گفت: موضوعش چه بود؟ داستان را گفتم. گفت: حتما اقدام می کنیم.
هم او بود که نسخه ای روزنامه همشهری را به حاج آقا نشان داده بود و حاج آقا خواسته بود تا پرونده را ببیند و شبانه پرونده را برایش برده بودند و شبانه آن را خوانده بود و وقتی زمان را کمتر از نامه نگاری های اداری دیده بود با دست خط خودش نوشته بود حکم متوقف شود و به زندان اوین فکس کرده بود.فکس را سربازی دم دمای سحر دیده بود و دوان دوان به میدان اعدام رسانده بود و ازمیان چهار اعدامی آن روز صبح، طناب را از گزدن فاطمه باز کردند و او را به سلولش باز گزداندند.
اما حالا، کسی هست که باز شماره دفتر آقای شیرج را بگیرد؟ کسی هست که داستان رها شدن زهرا زیر دستان قوی یک مرد را برایش بنویسد؟ کسی هست که از مادر لکنت زبان گرفته برایش بنویسد؟ کسی هست که از آرزوهای دو دختر تنها مانده برایش بگوید.
کاش کس پیدا شود و بگوید که زهرا تا آخر عمر برای او سبزی پاک خواهد کرد.
کاش کسی برایش بگوید که فاطمه تا آخر عمر برای او زیارت عاشورا خواهد خواند.
کاش کسی برایش بگوید که دعای خیر مادران تا همیشه همراهش خواهد بود.
کاش کسی برایش بگوید که بهشت و جهنمی که خدا وعده داده همین دنیا است و فاطمه هفت سال است که در آتش دوری از دو دخترش سوخته است، موهای خاکستری اش گواه آن آتشند.
کاش کسی به او بگوید که سیاهی هر امضای او بر برگه استیذان یک حکم اعدام، یعنی سیاه پوش کردن خانواده ای تا ابد.
روزی دیگر، همان دم دمای سحر هیچ کس نتوانست در زندان اوین طنابی برای حلق آویز کردن کبری رحمان پور بیابد. کبری اعدام نشد چون طناب نبود، کاش فردا در زندان اوین طتاب نباشد، کاش کسی بیدار نشود، کاش هیچ ساعتی صبح فردا زنگ نزند. کاش کسی بداند، کاش کسی بگوید. کاش کسی بماند.
آن سال آزاده مختاری ساعت 4 صبح به زندان اوین رفت تا خبر آنچه را که پشت درهای بسته رخ می داد بنویسد و ساعت شش صبح شادترین خبر تمام زندگیم را به من داد. آیا فردا این توان را خواهم داشت که به زهرا زنگ بزنم؟
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد