از مرگ مي ترسيدند
و تو هر كس را كه اطاعت نمي كرد اعدام مي كردي
هيچ كس جرأت نمي يافت از فرمان تو سر بپيچد؟
در آن حال، جلاد به چه كار مي آمد؟
مردمان از مرگ مي هراسند، زيرا مرگ ابزار سرنوشت است
آن گاه كه مردم با اعدام، بيشتر از سرنوشت كشته مي شوند
اين، چونان تراشيدن چوب در غياب نجار است
آنان كه چوب را در غياب نجار مي تراشنداغلب دست خود را مجروح مي كنند.

۰۵ آذر ۱۳۸۳

امشب من و رعنا براي عسل بانو دعا كرديم
خودش را تحميل مي‌كند با آرامشي كه هيچ وقت فكرش را هم نمي‌كردي. رعنا قلم را از دست من گرفته، اين بزرگترين كابوس تمام زندگيم عملي شده و من عين خيالم نيست. به خاطر ورم انگشتهام نمي‌توانم خودكار دستم بگيرم، حتي فشار دادن كليد هاي كيبورد هم به سختي ممكن است. ديروز براي عوض كردن ليد يك مصاحبه مجبور شدم از آزاده كمك بخواهم. من مي‌گفتم و او مي‌نوشت. اما عين خيالم هم نبود. آزاده هم مطابق معمول وقتي ازش تشكر كردم گفت: مي‌داني كه خودت اصلا مهم نيستي. مراقب رعنا باش.
امروز اصلا دوست نداشتم از روي تخت بلند شوم. از ديشب چيزي ذهنم را به خودش مشغول كرد كه هنوز هم حل نشده، آيا رعنا واقعا همان شخصيتي است كه من در ذهنم ساخته‌ام؟ آيا اين احساس ها واقعي است؟
ساعت 12:30 وقتي از روي تخت بلند شدم، حس مي‌كردم، حال رعنا خيلي خوبه و كامل استراحت كرده، ولي نمي‌فهميدم كه اين را از كجا فهميدم. نه تكان مي‌خورد، نه لگد مي‌زد و نه چيزي مي‌گفت. ياد رابطه خودم و مامان افتادم، در تمام مدت دانشجويي و حتي بعد از آن هيچ وقت نتوانستم چيزي را از مامان پنهان كنم. قبل از اين كه من به او زنگ بزنم و خبر بدهم كه مثلا مريض شدم، زنگ مي‌زد كه من بليط گرفتم و دارم مي‌آيم. هميشه فكر مي‌كردم كه اين يك رابطه خاص بين من و مامانم است. اما انگار قرار است بين من و رعنا هم چنين رابطه اي برقرار باشد. كم كم دارم احساس مادري را درك مي‌كنم. چيزي كه هميشه براي فهميدنش مشكل داشتم. مخصوصا وقتي جليل از مامانش تعريف مي‌كرد. در تمام مدتي كه جليل دور از آنها زندگي مي‌كرد، چيزي حدود 15 سال، هيچ وقت رفتنش را به خانه بهشان خبر نداده بود وهيچ وقت با در بسته روبرو نشده بود. هميشه مامان جون دررا نيمه باز گذاشته بود و پاي سماور منتظر نشسته بود تا جليل در را باز كند و براش چاي تازه دم بريزد. روحش شاد.

۰۴ آذر ۱۳۸۳

دو روز سخت گذشت. دو روزي كه هر لحظه اش با هراس جدايي سپري شد. جدايي از موجودي كه هنوز نديدمش ، لمسش نكردم، صدايش را نشنيدم اما هفت ماه تمام آن را حس كردم. عصر دوشنبه به خاطر تار شدن ديدم رفتم دكتر، تا علايم و شرايطم را براش گفتم، گفت: خوب شايد مجبور شويم به خاتمه دادن بارداري فكر كنيم. و من تمام زماني كه صرف كنترل فشار خون و سونوگرافي شد، به معناي اين جمله فكر مي‌كردم. مي‌دانستم كه رعنا هنوز در شرايطي نيست كه بتواند بدون من زندگي كند. هنوز ريه‌هايش به تكاملي نرسيده اند كه بتواند نفس بكشد، پس ختم بارداري يعني چه؟ يعني تمام شدن تكان‌هايش، نشنيدن صداي قلبش و بي‌استفاده ماندن تختي كه برايش سفارش داديم. فكر كردن به همين‌ها كافي بود كه نتوانم جريان اشك روي گونه هام را كنترل كنم حتي وقتي دكترم گفت: تو ديگر چرا؟ تو كه هميشه در مورد مسايل زنان فعاليت مي‌كني بايد خيلي منطقي تر از اين باشي كه به خاطر يك جنين هفت ماهه خودت را ببازي و من نمي‌توانستم برايش توضيح بدهم كه اين جنين هفت ماهه نزديك ترين موجود روي زمين به قلب من است. نتوانستم بهش بگم كه اين جنين، هفت ماه است كه با من مي‌خوابد و بلند مي‌شود، شاد است و اشك مي‌ريزد و يلاخره اين كه اين جنين هنوز جزيي از من است.
ديشب قبل از خواب وقتي كه بهش شب به خير مي‌گفتم به اين فكر مي‌كردم كه تا چند روز ديگر مي‌شود به او شب به خير گفت؟ و صبح وقتي كه احساس كردم تمام وزنش را روي پاهاش انداخته و تقريبا روي پاهاش ايستاده به اين فكر كردم كه آيا روزي سنگيني وزنش را در آغوشم حس خواهم كرد؟ يك لحظه به اين فكر هاي عجيب و غريب خنديدم. باورم نمي‌شد كه اينها افكار من است.
عصر يك بار ديگر آزمايش دادم، خوشبختانه پروتئين در ادرارم كنترل شده، خوشبختانه خطر رفع شده، هرچند هنوز بايد به شدت رژيم غذايي ام را كنترل كنم اما، وقتي خوشحال از در مطب بيرون آمدم ، نفس عميقي كشيدم و هواي سرد را تا ريه هايم فرستادم، دستم را روي رعنا گذاشتم. بلافاصله به دستم لگد زد. انگار خيال او هم راحت شده بود.
زير لب گفتم: رعنا دوستت دارم.

۲۸ آبان ۱۳۸۳

بلاخره اسم جيكولك معلوم شد: رعنا. اين اسم پيشنهاد پدرم بود و وقتي به جليل گفتم، او هم استقبال كرد، هرچند هنوز هم بيشتر او را جيكولك صدا مي‌زنم تا رعنا.
اما،اين رعنا خانم داره پوست من را مي‌كند. اين هفته، آخرين هفته از هفت ماهگي سركارخانم است، اما من همچنان حالت تهوع دارم و دكتر هم معتقد است: فقط بايد تحمل كرد.امروز ساعت 5 صبح سركار خانم من را از خواب بيدار فرمودند واجازه خوابيدن مجدد ندادند. براي دومين بار بود كه صداي باران را مي‌شنيد. دفعه قبل براش توضيح دادم كه اين صداي باران است و حدود نيم ساعت در سكوت به اين صدا گوش داديم. اما امروز صبح صدا خيلي بلند تر بود ورعنا خانم در اعتراض به اين صدا بيدار شدند و تا 8 صبح خواب بي خواب. به شدت تكان مي‌خورد و به محض اين كه دستم را از روي شكمم بر مي‌داشتم، چنان جا به جا مي‌شد كه احساس مي‌كردم واقعا ترسيده.
ديشب بلاخره تصميم گرفتيم اتاقش را با رنگ زرد تزيين كنيم. جليل نقاشي اتاق را شروع كرد و قرار شد امشب دوباره اتاق را رنگ كند. رنگ شاد و زنده اي است اميدوارم رعنا بعد از تولد از اين رنگ خوشش بياد و بتواند در اتاقش احساس آرامش كند و راحت بخوابد. ساك مخصوص زايمان را هم آماده كرده ام تا اگر خداي نكرده زودتر از موعد اصلي مشكلي پيش بياد، وسايلش آماده باشد.در اين آدرس كلي اطلاعات جديد و به درد بخور پيدا كردم.
هنوز نمي‌توتم باور كنم كه فقط دو ماه ديگر تا به به دنيا آمدن رعنا زمان مانده. نگرانم. براش دعا كنيد، براي من هم.

۱۹ آبان ۱۳۸۳

غريب است, اين كه كسي درون توباشد كه نفس مي كشد,تكان مي خورد, با هر حركت تو جا به جا مي شود و با خوابيدنت ارام مي كيرد. اين روز ها همه ذهنم مشغول موجود 830 كرمي است كه تمام زندكيم را تحت الشعاع خود قرار داده است.

۱۲ آبان ۱۳۸۳

جيكولك دختر است. اين را دكتر سونوگرافيست گفت و من ماتم برد از اين كه من با اين دختر شيطون چكار كنم؟ از وقتي كه تكان خوردنش را احساس كردم، فكر مي‌كردم كه پسر است. حتي به ذهنم هم خطور نمي‌كرد كه اين موجود شيطان و قل قلي بتواند يك دختر باشد. يك بار كه نصف شب از شدت تكان‌هاش از خواب بيدار شدم، بي‌اختيار گفتم:" هي يواش پسر. چكار مي‌كني؟" و بعد از آن بود كه هر بار شيطاني مي‌كرد يا شكمو بازي در مي‌آورد همين طور خطابش مي‌كردم.
راستش فكر مي‌كنم شكمو بازي جيكولك به خودم رفته. فقط كافي است كه يك نوشيدني گرم شيرين، مثلا شير كاكائو بخورم، آنچنان دست و پايي مي‌زند كه اگر به دنيا آمده بود حتما يك ليوان ديگر بهش مي‌دادم. از طرف ديگر هر غذايي كه فكر كنيد دوست دارد مخصوصا كله پاچه و كباب. يك بار كه توي صف كله پاچه ايستاده بوديم، آنقدر تكان خورد كه بي‌اختيار دستم را گذاشتم روي شكمم تا آروم شود. و يك بار كه به رستوران نايب رفته بوديم، بعد از تمام شدن غذا جليل پرسيد:" رويا سير شدي؟" و من جواب دادم:" من آره، ولي در مورد جيكولك مطمئن نيستم." برخلاف هميشه كه بعد از غذا آرام مي‌شود و به نظر من مي‌خوابد، آن روز يك بند تاب مي‌خورد و احتمالا هنوز كباب مي‌خواست.
جيكولك حسابي هم سرمايي است. هميشه شكم من يخ كرده است و هر چه مي‌پوشانمش باز هم احساس سرما مي‌كنم. در عوض صبح‌ها كه از خواب بيدار مي‌شوم و شب تا صبح جيكولك زير پتوي گرم حسابي كيف كرده، خودش را به سطحي‌ترين لايه شكمم مي‌كشد، طوري كه فكر مي‌كنم حتي ضربان قلبش را مي‌توانم از روي پوست شكمم ببينم و واي به وقتي كه شكمم را با روغن چرب مي‌كنم. خودش را مي‌چسباند به استخوان‌هاي كمرم تا از سرماي روغن يا كرم روي پوستم در امان باشد.
راستي، احتمالا جيكولك يا خبرنگار خواهد شد يا حقوقدان. چون به شدت نسبت به مسايل حقوقي و خبري حساس است. چند روز پيش براي مصاحبه رفته بودم دايره 10 اداره آگاهي و داشتم با سرهنگ عطايي در مورد ضرب و شتم متهمان به قتل حرف مي‌زدم. آنقدر تكان خورد و بالا و پايين پريد كه من از شدت غلغلك نمي‌توانستم لبخندم را كنترل كنم. حتما سرهنگ عطايي از خودش مي‌پرسيد اين بحث چه نكته جذاب و خنده داري داشت كه من به آن لبخند مي‌زدم؟

