امروزرعنای من یک ساله شد. باورم نمی شود که روزها به این سرعت می گذرند. انگارهمین دیروزبود که تاب می خوردومن باهرغلتش می مردم وزنده می شدم.
رعنا برای خودش خانم شده، موهای بلندش راباید با سنجاق جمع کرد و بیشتر از چند لحظه نمی گذارد سنجاق روی سرش بماند و آن را می کشد و موهایش می ریزد روی چشمهایش. هفتمین دندان رعنا هم خودنمایی می کند و دخترک مثل آب خوردن سیب گاز می زند و من می میرم از ترس که نکند بپرد توی گلویش. اما او بی توجه به همه هراس های من، دیگر سرلاک و فرنی و حریره بادام نمی خورد و قاشق را از دستم می کشد که: من هم قورمه سبزی می خواهم وتکه های گوشت را چنان با ملچ وملوچ می جود که من و جلیل می خوریمش، اما او عسلی است که هیچ وقت تمام نمی شود.
وقتی گرسنه است یا دلش تنگ شده صدایم می زند: مم، به فتح میم اول. اما وقتی ناز دارد و می خواهد کاری را برایش انجام دهم صدا می زند: اوویا. اما جلیل رسما بابااست و دختر بابا را می کشد آنقدر که ناز می کند و کرشمه می ریزد.
وقتی کسی از در بیرون می رود قبل از آن که او خداحافظی کند، رعنا دست تکان می دهد و می گوید: بای.
وقتی صدای موسیقی بلند می شود و کسی توجه نمی کند، آرام دستم می زند.
وقتی می پرسم: رعنا می ایی بخوابی؟ با قاطعیت می گوید: نه. این تنها کلمه ای است که تا به حال هیچ وقت در کاربرد آن اشتباه نکرده است.
رعنا قد کشیده و دکتر هم از قدش راضی است و هم از وزنش. نمی دانم چرا دارم این ها را می نویسم. شاید می خواهم به خودم اعتماد به نفس بدهم. می خواهم بگویم: رویا تو توانستی از یک نوزاد نحیف و کوچک دختر بچه ای سالم و توانا بسازی. شاید می خواهم بگویم: کار کردن مهم نیست. مهم نیست که من هرروز حداقل شش ساعت از رعنا دورم، مهم این است که رعنا من را دوست دارد وهروقت دلش تنگ است، فقط من را می شناسد.
اما شاهکار رعنا در این 365 روز درست روز سیصد و شصت و پنجم اتفاق افتاد: رعنا از کیک تولدش ترسید و به جای فوت کردن شمع توی بغل عموش قایم شد.
۲۶ آذر ۱۳۸۴
۱۲ مهر ۱۳۸۴
۱۱ مهر ۱۳۸۴
دلم گرفت. دو روز پشت سر هم است كه دم ميگيرد. ديروز بابت خواندن مصاحبه فياض زاهد و امروز بابت خواندن مصاحبه شمخاني در جام جم
دكتر زاهد مثل هميشه صريح حرف زده بود
آري ما با هم مي جنگيديم در حالي كه همديگر را نمي شناختيم براي كساني كه همديگر را مي شناختند.
ولي نمي جنگيدند؟
بله. ولي نمي جنگيدند. بعد هم مثل هميشه خيلي راحت كنار هم نشستند و آشتي كردند.
........
آيا اين درست است كه پس از آزادي خرمشهر كه پيشنهادهاي صلح رد شد بسيج هاي مردمي براي كمك به جبهه و اعزام نيروهاي داوطلبانه نيز كاهش يافت؟
من چنين استنباطي ندارم. يعني ما در آن زمان اين برداشت را نداشتيم، اما پس از شلمچه ما دقيقا چنين مساله اي را درك مي كرديم. يعني فهميديم كه نيرو به جبهه نمي آيد. اما تحليل ما اين بود چون در جبهه بي اخلاقي مي شود و ما مخالفيم بنابراين آنهايي كه نمي آيند در واقع چنين قصدي دارند. از نظر ما هر كس كه آماده شهادت بود بايد به جبهه مي آمد. لذا اين اواخر مي ديديم كه كه ديگر معنويت در جبهه نيست ديگر دعاي كميل ها...