۲۵ مرداد ۱۳۸۳

دارم از گرسنگي مي ميرم. نمي دانم اثر فعالیت زیاد من است یا جیکولک. این اسم را جلیل روش گذاشته، روی موجود کوچولویی که هر وقت تند حرکت می کنم یا خسته می شوم، توی شکمم مثل یک گلوله کوچک خودش را نشان می دهد. هنوز فقط 14 هفته از زندگیش می گذرد اما تمام زندگی ما را تحت تاثیر قرار داده. نه خوابم مثل سابق است و نه خوراکم. تازه روزهای سخت را پشت سر گذاشتم و کمی حالم بهتر شده ولی هنوز نتوانستم به زدنگی سابقم برگردم.
اما برخورد جلیل با این موجود کوچولو برام خیلی جالب بود. روزی که بهش خبر دادم بزرگترین سبد گلی که تا به حال خریده بود را با خودش به خانه آورد و از همان روز جیکولک و حقوقش را به رسمیت شناخت. کاملا جدی باهاش حرف می زند و از او می خواهد که من را اذیت نکند. برای آینده اش برنامه ریزی می کند( چیزی که هیچ وقت در زندگی مشترک خودمان نداشتیم) و از همه مهمتر روزی که وقت دکتر جیکولک است سر کار نمی رود.
شاید به خاطر همین هم هست که جیکولک رابطه اش با باباش!!( هنوز به گفتن این کلمه عادت نکردم) خیلی خوبه است. در اوج دردهایی که داشتم، کافی بود جلیل دستش را روی شکمم بگذارد و از او بخواهد که آرام بشود، در کمتر از چند لحظه دیگر ازآن درد خبری نبود. راز این رابطه را هفته قبل فهمیدم. نوری در حال سونوگرافی تمام قسمت های جیکولک را به جلیل نشان می داد. دستها، پاها، قلب کوچولوش را که تند تند می تپید و سرش را که حدود یک سوم تمام طول بدنش بود. وقتی جلیل از این که جیکولک دست و پاش را تکان داد هیجان زده شد، من هم خواستم که او را ببینم. زهره و جلیل طوری تخت را چرخاندند که من بتوانم مونیتور دستگاه را ببینم. اما از همان لحظه دیگر چیزی به نام جنین در شکم من پیدا نشد. اصلا جیکولک وجود خارجی نداشت. وقتی هم که با هزار مصیبت نوری پیداش کرد، نه تکان می خورد و نه خودش را نشان می داد. آنجا بود که نوری خیلی جدی گفت: رویا بچه با تو مشکل دارد. ببین مشکل از کجاست.
تمام طول راه به جیکولک فکر می کردم و این که من چکار کردم که او آزرده شده؟ از حدود 10 روز قبل دردهایی شروع شده بود که توان من را از بین برده بود و من در تمام مدت درد کشیدن به این فکر می کردم که اگر جیکولک بمیرد، چه اتفاقی خواهد افتاد. جیکولک حق داشت. من فقط به شکل کاملا منطقی به او فکر می کردم و هنوز هیچ احساسی نسبت به او نداشتم. در حالی که او جزیی از من بود. موجود زنده ای که داشت در من شکل می گرفت. باهاش حرف زدم و برای اولین بار نه از سر کنجکاوی که از سر محبت دستم را روی شکمم گذاشتم. سعی کردم که باور کنم که او هست. واقعی تر از هر بودن دیگری. این را ضربان سریع قلبش، دردهای ناگهانی و این گلوله کوچک توی شکمم ثابت می کرد. خوابیدم. برای اولین بار در 10 روز گذشته، بدون درد، آرام و طولانی.
بلاخره من و جیکولک با هم دوست شدیم.

۲۷ تیر ۱۳۸۳

يکي قلبم را محکم گرفته و فشار مي دهد. به فردا فکر مي کنم، ساعت 13 دیگر هیچ عجله ای برای دیرنرسیدن ندارم. اصلا بگذار دیر برسم. بگذار بچه ها بدون امضای من همه خبرهای عالم را رد کرده باشند. اصلا هم مهم نیست که وحید کنار 10 تا از خبر ها بنویسد به ویراستاری احتیاج دارد. داوود محمدی هم همه خبر های مربوط به احضار ها و سیاسیون زندانی را برای صفحه سیاسی رد کند. چه اهمیت دارد؟
ساعت 6:30 از خواب پریدم، از ترس دیر شدن و به دادگاه نرسيدن. ازساعت 7:25 زیر آفتاب منتظر ماندم تا در باز شود و من اولین نفری باشم که پا به دادگاه می گذارم. انگشت های بیچاره ام یک سره تا ساعت 20 خودکار را در میان خود گرفته بودند تا 54 صفحه گزارش از دادگاه امروز نوشته شود. مفصل های انها هنوز قرچ قرچ صدا می دهد. خستگی در تمام سلول های بدنم مانده. به چشم های اقدم احمدی فکر می کنم که پر از اشک شده بود و می گفت روی بد کسی دست گذاشته اند و من فکر می کنم که اتفاقا روی خوب کسانی انگشت گذاشته اند. کسانی که اشک در چشمانشان جمع نمی شود اما قلبهایشان با چنان صدایی می شکند که گوش خودشان کر می شود.
خستگی 12 ساعت کار توی دلم می ماند و به ضربان قلبی گوش می دهم که کنار قلبم می تپد. دلداری اش می دهم: غصه نخور 100 سال اولش سخت است.
وقایع اتفاقیه هم توقیف شد.

۲۱ تیر ۱۳۸۳

هفته آینده دومين جلسه دادگاه رسيدگي به اتهام متهم به قتل زهرا کاظمي برگزار مي شد. مصاحبه من با وکيل رضا اقدم احمدي، متهم به قتل شبه عمد زهرا کاظمی را اینجا بخوانید.

۱۸ تیر ۱۳۸۳

متهم شده ام به طرفداری از شهلا. خانمی زنگ زده به روزنامه و گفته: یک لحظه خود را بگذارید به جای دو پسر لاله. اما کسی پیدا می شود که به این خانم محترم بگوید: یک لحظه خودتان را بگذارید به جای شهلا. زنی محکوم به اعدام که همه زنان جز مرگش نمی خواهندو مردان جز دعوا بر سر تصاحبش دفاعی از او نمی کنند.
وقتی برای دفاع از افسانه نوروزی جمع شدیم، همه مان خاطره ای از مردان هیز خیابانی داشتیم که درک کنیم چه می شود که یک زن چاقو در دست می گیرد تا از خود دفاع کند. عمق کینه هامان از این دسته مردان تا حدی بود که وقتی شنیدیم افسانه آلت تناسلی مرد را نیز برده است، ته دلمان لبخند زدیم و گفتیم حقش بود!! آن روز هیچ کدام خودمان را به جای فرزندان آن مرد قرار ندادیم تا بفهمیم با مرگ او چه بر سر خانواده اش آمده و شاید اعدام افسانه تسکین دردهایشان باشد.
وقتی هزار نامه را در دفاع از کبری امضا کردیم؛ همه مان می دانستیم زبان تند مادر شوهر یعنی چه و خیلی هامان طعم تلخ بی پولی را، حتی برای یک روز چشیده بودیم.
اما امروز که باز بحث اعدام یک زن داغ شده، جز پسران معصوم لاله هیچ چیز نمی بینیم. هیچ کدام عاشق نشده ایم که بدانیم عاشقی یعنی چه و هیچ کدام دل نبسته ایم که بدان دل بستن چه معنی می دهد. همه مان دختران نجیب این سرزمین هسیتیم که حتی یک بار پا از دایره اخلاقیات بیرون نگذاشته ایم و همه مان جز شوهرانمان به هیچ مردی دل نباخته ایم.
شهلا 10 سال از ناصر کوچک تر بود. ناصر برایش خانه، اتومبیل پراید و موبایل گرفت. هر هفته خرج خود و تمام خانواده اش را در کشو میز آرایش می گذاشت و به گفته شهلا: در آن خانه همه چیز بود. از ناز و نوازش تا....
واقعا کدام یک مقصرند. لاله، شهلا یا ناصر؟؟
بلاخره وکیل شهلا به حکم اعدام صادر شده علیه او اعتراض کرد:


وكيل شهلا جاهد:
به ايرادات شكلي و ماهروي پرونده اعتراض كرديم


با پايان يافتن مهلت قانوني تقاضاي تجديدنظر خواهي طرفين پرونده قتل لاله سحرخيزان، عبدالصمد خرمشاهي وكيل متهم به قتل، شهلا جاهد طي لايحه‌اي از ديوان عالي كشور تقاضاي تجديدنظرخواهي نمود.

در گفت‌وگويي با وي به جزئيات اين تجديدنظرخواهي پرداخته‌ايم كه متن آن را پيش رو داريد.


با چه استناداتي به حكم بدوي صادر شده عليه شهلا اعتراض كرديد؟

در دو بخش ايرادات شكلي و دفاعيات ماهوي از موكل دفاع كرديم و به دادنامه صادره اعتراض كرديم. لزوم رعايت ترتيبات و تشريفات شكلي قانون آيين‌دادرسي كيفري كه در ماده 193 در پنج بند به آنها اشاره شده است، در جهت حفظ حقوق متهم است، از چنان درجه اهميتي برخوردار است كه ناديده گرفتن آنها يا عدم رعايت كامل آن مقررات ممكن است از موارد نقض دادنامه در مرحله ديوان عالي كشور باشد. كما اينكه در ماده 265 قانون ياد شده به اين مهم اشاره شده است.

موارد ترتيبات و تشريفات ماده 193 و ساير ايرادات شكلي در جلسات دادگاه از سوي بنده و همكارم متذكر گرديد و بارها اصرار به رعايت كامل اين مقررات شد. از جمله تحقيق از شهود و مطلعين و همه آنهايي كه شنيدن اظهاراتشان مي‌توانست در رفع ابهامات پرونده مؤثر باشد با بررسي آلات و ادوات جرم و يا ايراد رد دادرس كه به همه موارد قبلاً اشاره شده بود و در مطبوعات نيز منعكس گرديد بنابراين بيشترين توجه ما روي ايرادات شكلي بود كه همان‌طوري كه عرض شد، در قانون اهميت زيادي به اين مقررات داده شده و همه اينها به دليل حفظ حقوق متهم بوده و عدم رعايت يك يا چند بند از بندهاي پنج‌گانه مذكور ممكن است از موجبات نقض دادنامه در مرحله ديوان عالي كشور باشد.


قاضي دادگاه به كرات تأكيد كردند كه همه موارد انجام شده در دادگاه و روند پرونده قانوني و صحيح است، آيا اين مورد هم از موارد اعتراضي توسط شماست؟

پاره‌اي از قواعد و مقررات از قواعد آمره هستند و عدم رعايت آنها نقض قانوني محسوب مي‌شود. حتي در ماده 26 قانون تشكيل دادگاه‌هاي عام مصوب سال 58 تصريح و تأكيد شده است كه قاضي مي‌تواند در جهت كشف واقعيت هر اقدامي را كه لازم مي‌داند انجام دهد. اين به معناي تحقيقات جامع و بررسي كافي در تمام جزئيات پرونده است. بنابراين قواعد شكلي را نمي‌توان ناديده گرفت و در جهت روشن شدن و شفافيت ابهامات پرونده، چه بسا تحقيقات گسترده و رعايت كامل اين مقررات پاسخ روشني به افكار عمومي و شفاف شدن پرونده باشد.

به عنوان مثال وقتي شهلا مدعي بود كه در روز حادثه به جاهاي مختلفي از جمله بانك و دبيرستان رفته و صحبت‌هايي با كارمندان بانك و مشاور دبيرستان داشته است و همه اينها در كمال آرامش صورت گرفته و رياست دادگاه عكس اين ادعا را مطرح مي‌نمودند، بنابراين چه اشكالي داشت كه افراد مزبور جهت روشن شدن موضوع به دادگاه دعوت مي‌شدند و اظهارات آنان شنيده مي‌شد. يا در زمينه بررسي آلات و ادوات جرم يا ساير مواردي كه قبلاً به آنها اشاره شده بود. بنابراين به نظر من اگر مقررات فوق به صورت كامل و جامع رعايت مي‌شد نتيجه بهتري عايد مي‌گرديد.


آيا به موارد تناقض ميان اعترافات شهلا در مورد نحوه قتل و نظريه پزشكي قانوني نيز پرداخته‌ايد؟

اين مورد نيز كه اقارير اوليه شهلا با گزارش پزشكي قانوني در تناقض بوده است و يا تناقضات موجود ميان گفته‌هاي او و ساير اتفاقات انجام شده در روز حادثه از جمله مواردي بود كه هم در جلسات دادگاه و هم در لايحه اعتراضيه به آنها اشاره شده است.

به هرحال مهم اجراي قانون است و همانطور كه بارها اعلام شده، ما از نفس قتل يا قاتل دفاع نمي‌كنيم. خواسته ما اجراي قانون است و وظيفه ديوان عالي كشور نيز نظارت بر اين است كه در دادگاه تشريفات قانوني صورت گرفته است يا خير.


با ارائه لايحه تجديدنظرخواهي شما، دو راه در برابر پرونده وجود دارد، يا دادنامه اوليه تأييد مي‌شود و يا ديوان حكم را تأييد نمي‌كند. در صورت تأييد حكم، شما چه حركت جديدي را پيش رو خواهيد داشت؟

اگر مطابق بند الف ماده 265 قانون آيين دادرسي كيفري شعبه ديوان عالي كشور رأي را مطابق قانون و دلايل موجود در پرونده دانست، دادنامه را تأييد مي‌كند و پرونده را به دادگاه صادركننده رأي اعاده مي‌كند. در اينجا مطابق تبصره 2 ماده 18 اصلاحيه قانون تشكيل دادگاه‌هاي عمومي و انقلاب، حق قانوني ماست كه اعتراض خود را به شعب تشخيص ديوان عالي كشور تقديم مي‌كنيم. بنابراين ملاحظه مي‌فرماييد كه تا مرحله نهايي و قطعي شدن دادنامه هنوز فرصت زيادي باقي است و ما از همه ابزارهاي قانوني استفاده خواهيم كرد.


و اگر حكم تأييد نشود؟

اگر شعبه ديوان عالي كشور دادگاه را فاقد صلاحيت دانست و يا متوجه شد كه تشريفات قانوني در جلسات دادگاه رعايت نشده و عدم رعايت موارد مذكور به درجه‌اي از اهميت بوده كه موجب بي‌اعتباري دادنامه را فراهم كرده است، رأي را نقض مي‌كند، اگر تشخيص داد كه عمل انجام شده، جرم نبوده يا به دلايل ديگر رأي را نقض بلاارجاع مي‌كند و چنانكه نقض دادنامه به علت نقض تحقيقات بوده، مجدداً پرونده به دادگاه صادركننده رأي ارجاع مي‌شود، در ساير موارد پرونده به دادگاه همعرض ارجاع مي‌شود.

۰۷ تیر ۱۳۸۳

اول بهش گفتم توی وبلاگ جوابت را می دهم. دیشب هم نشستم به نوشتن. اما نصفه کاره رها شد. زهرا در وبلاگش چیزهایی نوشته که به نظرم غیر منصفانه، نه ناآگاهانه است. بحث های شخصی یک طرف، اما فکر می کنم هیچ کس این را رد نمی کند که مباحث حقوقی یکی از اصلی ترین مباحث مورد نیاز جامعه است. درست است که شاید مردم دیگر برایشان مهم نباشد که بر سر فلان زندانی سیاسی چه آمد،که می دانم مهم هم نیست، اما احقاق حقی که از مردم در صفحات حقوقی می شود، در هیچ صفحه دیگری از روزنامه ها نمی شود.امیدوارم کار کردن و کسب تجربه در سرویس قضایی این را به زهرا آموخته باشد
راز روسری آبی

زن چادر سياهش را برسرکشید، ماههاي آخر بارداري خود را مي‌گذراند و حركت برايش
سخت شده بود . هفت روز قبل شنيده بود كه دختر 14 ساله همسايه آنها ربوده شده و بعداز تعرض، دست‌ها و پاهاي دختر نوجوان را شكسته و داخل يك چمدان برزنتي قرارداده و در رودخانه بابلسر رها كرده بودند. از وقتي كه اين ماجرا را شنيده بود دلهره‌اي عجيب ذهنش را پركرده بود به‌‌قصد شركت در مراسم هفت سحر 14 ساله به سمت خانه آنها كه دوخانه پايين‌تر بود، رفت.

به سختي خود را از پله‌هاي خانه كوچك و فقيرانه خانواده سحر بالا كشيد. قلبش تند، تند مي‌زد، وقتي وارد خانه شد مادر سحر با صورتي غرق اشك برسر و صورت خود مي‌زد.

يكي از همسايه‌ها به زن باردار گفته بود: «20 خردادماه امسال، ساعت يك‌ربع به هفت صبح سحر براي شركت در آخرين امتحان درسي خود از خانه خارج شد تا سوار سرويس شده و به مدرسه برود و از آن زمان به‌بعد كسي نمي‌داند چه كسي يا كساني سحر را ربوده بودند و بعداز آن كه بارها به وي در طول 24 ساعت تعرض شده بود، دختربچه را خفه كرده و او را داخل چمدان جاي داده و در رودخانه بابلسر رها كرده بودند.»

زن باردار آرام خود را به‌گوشه‌اي از خانه رسانده و برروي زمين نشست. تمام زنان حاضر در خانه غمگين بودند.

مادر سحر شيون مي‌كرد و سرش را به ديوار پشت‌سر خود مي‌كوبيد، خواهران بزرگتر سحر كه يكي دانشجو و ديگري، به‌تازگي نامزد كرده بود آنقدر گريه كرده بودند كه چشمانشان به‌سختي باز مي‌شد.

مادر سحر لحظه‌اي آرام گرفته و به ميهمانان نگاهي كرد. ناگهان نگاهش برچهره زن باردار متوقف شد، او را چندين‌بار در مدت يك‌سالي كه به محله آنان واقع در يكي از كوچه‌هاي روستاي تاچي كلاه آمده بودند، ديده بود. نمي‌دانست چرا نمي‌تواند چشم از چهره زن باردار بردارد و ناگهان زن را با روسري آبي‌رنگ به‌خاطر آورد. همان رنگ روسري‌اي كه سحر را با آن خفه كرده بودند. چند روز قبل از وقوع جنايت زن‌باردار را با روسري آبي ديده بود.

آرام به سمت كمد رفت. روسري‌اي كه سحر را با آن خفه كرده بودند، پيش او بود. با دستاني لرزان روسري را برداشت. با گام‌هاي سنگين به سوي زن باردار رفت. صدايش مي‌لرزيد ولي برخود مسلط شد و گفت: «اين روسري شما نيست» زن باردار نگاهي به روسري آبي‌رنگ كرد، آن را مي‌شناخت، روسري خودش بود اما چند روز قبل هرچقدر در خانه دنبال آن گشته بود، پيدايش نكرده بود.

زن باردار نمي‌دانست با پاسخي كه مي‌دهد تمام زندگيش تغيير خواهد كرد ولي حقيقت را گفت: «بله روسري من است مدتي قبل آن را گم كرده بودم».