نمي خواهي بگويي كه خسته شده بوديد؟
چرا خسته شده بوديم.
و شمخاني هم حرف زاهد را تاييد كرد:
نگهداري حلبچه مزيتي براي ما نداشت. به اين دليل كه بايد نيروي فراواني براي نگهداري آن صرف ميكرديم و ما مشكل نيروي انساني داشتيم.
مشكل نيروي انساني؟؟؟
هميشه حسرت اين را داشتم كه يكي از نابترين تجربيات زمانهام را از دست دادهام. اما .... حالا..... به ياد عزيزترينم ميافتم كه با هر بار روبرو شدن با بوي الكل و خون، روي زمين رها ميشود و تا چند مشت آب بر صورتش نپاشم، حالش سر جا نميآيد. او در 17 سالگي گرمي تكههاي مغز يك افسر عراقي را روي صورتش احساس كرده بود.
دكتر زاهد مثل هميشه صريح حرف زده بود
آري ما با هم مي جنگيديم در حالي كه همديگر را نمي شناختيم براي كساني كه همديگر را مي شناختند.
ولي نمي جنگيدند؟
بله. ولي نمي جنگيدند. بعد هم مثل هميشه خيلي راحت كنار هم نشستند و آشتي كردند.
........
آيا اين درست است كه پس از آزادي خرمشهر كه پيشنهادهاي صلح رد شد بسيج هاي مردمي براي كمك به جبهه و اعزام نيروهاي داوطلبانه نيز كاهش يافت؟
من چنين استنباطي ندارم. يعني ما در آن زمان اين برداشت را نداشتيم، اما پس از شلمچه ما دقيقا چنين مساله اي را درك مي كرديم. يعني فهميديم كه نيرو به جبهه نمي آيد. اما تحليل ما اين بود چون در جبهه بي اخلاقي مي شود و ما مخالفيم بنابراين آنهايي كه نمي آيند در واقع چنين قصدي دارند. از نظر ما هر كس كه آماده شهادت بود بايد به جبهه مي آمد. لذا اين اواخر مي ديديم كه كه ديگر معنويت در جبهه نيست ديگر دعاي كميل ها...
نمي خواهي بگويي كه خسته شده بوديد؟
چرا خسته شده بوديم.
و شمخاني هم حرف زاهد را تاييد كرد:
نگهداري حلبچه مزيتي براي ما نداشت. به اين دليل كه بايد نيروي فراواني براي نگهداري آن صرف ميكرديم و ما مشكل نيروي انساني داشتيم.
مشكل نيروي انساني؟؟؟
هميشه حسرت اين را داشتم كه يكي از نابترين تجربيات زمانهام را از دست دادهام. اما .... حالا..... به ياد عزيزترينم ميافتم كه با هر بار روبرو شدن با بوي الكل و خون، روي زمين رها ميشود و تا چند مشت آب بر صورتش نپاشم، حالش سر جا نميآيد. او در 17 سالگي گرمي تكههاي مغز يك افسر عراقي را روي صورتش احساس كرده بود.