مادر سحر از حال رفت و خواهران مقتول با خشم و ناراحتي به سوي زن حمله‌ور شدند. آنها باور داشتند كه اين زن با جنايت دخترشان ارتباط دارد و زن باردار مبهوت به آنها مي‌نگريست... در ميان سيل خشم و فحاشي خانواده سحر، خانه آنها را ترك و به‌سرعت به‌داخل خانه خود رفت. چند دقيقه بعد مأموران اداره آگاهي شهرستان قائمشهر او را بازداشت كردند و او هنوز نمي‌دانست چرا.

در جريان بازجويي‌ها مأموران متوجه شدند كه به‌احتمال زياد همسر زن باردار از چگونگي وقوع جنايت خبر دارد. وقتي سراغ او را از زنش گرفتند گفت: «حدود يك‌هفته قبل به همراه دايي خود به‌سمت فيروزكوه منزل برادرم رفته و تاكنون بازنگشته است».

از سوي ديگر برادر زن باردار كه حضور دامادشان به‌مدت يك‌هفته در منزل آنها برايش عجيب بود از وي كه مهدي 22 ساله نام داشت، علت بازنگشتن به خانه‌اش را جويا شد و مهدي بعداز طفره رفتن به او گفت: «يك دختربچه را كشته و به اينجا فرار كرده‌ام».

برادر زن مهدي به‌سرعت مأموران اداره آگاهي فيروزكوه را در جريان ماوقع قرارداد و در مدت‌زمان بسيار كوتاهي مهدي بازداشت شد.

مهدي در جريان اولين بازجويي‌هاي فني – پليسي به ارتكاب قتل عمدي سحر 14 ساله اعتراف كرد و در مورد انگيزه خود گفت: «روز حادثه دچار جنون شده بودم، برايم فرق نمي‌كرد كه دختربچه يا پسربچه‌اي از خانه‌اش در آن محل خارج شود، جلو در خانه ايستادم و اولين كودكي كه خانه‌اش را به مقصد مدرسه ترك كرد سحر بود. آرام به سوي او رفتم و گفتم: «همسرم باردار است و احتياج به كمك دارد، بيا به من كمك كن تا او را به بيمارستان ببريم، سحر بلافاصله براي كمك آماده شد. وقتي پابه داخل خانه‌ام گذاشت يك‌دستمال كه حاوي مواد بيهوشي بود را برروي دهانش قرار دادم. از حال رفت، همسرم در خانه نبود، او را به‌داخل خانه بردم و از ساعت 6 و 45 دقيقه آن روز تا 12 شب من و سحر در خانه تنها بوديم و دختربچه كه طعمه جنون من شده بود بارها مورد تعرض قرار گرفت.»

مهدي در ادامه اعترافات خود گفته بود كه سحر را بارها به شدت شكنجه داده بود و التماس‌هاي دختر 14 ساله برايش بي‌اهميت بود، مهدي سپس با فشار همان روسري آبي‌رنگ كه راز جنايت را فاش كرده بود، سحر را كه توان حتي نفس كشيدن نداشت خفه كرده و سپس يك چمدان برزنتي را از داخل كمدخانه خود خارج كرد و براي اين كه جسد سحر را در داخل چمدان جاي دهد، پاها و دست‌هايش را شكسته، سپس براي انتقال جسد به خارج خانه با دايي خود تماس گرفت و با بيان اين كه مرغي را قرباني كرده و مي‌خواهد آن را براي برادرزنش در فيروزكوه ببرد، دايي خود را به منزلش كشاند. سپس چمدان را دور از چشم دايي در خودرو نيسان وي قرارداد و به سمت فيروزكوه حركت كردند. در بابلسر مهدي چمدان را داخل رودخانه انداخت. در بين راه دايي از واقعيت ماجرا با اطلاع شد ولي چاره‌اي جز كمك به خواهرزاده‌اش نداشت. دايي، مهدي را به منزل برادر زنش رساند و دوباره به سمت قائمشهر حركت كرد. مهدي از آن زمان به‌بعد به بهانه‌هاي مختلف زمان اقامت خود در منزل برادر زنش را طولاني كرد و در آن مكان مخفي شد. تا اين كه راز قتل برملا شده و وي دستگير شد.

يكي از همسايه‌هاي مهدي در قائمشهر به خبرنگار وقايع‌اتفاقيه گفت: «مهدي عضو تيم فوتبال محله ما بود و در تمام اين يك‌سال هيچ رفتار ناشي از جنون از وي نديده بوديم و كردارش كاملاً سنجيده بود. تا آنجايي كه ما مي‌دانيم اختلافي نيز با همسرش نداشت.»

يكي ديگر از همسايه‌ها در اين خصوص گفت: «خواهر بزرگتر سحر مدتي قبل نامزد كرده بود ولي چندماه بعد از عقد خود متوجه شده بود كه همسرش با زن ديگري ارتباط دارد و در نهايت كار آنها به دادگاه كشيده بود. در ابتدا وقوع جنايت، داماد خانواده مورد سوءظن مأموران بود و مأموران فكر مي‌كردند به انگيزه انتقام‌گيري از خانواده همسرش مرتكب اين جنايت دلخراش شده بود ولي در نهايت حقيقت راز جنايت فاش شد.

تا آن زمان هيچكس به مهدي و خانواده‌اش كمترين شكي نداشت. ولي خدا خواست تا واقعيت مشخص شود.»

يكي ديگر از همسايه‌ها در اين مورد گفت: «وقتي از ماجرا خبردار شديم به منزل خانواده سحر رفتيم. جنازه را تازه از پزشكي قانوني تحويل گرفته بودند. مادرش نمي‌گذاشت جسد را ببينيم ولي در نهايت پارچه سفيد از روي جسد برداشته شد. آثار بريدگي بر روي گردن سحر بود. تمام بدنش كبود بود. پزشكي قانوني از شكم به پايين جسد را بسته بود و به خانواده سحر گفته بودند جسد در وضعيتي نيست كه قابل شستشو باشد. در ميان دستان سحر آثار خاك و گل بود گويي در زماني كه او را خفه مي‌كردند تقلاي زيادي كرده بود.»

مهدي كه شغل آزاد دارد تاكنون اظهار داشته است كه به تنهايي اين جنايت را مرتكب شده است ولي به دليل شواهد به دست آمده در بررسي پزشكي قانوني بررسي بيشتر در اين خصوص ادامه دارد.

جسد سحر در ميان گريه و شيون تمام اهالي محل به خاك سپرده شد و خانواده وي به دليل فقر مالي با كمك خيران محل مراسم خاكسپاري و ختم وي را برگزار كردند.

وقتي مهدي را براي بازسازي صحنه به محل جنايت آوردند، مادر و خواهران سحر بر سرش ريختند و او را به باد كتك گرفتند او به بدترين وضع ممكن سحر را شكنجه داده بود. فشار به ناحيه مقعد سحر باعث از بين رفتن روده او شده و موهاي زيادي را مأموران پزشكي قانوني از درون دهان و حلق دختر 14 ساله خارج كرده بودند.

بررسي بيشتر در اين خصوص در مراجع قضايي و انتظامي ادامه دارد.


خبر را روزنامه وقایع اتفاقیه چاپ کرد. اما کسی پشت خبر را نخواند. خانواده این دختر بچه اگر بخواهند که عاملان قتل دخترشان قصاص شوند باید مبلغ 9 میلیون تومان به خانواده قاتل بپردازند. آقایان طرفدار حقوق بشر کلاهشان را بالاتر بگذارند.

۰۵ تیر ۱۳۸۳

باز هم زنان قربانی شدند


زاهدان ، خبرگزارى جمهورى اسلامى ۰۵ / ۰۴ / ۸۳

براثر انفجار دو دستگاه تانکر حامل موادسوختى در جاده زاهدان بم واقع
در گلوگاه نصرت آباد زاهدان ، شش دستگاه اتوبوس دچار حريق و بيش از۱۸ نفر
کشته و۶۰ نفر زخمى شدند.
به گفته فرماندار زاهدان ، در اين حادثه که حدود ساعت ۲۳ پنجشنبه شب
به وقوع پيوست ، شش دستگاه اتوبوس مسافربرى که در پاسگاه ايست بازرسى
قرارگاه عملياتى سلمان نيروى انتظامى در انتظار بازرسى بودند، دچار حريق
شدند.
"حيدرعلى نورايى" در گفت وگو با ايرنا افزود : بنا به اظهار شاهدان عينى،
يک دستگاه کاميون تانکر حامل مواد سوختى احتمالا گازوييل، که از سمت بم به
زاهدان در حرکت بود، بر اثر بريدگى فرمان به يک دستگاه تانکر حامل قير
برخورد کرد و به دليل شيب زياد جاده به طرف پاسگاه ايست بازرسى منحرف شد
و ضمن برخورد با اتوبوسها و يک ساختمان و تير برق ، منفجر شدند.
وى اضافه کرد : علاوه بر۱۸ کشته ياد شده هنوز تعدادى از اجساد در داخل
اتوبوسها قرار دارند که ماموران آتش نشانى و نيروى انتظامى در حال خارج
کردن آنان مىباشند.
نورايى ادامه داد : در ميان زخمىها، تعدادى از پرسنل نيروى انتظامى که
در پايگاه نصرت آباد در حال خدمت بودند، حضور داشتند.
فرماندار زاهدان از وخيم بودن حال پنج تن از زخمىها خبر داد.
به گزارش خبرنگار ايرنا، مجروحان اين حادثه پس از انتقال به زاهدان در
بيمارستانهاى خاتم الانبياء، نبىاکرم و تامين اجتماعى اين شهر بسترى و در
حال درمان هستند.
يکى از مجروحان حادثه گفت : باتوجه به اينکه در پاسگاه ايست بازرسى فقط
مردان را براى بازرسى از اتوبوسها پياده کرده و زنان در داخل اتوبوسها
بودند، به احتمال زياد تمامى کسانى که در داخل اتوبوسها بودند، کشته
شده اند.
فرماندار زاهدان نيز گفت : با وقوع اين حادثه بلافاصله اهالى شهر نصرت
آباد به کمک مجروحان شتافته و پس از اعلام به آتش نشانى، اکيپهاى آتش نشانى
زاهدان به محل اعزام و با کمک مردم و نيروى انتظامى، نسبت به اطفاى حريق
اقدام کردند.
نورايى افزود : کارشناسان مربوطه در حال بررسى علت حادثه هستند.
رييس سازمان آتش نشانى و خدمات ايمنى زاهدان نيز به ايرنا گفت : در ساعت
۲۳ و۱۰ دقيقه با اعلام حريق ، اکيپهاى اين سازمان به محل حادثه اعزام و
نسبت به اطفاى حريق اقدام کردند.
"نادر عربشاهى" با بيان اينکه هنوز علت حادثه مشخص نيست ، افزود : پس از
اعزام کارشناسان و بررسىهاى لازم ، علت حادثه به اطلاع عموم خواهد رسيد

آخرين اخبار تعداد كشته ها و مجروحان تصادف در محور بم زاهدان

علت و آخرين آمار كشته‌شدگان و مجروحان حادثه تصادف در جاده بم ــ زاهدان اعلام شد
مدير روابط عمومي جمعيت هلال احمر: 204 نفر بر اثر اين حادثه كشته و مجروح شدند

نماينده زاهدان:
استقرار پليس راه در محدوده نصرت‌آباد، يكي از عوامل حادثه‌ تصادف امروز در سيستان و بلوچستان است
هفتاد کشته و صد زخمی.
شاهکاریم در از دست دادن نیروهای انسانی. شاهکار!تصادفی اتفاق افتاده و 70 نفر کشته شده اند. هیچ کس نمی داند چرا؟ این تصادف بین چند دستگاه اتوبوس پیش آمده؟
یادم است زمانی در امریکا سیل آمده بود و بزرگی می گفت: سردمداران امریکا از این خشم خدا عبرت بگیرند و از فساد توبه کنند. حالا کسی نیست که ترس از خشم خدا را به ما یادآوری کند. شاید اگر آقای کدیور این مطلب را بخوانند، باز هم مثل زلزله بم استدلال کنند که این خشم خدا نیست، عقب ماندگی علمی و فرهنگی خودمان است!!!والله اعلم.

۰۴ تیر ۱۳۸۳

نامه اختصاصي شهلا به روزنامه وقايع اتفاقيه
74 ضربه شلاقت را به جان مي‌خرم، ناصر!
پرستو گفت: اگر نوشتن در وبلاگت را جدی بگیری، چی می شه.......
و من باز وسوسه شدم.
شهلا این روزها شده شهره خاص و عام. همین دیروز یکی از بزرگان می گفت: آدم هوس می کند زنش را طلاق بدهد و برود یکی مثل شهلا پیدا کند. البته این هم از دروس اساسی این ماجرا برای آقایان است که حالا می دانند هزینه معشوقه ببخشید زن صیغه ای داشتن چقدر بالاست و ترجیح می دهند آبرومندانه اول زن خود را طلاق بدهند و بعد بروند دنبال عاشقیت.
اما شهلا...هنوز باور نمی کنم که او واقعا عاشق ناصر است. شاید هم همه ما مدتهاست که عاشقی را فراموش کرده ایم و باور نمی کنیم که در قرن 21 و در کشور اسلامی مثل ایران، هنوز می شود عاشق مردی شد و به خاطرش مرد!!!! آن هم مردی معتاد به مواد مخدر طوری که گاهی توان درست حرف زدن هم ندارد. نمی دانم. شاید باید به ملاقات شهلا بروم و از او بپرسم چگونه می شود عاشق شد.

۲۳ فروردین ۱۳۸۳

آزادی

تیس، تیس، تیس. مثل پتک توی سرم می کوبید. ساعت چهار و نیم صبح بود و انگار هیچ کس نمی خواست آن دیسکوی خراب شده را ول کنه و بره خونش. خسته بودم. بعد از دو ساعت تحمل صدای سرما خورده شهرام ناظری، آمده بودیم به دیسکویی که آن شب به مناسبت سال نو برای ایرانی ها برنامه داشت.
کیفم را برداشتم و به بهانه دستشویی رفتن راه افتادم. در دستشویی دختری را دیدم که اول شب همانجا دیده بودمش. دختری 18 یا 19 ساله زیبا، کمی عصبی، داشت سیگار می کشید. به بهانه تجدید آرایش کنارش ماندم.
یاد ایران افتاده بودم . شبی که خانه" م" مهمان بودم. دوستاش آمده بودند تا بعد ازمهمانی او به مهمانی دیگری بروند. سه دختر زیبا، 18-19 ساله، غرق در آرایش. وقتی دوست یکیشان دنبالشلن آمد، یکی که از همه زیباتر بود، جلوی آینه ایستاد تا لباسش را درست کند. دامن کوتاه مشکی پوشیده بود و تاپ قرمز. " اه، چقدر این تاپ می اید بالا. باید مدام دستم بهش باشه." و پشت تاپ را پایین تر کشید. زیباییش آنقدر کامل بود که نمی تونستم چشم ازش بردارم
اما "ن" دختری که آن شب در برلین کنارش ایستاده بودم روحیه ای کاملا متفاوت داشت. به همان اندازه زیبااما بدون آرایش، با دامنی بلند تر از دامن آن دختر، و تاپی پوشیده تر از تاپ آن دختر. اول شب در دستشویی غر می زد: من با این لباس نمی ایم بیرون. این چیه به زور تن من کردید؟ من با این راحت نیستم. و مدام دامنش را پایین می کشید تا بلندتر جلوه کند و یقه اش را بالا می کشید تا سینه اش را کامل بپوشاند.
پرسیدم:بهت خوش نمی گذره؟ چپ چپ نگاهم کرد و زیر لب غرید:نه
پرسیدم: چرا؟
گفت:خوب، نمیگذره
در باز شد وکسی که به نظر میرسید خواهرش است وارد دستشویی شد:" باز که چپیدی اینجا" جلوی آینه رﮊلبش را تجدید کرد و رفت
سعی کردم تا جلوی پرسشهایم را بگیرم و از دستشویی بیرون آمدم. تا ساعت شش صبح در میان جمعیت دنبالش گشتم ولی نتوانستم پیدایش کنم
در تهران "س" پرسید:راستی دیسکو هم رفتی؟
پوزخند زدم و گفتم آره
گفت:خوش به حالت. حسابی خوش گذشت، مگه نه؟
خندیدم:آره جای شما خالی
گفت:وای خوش به حالشون، حتما هر چی دوست داشتند پوشیده بودند

این سفر به یکی از جدی ترین مسایل ذهنی من دامن زد: آزادی یعنی چی؟

۰۷ فروردین ۱۳۸۳

امروز در مترو همه کتاب می خواندند. همه. از دختر و پسرهای دبیرستانی تا پیرمرد و پیرزنها. درست عین ایران

۰۶ فروردین ۱۳۸۳

برگشتم. نزدیک 3 ساعت در خیابان راه رفتم. هوای تمیز، مردم آرام، خیابانهای بدون ترافیک، فروشگاههای پر از جنس، مردم شاد با جیب های پراز پول. اما با تمام این ها از خودم بدم می اید. از چیزهایی که شنیدم، رفته بودم تا با دو نفر از زنان فعال ایرانی در فرانسه در مورد وضعیت زنان در این کشور مصاحبه کنم. آنها درباره زنی حرف زدند که با دست شکسته به انجمن آمده بود. از زنی گفتند که به پلیس شکایت نمی کرد چون اگر شوهرش را می بردند، زبان فرانسه بلد نبود تا گلیم خود را از آب بیرون بکشد.
امروز دلم گرفت
بلاخره من به زبان قارسی دسترسی پیدا کردم. هورااااااااااا
فعلا قراره بریم بیرون و پاریس را یگردیم.تا بعد.......

۲۶ اسفند ۱۳۸۲

باید استاد و فرود آمد
در آستان دری که کوبه ندارد
اگر به گاه آمده باشی
دربان در انتظار توست
و اگر بیگاه......

احمد شاملو

۱۷ اسفند ۱۳۸۲

بلاخره یک نفر حاضر شد اعلام کند که فاجعه در راه است. البته شاید خودش هم نفهمیده باشد که چه اطلاعات ذیقیمتی را در اختیار افکار عمومی قرار داده است."۷۵ درصد زندانيان معتادند

يك مسئول مبارزه با موادمخدر در نيروي انتظامي تهران بزرگ، گفت: از هر ۱۰۰ زنداني در كشور، ۷۵ نفر معتاد هستند.سردار «قدرت الله محمودي» افزود: ۲۵ درصد از ۷۵ نفر معتاد زنداني، ناقل بيماري ايدز هستند. به گفته وي، معتادان تزريقي در زندان ها از يك سرنگ به صورت دسته جمعي استفاده مي كنند كه منجر به انتقال بيماري مهلك ايدز مي شود.مسئول مبارزه با موادمخدر ناجا تهران بزرگ، افزود: اغلب معتاداني كه در زندان موادمخدر استفاده مي كنند، معتاد وارد زندان شده اند. اين مقام مسئول در ناجا از دستگيري بيش از ۲۲ هزار معتاد از ابتداي سال جاري توسط نيروي انتظامي در سطح شهر تهران خبر داد و گفت: بيشتر اين معتاداني كه روانه زندان شده اند، دوباره و به صورت تكراري پس از آزادي دستگير شده اند. رئيس سازمان زندان ها نيز با بيان اينكه از سال آينده ديگر معتادان را به داخل زندان ها راه نخواهيم داد، گفته بود: معتقديم كه معتادان بايد به اردوگاه ها منتقل شوند."
بلاخره اعلام شد که یک چهارم زئدانیان ایرانی مبتلا به ویروس ایدزهستند. یک حساب سر انگشتی مشخص می کند که چه تعداد از زنان و کودکان در معرض این بیماری قرار دارند. آخرین آمار اعلام شده زندانیان کشور 150 هزار نفر بود به این ترتیب37 هزار و پانصد زن در ملاقات های شرعی با شوهران خود در معرض بیماری ایدز قرار می گیرند و با توجه به پایین بودن سطح فرهنگ این قبیل خانواده ها می توان تصور کرد که به طورمتوسط هر خانواده دارای چهار کودک است.
با کمال افتخار و ادب می توان به متولیان پیشگیری از بیماری های واگیردار اطلاع داد که بیش از 187 هزار ایرانی به دلیل بی توجهی آنان، ناآگاهانه در معرض این بیماری قرار دارند.سالها پیش از یکی از این مسولان محترم پرسیدم : چرا از زندانیانی که به مرخصی می روند و یا اجازه ارتباط با خانواده را دارند تست ایدز به عمل نمی آورید؟ پاسخ داد: هزینه تست بیشتر از ریسک ابتلا به بیماری است!!
امیدوارم یک پزشک به این سوال من پاسخ دهد: ریسک بالا یعنی چه؟

۱۲ اسفند ۱۳۸۲

.این دستورالعمل های روزانه برای رسیدن به سن واقعی و سلامت ماندن هم به نظر من جالب است
A Cup of Prevention Sipping on a cup of hot tea may be a safeguard against cancer.
Population studies have linked the consumption of tea with a reduction in risk for several types of cancer. Researchers speculate that the polyphenols in tea may inhibit certain mechanisms that promote cancer growth. Both green and black teas have been credited with cancer-inhibiting powers.

RealAge Benefit: Eating a diverse diet that is low in calories and high in nutrients can make your RealAge as much as 4 years younger


تا صبح بیدار ماندیم اما هیچ فایده ای نداشت. شهره آغداشلو در حد کاندیدای بهترین بازیگر نقش دوم زن باقی ماند. همین.
اما هیچ وقت فکر نمی کردم که دو نفر از بهترین خوانندگان زن به عنوان بدلباس ترین ها انتخاب شوند. عکس های بهترین ها را هم اینجا ببینید.

۰۷ اسفند ۱۳۸۲

دیروز شاهکار بود. یکی از بهترین روزهای تولدی که در جند سال اخیر داشتم. قرار بود یک شب آرام را در خانه بگذرانیم. کلی خرید کردم. جوجه ، چیپس، ماست و یک نوشیدنی عالی. قرار بود آزاده بیاد و یک سرس لباس را ببیند . ساعت 8 اومد و پشت سرش پرستو، ساناز، زهرا و نوشین. باورم نمی شد که همه آنها تولد من را به خاطر داشته باشند و برای خوشحال کردن من برنامه داشته باشند
امروز روز خوبی است. پر از انرزی و آرامش. امیدوارم این احساس را بتوانم تا تولد بعدی حفظ کنم. در ضمن کلی هم کادو باحال دریافت کردم!!!

۰۵ اسفند ۱۳۸۲

48 ساعته که از در بیرون نرفتم. تمام زمانم در یک آپارتمان 90 متری گذشته. 48 ساعته که نور خورشید توی صورتم نتابیده و گونه هام از باد سرد یخ نکرده. 48 ساعته که یا تلویزیون نگاه کردم یا جلوی کامپیوتر نشستم و یا روی تخت دراز کشیدم و کتاب های جورواجور را ورق زدم. دو تا کتاب گذاشتم پهلوی کامپیوتر تا شاید تو رودروایسی بخونمشان و دو تا کتاب هم زیر میزتلویزیون دارند خجالتم می دهند. اما خوندنم نمی یاد. کار کردنم نمی یاد. حرف زدنم نمی یاد. پس فردا تولدمه و من هنوز جرات نکردم حساب کنم که چند ساله می شوم. جلیل با شیطنت می گوید: معلومه 16 ساله. اما خودم می دانم باری که روی دوشم است خیلی بیشتر از 16 سال است. شاید 36 سال. شاید هم بیشتر.
وقتی به گذشت سال ها و تجربه ها فکر می کنم، سرم درد می گیرد. باور نمی کنم که همه آنها در یک کله کوچک و کم وزن جا گرفته باشد. یاد یک فالگیر بلوچ می افتم که سال 67 یا 68 گفت: زیر اون موها چی قایم کردی کله پخ پخو.
و من که منظورش را نمی فهمیدم گفتم: به خدا هیچی. و او خندید و گفت: چرا خودت را می زنی به خنگی؟ دوباره خندید و گفت: هیچ وقت پولدار نمی شوی، هیچ وقت خیالت راحت نیست. نه واسه پول. واسه همه چیز. اما عاقبت به خیر می شی. به مادرت بگو برات دعا کند. ....و حالا سالهاست وقتی می خواهم از مامان خداحافظی کنم می گویم: برام دعا کنید. و مامان هیچ وقت نمی پرسد برای چی.
نمی دانم معنی "عاقبت به خیری" چیه. اصلا "عاقبت" از چند سالگی شروع می شود؟ و از همه مهم تر" خیر" یعنی چی؟

اولین روز بعد از وقوع زلزله بم از یکی از مقامات پرسیدم: آیا برای سامان دهی وضعیت دختران بی سرپرست در بم کاری کرده اند؟ جواب داد: برو اگر توانستی 10 تا دختر بی سرپرست پیدا کنی، بیار تا ما آنها را سامان بدهیم.

چهار روز بعد از زلزله بم از مسوول اداره آگاهی شهر پرسیدم:آیا آماری از دختران قاچاق شده دارید؟ یا کسی اعلام کرده که دخترش مفقود شده؟ جواب داد: مگر در شهر کسی هم زنده مانده که بخواهد اعلام مفقودی کند؟

کیهان ، دوشنبه، 2004/02/23 : دستگيري 4 زن كيف قاپ در گناوه
به گزارش مركز اطلاع رساني ناجا مأموران انتظامي شهرستان گناوه در استان بوشهر هنگام گشت زني در پاساژي در اين شهرستان 4 زن به نام هاي رؤيا، عفت، فاطمه و فاطمه كه همگي اهل شهرستان بم بودند را به جرم كيف قاپي دستگير و مبلغ 481 هزار و 500 تومان وجه نقد از آنان كشف كردند.

کاش روزنامه باز بود و کارتش اعتبار داشت تا می تونستم باز هم بروم بم و از مسولان بهزیستی آدرس محل نگهداری از زنان بی سرپرست بمی را بپرسم.
احتمالا فقط آدرس چند تا زندان را به من می دهند.

خومونیم، صفحه 15 روزنامه کیهان چقدر پر خبر است
خدا را صد هزار مرتبه شکر، بعد از دوران دانشجویی که باید از این سر شهر به آن سر شهر می رفتم، دیگر سوار اتوبوس شرکت واحد نشدم. اما انگار این روزها مسایل شهری دارد به سرعت برق و باد حل می شود.
کیهان: سرپرست اتوبوسراني از امكان ورود اتوبوس هاي خارجي به ناوگان حمل و نقل خبرداد
اگر كارخانجات داخلي با توجه به نياز، كيفيت و قيمت نتوانند نيازها را برآورده سازند، اقدامات لازم براي ورود اتوبوس هاي خارجي انجام مي شود.
مهندس مهدي هاشمي سرپرست شركت واحد اتوبوسراني به دريافت وام از يك بانك آلماني اشاره كرد و گفت: اين وام براي خريد اتوبوس نيست، بلكه براي ساماندهي و مكانيزه كردن ناوگان هاي اتوبوسراني و تاكسيراني به موقعيت ياب ماهواره اي است.
همه مشکلات حل شده بود جز موقعیت یاب ماهواره ای که انشا الله آن را هم آلمانی ها حل می کنند.
خدا سایه آنها را از سر ما کم نکند.آمین یا رب العالمین!!!

۰۴ اسفند ۱۳۸۲

خوب به سلامتی زلزله به دماوند رسید. خدا آخر و عاقبت ما را به خیر کند.
رادیو دارد سخنرانی های امروز مجاس را پخش می کند. می ترسم. نه از حرفهایی که انصاری راد، کیانوش راد، مهرپرورو یا حقیقت جو می زنند؛ از عالیخانی می ترسم که می گوید: من همینجا مقابله می کنم.مهرپرور جواب می دهد:برای دفاع از عدالت کفن می پوشم.
می ترسم.از زلزله، از کسانی که برای به کرسی نشاندن حرف خود ار هیچ اقدامی ابا ندارند.می ترسم.

۰۱ اسفند ۱۳۸۲

انگار ساعت طبیعی بدنم از کار افتاده، ساعت دو بی اختیار بلند شدم و رفتم سراغ مانتو و روسریم. جلیل گفت: کجا؟ دوباره یادم افتاد که همه چیز تمام شده. نمی دانم چقدر باید منتظر بمانم تا دوباره بروم سر یک کار جدید اما... تلخی یکی از بدترین چیزهایی است که خدا خلق کرده.

طبق آخرین آمار غیر رسمی اعلام شده مشارکت مردم در تهران 20 درصد و در شهرستان ها تا 40 درصد است. یکی از دوستان تعریف می کرد ساعت 11 صبح برای رای دادن به یک مسجد رفته بوده، نگهبان جلوی در بهش گفته می خواهی بروی توی اتاق در بزن، خواهرها خوابند. می پرسد چطور؟ می گوید:شما نفر سومید که از صبح به اینجا آمدید!!!!
خوب، باز هم ما شدیم تیتر اول دنیا. اما این دفعه این دولت یا حکومت نیست که مطرح می شود، مردم این بار تیتر اولند اما نه تعداد مرده هاشان ، نه تظاهرات میلیونیشان، سکوتشان، فکر می کنید چند بار در تاریخ در خانه نشستن مردم مهم بوده؟
جذاب ترین تصویر از انتخابات، من را یاد خواهر کوچکم انداخت. سال 58 برای انتخابات جمهوری اسلامی با مامانم به حوزه رفته بود و به او اجازه داده بودند تا به استامپ دست بزند. او هم خوشحال برگشته بود خانه و انگشتش را به همه نشان می داد و می گفت: من "یای" دادم. شیرین زبانیش همه را به خنده می انداخت.تا چند روز هم نمی گذاشت کسی نشانه افتخار امیز "یای" دادن او را پاک کند اما حالا او "یای" می دهد؟

۳۰ بهمن ۱۳۸۲

یاس هم بسته شد. مثل خیلی های دیگه که کم کم اسمشون هم داره یادم می رود.اما امروز صبح برای اولین بار با بغض از خواب بیدار شدم. احساس کردم دلم می خواهد گریه کنم. در تمام سالهای گذشته هیچ روزنامه ای دو سال مداوم منتشر نشده. بابا یکی نیست بگه ما روزنامه نگارها هم آدمیم. ما هم آرامش می خواهیم. ما هم امنیت می خواهیم. ما هم دلمون می خواهد یک ریسمونی باشه در این دنیا که بتونیم به آن آویزان شویم و درد دل کنیم. همه اش مرگ. همه اش درد. همه اش خبرهای بد. بابا به خدا ما هم آدمیم. چرا کسی باور نمی کند؟
تعطیل شد. به همین راحتی. تمام شد. به همین راحتی.
همین حالا با یک خبرنگار در ده نو نیشابور حرف می زدم. او هم می گفت: در یک روستا همه مرده اند. شاید فقط یک نفر مجروح زنده بماند. او هم گفت:"همه مرده اند. به راحتی، با یک انفجار." و به خاطرم آورد:یادت است در بم به خیابانی رفتیم که با خاک یکسان شده بود؟ اینجا هم مثل همان خیابان است. تا شعاع 3 کیلومتری می توان انگشت و پای قطع شده پیدا کرد.
اما نکته جالب اینجاست که گویا هیچ خبرنگاری حق نداردبه محل نزدیک شود .این دوست ما هم کلی از راه را پیاده رفته و پنج کیلومتر هم لودر سواری کرده.

۱۶ بهمن ۱۳۸۲

بم یک فاجعه بود. بیشتر از تمام روزهایی که می دیدم چطور جنازه مردم بی گناه را از زیر آوار بیرون می آورند و روی هم دفن می کنند، دلم گرفت.
قبرستان بم، آبادترین نقطه شهر بود. ردیف های بی پایان گور، که حالا با سنگ هم پوشانده شده بودند، عنوز نمی توتنم باور کنم که فقط 45 هزار نفر در آن صحرای بی پایان دفن شده اند. یک عضو شورای شهر می گفت بین 65 تا 70 هزار نفر کشته شده اند. این را از روی مردم بومی زنده مانده در شهر حدس می زد. فاصله سنگ ها تفاوت بین گور های دسته جمعی و گورهای عادی را نشان می داد. بزرگترین قبرستان ایران.
شهر خلوت بود. دیگر از آن ترافیک نفس گیر و بوی تعفن خبری نبود. جای آن هوا پر شده بود از بوی خفه کننده فاضلاب. یاد لاله و لادن افتادم. وقتی بعد از آن تشیع جنازه باشکوه (دومین تشیع جنازه پس از تشیع جنازه امام) حالا حتی سنگ قبر هم ندارند و پدرشان آرزوی درست کردن آرامگاه برای آنها را شاید با خود به گور ببرد. لاله و لادن فراموش شدند، همان طور که مردم بم.
در گورستان بم، خاطره روزهای اول، پس لرزه های وحشتناک، آن همه مرگ، آن همه دزدی، آن همه مجروح دوباره به سراغم آمد. دکتر کدیور بین گورها قدم می زد و زیر لب چیزی می خواند. از او درباره عدالت خداوند پرسیدم واین که چطور می شود این فاجعه را با عدالت خدا سنجید. انگاردر این فضای پر جنجال سیاسی انتظار نداشت کسی هنوز به خدا وعدالت او فکر کند. گفتم که این سوال را روز دوم زلزله یکی از بازماندگان پرسیده و من جوابی برای او نداشتم. گفت این مساله ربطی به عدالت خدا نداردو عامل اصلی آن استفاده نکردن مردم از دانش و بینشی است که خدا در اختیار آنها قرار داده است. گفت پس خدا در مورد امریکاییها عادل است که همین زلزله در آنجا فقط دو نفررا می کشد و دربم 45 هزار نفر را؟

گزارش اولی که برای مجله زنان نوشتم به خاطر باور نداشتن همین موضوع چاپ نشد:


به‌نام خد اوند بخشندة مهربان. سوگند به فرشتگاني كه جان‌ها را به‌قوت مي‌گيرند، سوگند به فرشتگاني كه جان‌ها را به آساني مي‌گيرند، و سوگند به فرشتگاني كه شناورند، سوگند به فرشتگاني كه بر ديوان پيشي مي‌گيرند، و سوگند به آنها كه تدبير كارها مي‌كنند، كه آن روز كه نخستين نفخة قيامت زمين را بلرزاند، و نفخة دوم از پس آن بيايد، در آن روز دل‌هايي در هراس باشند، و نشان خشوع در ديدگان نمايان. مي‌گويند: آيا ما به حالت نخستين باز مي‌گرديم، آنگاه كه استخوان‌هايي پوسيده بوديم؟ گويند: «اين بازگشت ما بازگشتي است زيان‌آور.» جز اين نيست كه تنها بانگ برمي‌آيد، و آنها خود را در آن صحرا خواهند يافت. سورة النازعات آيات 1تا 15

اينجا بهشت زهراي بم است. ظهر يكشنبه،دومين روز پس از وقوع زلزله‌اي كه بم را با خاك يكسان كرد. اينجا بهشت زهرا است و من، ايستاده‌ام در ميان صحرا پس از گورهاي تازه كنده شده، رديف‌هايي از اجساد به صف شده و گروهي از مردم داغديدة داغدار، بي‌پناهِ بي‌سرپناه، بي‌فردايِ بي‌ديروز، بي‌همسرِ بي‌فرزند، بي‌پدر، بي‌مادر كه انگار تنهايان هميشة تاريخ بوده‌اند و هستند. كهن چون ارگ هزاران سالة بم، ويران چون باروهاي بلند ارگ.
باد كه برمي خيزد، خاك مرگ آسمان سر مي‌كشد، 30 هزار مرگ قد مي‌كشد، 30 هزار كفن، نشسته برخاك، چون عروساني آمادة حجله، حجلة مرگ.
زن بر سر مي‌زند. ساعت 5/4 صبح لرزيدم. بيدار شدم، خانه تكان مي‌خورد، زمين صدا مي‌داد. لرزه‌ها كه تمام شد، خوابم برد. هنوز وقت نماز نبود. يك ساعت بعد، حتي نتوانستم سر بلند كنم، نتوانستم صدا بزنم. شوهرم، پسرهايم، دخترهايم، عروسم، نوة شش‌ساله‌ام، همه مردند.
زن در نوبت گور مانده، گفته‌اند رديف سوم، سپيد پوشان فاميلش را رديف كرده بر روي فرشي پاره، شيون مي‌كند تا نوبتش، آنكه بلندتر است حسين است، پهلويش عروسش، آنكه از همه كوتاه‌تر است، بچه‌شان است. شش‌ساله، اين يكي شوهرم، آنها هم دخترهام و پسر كوچكم.
كسي از دور صدا مي‌زند: خديجه بيا، زن شيون‌كنان مي‌رود. رديف سوم را نشانش مي‌دهند، چند نفرند؟ زن بر سر مي‌زند: هشت نفر، هشت نفر. اول شوهرش را مي‌گذارد، بعد پسرش را، بعد عروسش، بعد دخترش، بعد دخترش، بعد دخترش، بعد پسر كوچكش، كنار مي‌كشد، لودر خاك مي‌ريزد، بر همة آنچه دارايي اوست از 45 سال زندگي.
به نام خداوند بخشنده مهربان، مرگ بر آدمي باد كه چه ناسپاس است. او را از چه آفرينده است؟ از نطفه‌اي آفريد و به اندازه پديد آورد. سپس راهش را آسان ساخت. آنگاه بميراندش و به گور كرد.
سورة عبس. آيات 17 تا 25

ساعت 5/5 صبح مجله پنجم دي ماه سال 1382 زلزله‌اي با قدرت 3/6 ريشتر بم را لرزاند. زمين‌لرزه ديگري كه حدود يك ساعت قبل به وقوع پيوسته بود، عده‌اي را بيدار كرده بود، عده‌اي را هشيار.
مرضية شجاع حيدري، با اولين تكان‌هاي ساعت 5/4 صبح بيدار شد. شيرين و محمد در اتاق‌هايشان خوابيده بودند. صداي شيرين را شنيد كه او را صدا مي‌زد. به همسرش گفت: من مي‌روم پيش شيرين. رضا را هم تكان‌ها بيدار كرده بود. بلند شد، قفل‌هاي در را باز كرد تا اگر باز هم لرزيد، راحت فرار كنند، هنوز چشمشان دوباره گرم نشده بود كه باز لرزيد، سخت، سريع، بچه‌ها را بغل كردند و دويدند بيرون. به‌حياط رسيده بودند كه خانه فروريخت.
مرضيه مي‌گويد: من مانده‌ام با شوهرم و دو بچه‌ام. اتومبيل شوهرم زير آوار ماند. حالا ما مانده‌ايم يك اتومبيل. از تمام سرمايه‌اي كه سال‌ها كار كرده بوديم و جمع كرديم. فقط همين مانده. هنوز اسباب‌كشي تمام نشده بود.
مي‌پرسم: كسي هم از خانواده‌تان كشته شده؟ مي‌گويد: غير از جسدهايي كه از زير خاك بيرون آورديم، 60 نفر هنوز زير خاكند. پدرم، مادرم، برادرهايم، خواهرهايم، عمه‌هايم، خاله‌هايم، عمويم، همه در خواجه عسگر زندگي مي‌كردند. خواجه عسگر با خاك يكسان شد، همه آنجا مرده‌اند، خانوادة من همه مردند. از خانوادة شوهرم هم 50 نفر مردند.
رضا، همسر من، من را به كناري مي‌كشد، از وقتي رفتيم خواجه‌عسگر و خانواده‌اش را ديد، گريه نكرده است. همين‌طور مبهوت مانده. مرضيه به دور دست‌ها خيره شده، از مركز شهر به راحتي مي‌توان ارگ بم را ديد، هيچ ديواري راه را سد نمي‌كند.
به نام خداوند بخشندة مهربان، قسم به اين شهر. و تو در اين شهر سكنا گرفته‌اي. و قسم به پدر و فرزنداني كه پديد آورد، كه آدمي را در رنج و محنت بيافريده‌ايم، آيا مي‌پندارند كه كس بر او چيره نگردد؟ مي گويد: مالي فراوان را تباه كردم. آيا مي‌پندارد كه كسي او را نديده است؟ آيا براي او دو چشم نيافريده‌ايم؟ و يك زبان و دو لب؟ و دو را پيش پا پايش ننهاديم؟ و او در آن گذرگاه سخت قدم نهاد. و تو داني كه گذرگاه سخت چيست؟
سورة البلد آيات 1 تا 12

خانه مثل تمام شهر، با خاك يكسان شده است. تكه‌هاي خشت و گل را انگار شخم زده‌اند. نيروهاي امدادگر روسي، همراه با دو سگ سياه بزرگ روي آوار راه مي‌روند. سگ سياه مي‌ايستد، مي‌غرد، پارس مي‌كند. بقيه به سوي او مي‌روند. كار نجات آغاز مي‌شود.
تكه‌هاي خشت و گل را از جايي به جايي مي‌ريزند، 10 ميليون تن خشت و گل در اين چهار روز جا‌به‌جا شده است، كاشي‌هاي سفيد ديوار آشپزخانه پيدا مي‌شود. قسمت بزرگي از ديوار يك پارچه شكسته و فرود آمده، بلدوزر، ديوار را كنار مي‌زند. گوشه‌اي تاريك، زير خروارها خاك، دختري 12 ساله، هنوز نفس مي‌كشد. نبضش آرام مي‌زند. موهايش لا‌به‌لاي خاك‌ها گير كرده، پايش شكسته، احيا مي‌شود، بلندش مي‌كنند. مردم صلوات مي‌فرستند. دختر هنوز نمي‌داند كه از همة افراد خانواده‌اش تنها او زنده مانده است.
كمي آن‌سوتر، روي آوار، سگ همچنان پارس مي‌كند. سنگ‌ها را كنار مي‌زنند، آوار را برمي‌دارند. زني ميانسال خوابيده بر پهلو، دستش را زير سر گذاشته، خوابيده، آرام، سينه‌اش آرام گرفته، نشاني از نفس نيست. قلبش نمي‌زند، نبض ندارد. اما سگ همچنان پارس مي‌كند. نيروهاي امدادگر دست به‌كار مي‌شوند. شوك قلبي، بار اول... بار دوم... بار سوم... ضربان آغاز مي‌شود. قفسة سينه آرام پرمي‌شود. مردم صلوات مي‌فرستند.
سرپرست گروه امدا مي‌گويد: از توقف قلب زن، تنها دو دقيقه گذشته بود.
به نام خداوند بخشندة مهربان، نام پرودگار بزرگ خويش را به پاكي يار كن: آن كه آفريده و درست اندام آفريد. و آنكه اندازه معين كرد. سپس راه نمود. و آنكه چراگاهي را رويانيد، سپس خشك و سياه گردانيد. زود كه براي تو بخوانيم، مبادا كه فراموش كني. مگر آنچه خدا بخواهد.
سورة الاعلي آيات 1تا 7

ايستاده‌ام در بلندترين نقطة بهشت‌زهرا. صحراي محشر زير پايم است. تا چشم كار مي‌كند. آوار است و جسد. بلدوزها، گريدرها، لودرها، بيل مكانيكي دامن زمين را آماده مي‌كنند تا هزاران عزيز را به امانت به آن سپرند. اما زمين، خشمگين، هنوز مي‌غرد. پتك مي‌كوبد. مي‌لرزد. زمين هيچگاه اين‌گونه نلرزيده بود. ضرباتي مستقيم، لهيب، عظيم به كف پاهايم كوبيده مي‌شود. زانوهايم سست مي‌شود. مي‌لرزم، در برابر عظمت ضربات كوچك مي‌شوم، حقير مي‌شوم. قدرتي عظيم مرا به سخره گرفته، اگر خاك زير پايم تاب نياورد، مي‌شكافد و انگار هيولايي سر بر مي‌كشد، زانوانم مي‌لرزد، دستهايم، سرم گيج مي‌شود. از ذره حقيرترم، حقير، ذليل، خوار در برابر قدرتي كه به رخم مي‌كشد زمين خشمگين. پيرمردي در كنارم بر زمين مي‌افتد از هق‌هق گريه مي‌كند. شيون مي‌كند: همين بود، همين ضربه‌ها، همين پتك. در سوز سرماي كوير، يك زيرپوش بر تن دارد، با شلواري خاك‌آلود، بدون كفش، حيران است و عزادار.
مي‌گويد: پنج شنبه شب آمده بود خانة من، در كي اتاق خوابيديم. زمين كه لرزيد، سقف ريخت روي سرش، من سالم ماندم. از زير آوار بيرون آوردم و گذاشتمش توي ماشين. رفتم بيمارستان، ديدم خراب شده بود. راه افتادم طرف كرمان تا دخترم را نجات دهم. در نزديكي پاسگاه مرصاد ماشين خراب شد. با التماس از فرمانده پاسگاه درخواست يك ماشين امداد كردم. درحالي‌كه سه آمبولانس هلال احمر در محل وجود داشت، التماس كردم ماشين بدهند. از سر دخترم خون مي‌آمد. فرمانده حرفم را گوش نكرد. نيم ساعت التماس كردم، گريه كردم. با خواهش مردم، بالاخره يك آمبولانس دادند. به كرمان كه رسيدم رفتم بيمارستان. ده دقيقه بعد بچه‌ام مرد.
نفسم در سينه حبس شده، مرد فرياد مي‌زند، اشك مي‌ريزد: اگر ده دقيق زودتر رسيده بوديم، دخترم زنده مي‌ماند. من مقصر آنها را مي‌دانم و ازشان شكايت مي‌كنم. عامل مرگ دخترم آنها هستند.
راه مي‌افتم به سوي پيكاني گل‌آلود. صندوق عقب را باز مي‌كند. صدايم مي‌كند. مي‌گويد: بنويس: آزيتا پژمان، مهندس شيمي، دبير دبيرستان نظام‌آباد مؤمن‌آباد، مرد. جسد كفن شده را در نايلون پيچيده بود. صورت كفن را باز كرد. صورتي كشيده، چشمان درشت، ابروهاي كلفت مشكي، موهاي كوتاه مشكي، پوست گندمي، با كبودي نعشي، آرام خوابيده بود. فقط شقيقة چپش خونين بود.
چون بانگ قيامت برآيد، روزي كه آدمي از برادرش مي‌گريزد، و از مادرش و پدرش، و از زنش و فرزندانش. هركس را در آن روز كاري است كه به خود مشغولش دارد. چهره‌هايي در آن درخشانند، خندانند و شادانند، و چهره‌هايي در آن روز غبار‌آلود.
سورة عبس. آية 33 تا 40

چهار راه دادگستري، نيروهاي اورادي تركيه، به سراغ خانه‌اي رفته‌اند. بلندگوي اتومبيل امداد از مردم مي‌خواهد جمع نشوند. در حياط خانه دختري با سر باندپيچي شده، سه زن سياه‌پوش، دو مرد جوان خون‌آلودِ خاك اندود، اشك مي‌ريزند. يكي از دو مرد فرياد مي‌زند، بر سرش مي‌زند. دختر جوان آرامش مي‌كند. آب بر صورتش مي‌پاشد. زنان سياه‌پوش مويه ‌مي‌كنند. يكي‌شان مي‌گويد: از صبح تا به‌حال هشت جنازه درآورده‌اند. سه تاي ديگر مانده. پسر جوان تنها بازماندة خانوادة 12 نفري خود است. همه مرده‌اند.
زن چادرش را بر صورت مي‌كشد و هق‌هق گريه سر مي‌دهد. كنارش مي‌نشينم روي خاك‌ها، مي‌نالد: دو شب است با همين چادر كنار خانه‌ام مي‌خوابم. روز اول اصلاً غذا نخورديم. ديروز يك وعده، امروز هم از صبح فقط آب داده‌اند. من كه نمي‌توانم پشت‌سر كاميون‌ها راه بيفتم و چادر بگيرم. پسرهايم ديشب از زيرآوار بيرون آمدند، هرچه بيايند اينجا بدهند، خدا عمرشان بدهند. من يك عمر با عزت زندگي كردم. نمي‌توانم گدايي كنم. مي‌پرسم: چند نفر مرده‌اند؟ مي‌گويد: «از خانوادة ما فقط شش نفر مانده‌ايم. چادرش را به صورت مي‌كشد و هق‌هق گريه‌اش بلند مي‌شود.
به‌نام خداوند بخشندة مهربان، چون آسمان شكافته شود، و به فرمان پروردگارش گوش دهد و حق بود كه چنين كند. و چون زمين منبسط شود، و هرچه را كه در درون دارد بيرون افكند و تهي گردد، و به فرمان پروردگارش گوش دهد و حق بود كه چنين كند. اي انسان، تو در راه پروردگارت رنج فراوان مي‌كشي.
سورة الانشقاق آيات 1 تا 6■

۱۲ بهمن ۱۳۸۲

سلام، دارم تلاش می کنم دوباره شروع کنم به نوشتن، هنوز نمی دانم از کجا و چی، فقط می دانم که به شدت به ان احتیاج دارم.
دیروز از بچه ها خواستم اسم من را هم برای حضور در مجلس رد کنند، اما امروز نتوانستم خودم را راضی کنم که به آنجا بروم. چیزی در قلبم می ترسد، چیزی که هنوز نتوانستم اسمی برایش پیدا کنم. ترس از مرگ یا از دست دادن آنچه که دارم نیست، هیچ شباهتی با ترس از مرگ _ آنچه که در بم تجربه کردم_ ندارد. ترسی بسیار عمیق تر است.
رادیو فرهنگ بعد از تمام شدن برنامه مجلس، با تمام اتفاقاتی که در آن افتاد، با این که 114 نماینده استعفا دادند، برنامه شناخت
موسیقی پخش می کند.کمی خنده دار است و کمی مایه دلتنگی!
همین الان معلوم که می توانم روز سه شنبه به بم بروم، نمی دانم تحمل یک بار دیگر برخورد با آن صحنه ها و آدم ها و از همه مهمتر، کنار آمدن با آن همه مرگ را دارم؟
همین چند ساعت قبل گزارش یک گزارشگر تازه کار را چک می کردم، هنوز بعد از گذشت 40 روز و دیدن و شنیدن خیلی چیزها، دل آدم می گیرد.
".در میان بیقراری های زن ، پسر کوچکش کارتن خالی را به نخ بسته بود و پابرهنه دنبال خودش می کشید و از داشتن این اسباب بازی ساده کیف می کرد . دیدن خنده های شیرین و بی خبرش لطفی داشت . دستش را که گرفتم مرا برد کنار خانه ویرانشان جایی میان خرابه ها را نشانم داد و گفت : مامان بزرگ اون جاست ، مرده . آن قدر آسان و ساده گفت که من هیچ نتوانستم بگویم " و یا:"بین آخرین مراجعان آن روز مان دختر کوچکی بود که همرا ه خواهرش آورده شد ، غم از سر ورویشان می بارید .مادرشان را زیر آوار از دست داده بودند ودختر کوچک تازه درباره زخم سرش حرف زده بود . روسریش را که باز کردیم پر بود از خاک و شن . با این که موهای اطراف زخم را چیدیم باز هم نمی شد زخم را که چند روز میان کثیفی و خاک مانده بود و دلمه بسته بود ببینیم . بدتر این که میان موها پر بود از تخم شپش . دکتر هم سرش را دید و گفت باید سرش را بتراشد. وقتی به خواهرش گفتیم باید موهایش را بتراشیم عصبانی شد وگفت : نمی خواد ، می برمش . دختر هم گریه می کرد که نمی خواهد سرش تراشیده شود . هر چه قدر حرف زدیم و توضیح دادیم که به نفع همه شان است بیفایده بود . آخر هم دست خواهرش را گرفت و رفت . تا یک مسیرمن و همکارم دنبالشان رفتیم ولی بیفایده بود . آن روز دلگیر ترین غروب را تجربه کردیم . "