۱۰ مهر ۱۳۸۴
حالا ما از دو تا بچه در خانهكوچكمان نگهداري ميكنيم. كوچكترين و بزرگترين عضو خانواده جليل در خانه ما هستند. پدر 80 ساله جليل و دختر 8 ماهه او
از همان روز اول به جليل گفتم كه مسوليت سختي است. او هم قبول داشت اما فكر نميكرديم كه اينقدر سخت باشد. پدر 80 ساله جليل كه در اثر سكته مغزي نميتواند يك طرف بدنش را حركت بدهد براي مدت دو ماه به خانه ما آمده است. از اين دو ماه فقط 10 روز گذشته و نفس جليل بالا نميآيداز خستگي، نه خستگي جسم كه تحمل آن كار سختي نيست. تا حالا نميدانستم كه شنيدن صداي ناله اينقدر سخت باشد، آن هم صداي ناله كسي كه دوستش داري، كسي كه يك عمر برايت سختي كشيده، كسي كه موهايش را به پاي تو سفيد كرده است
باباجون شب تا صبح ناله ميكند. از درد مينالد. اول جليل كه توي اتاق او ميخوابد بيدار ميشود، بعد من كه حتي از پشت در بسته صدايش را ميشنوم و بعد رعنا. از اين به بعد وظيفه من و جليل شروع ميشود، من رعنا را آرام ميكنم و جليل باباجون را. عضلات تحليل رفتهاش را ماساژ ميدهد، پشت خستهاش را دست ميكشد، بر سر دردناكش كلاه ميگذارد، اما.... فايدهاي ندارد. باباجون تا صبح ناله ميكند و با روشن شدن هوا ميخوابد، رعنا هم. من و جليل هم آنهارابه پرستارهايشان ميسپاريم و ميآييم سر كار
روزهاست كه اين دو نفر شدهاند چشم و چراغ خانه كوچك ما. خدا حفظشان كند
از همان روز اول به جليل گفتم كه مسوليت سختي است. او هم قبول داشت اما فكر نميكرديم كه اينقدر سخت باشد. پدر 80 ساله جليل كه در اثر سكته مغزي نميتواند يك طرف بدنش را حركت بدهد براي مدت دو ماه به خانه ما آمده است. از اين دو ماه فقط 10 روز گذشته و نفس جليل بالا نميآيداز خستگي، نه خستگي جسم كه تحمل آن كار سختي نيست. تا حالا نميدانستم كه شنيدن صداي ناله اينقدر سخت باشد، آن هم صداي ناله كسي كه دوستش داري، كسي كه يك عمر برايت سختي كشيده، كسي كه موهايش را به پاي تو سفيد كرده است
باباجون شب تا صبح ناله ميكند. از درد مينالد. اول جليل كه توي اتاق او ميخوابد بيدار ميشود، بعد من كه حتي از پشت در بسته صدايش را ميشنوم و بعد رعنا. از اين به بعد وظيفه من و جليل شروع ميشود، من رعنا را آرام ميكنم و جليل باباجون را. عضلات تحليل رفتهاش را ماساژ ميدهد، پشت خستهاش را دست ميكشد، بر سر دردناكش كلاه ميگذارد، اما.... فايدهاي ندارد. باباجون تا صبح ناله ميكند و با روشن شدن هوا ميخوابد، رعنا هم. من و جليل هم آنهارابه پرستارهايشان ميسپاريم و ميآييم سر كار
روزهاست كه اين دو نفر شدهاند چشم و چراغ خانه كوچك ما. خدا حفظشان كند
۲۹ شهریور ۱۳۸۴
۲۳ شهریور ۱۳۸۴
رعناي من ميخندد، مينشيند، دستش را كه ميگيرم،راه ميرود. رعناي من بزرگ شده و به شدت به جليل وابسته، از بغل او بغل هيچ كس نميرود جز من. البته فقط در سه صورت: پي پي كرده باشد، گرسنه باشد و خوابش بياد.
رعنا شده همه زندگي من. شبها تا صبح لااقل چهار بار بيدارم ميكند تا بغلش كنم، نازش كنم و دوباره بخوابونمش. روزها دلش ميخواهد بغلش كنم و با هم در اتاق كوچكش راه برويم و بازي كنيم. موقع خوابيدن دوست دارد كنارش ياشم و گوسفند سفيدش را كوك كنم تا با صداي او خوابش ببرد.
رعناي من بوسيدن را ياد گرفته، لبهاي پر از آب دهانش را ميچسباند به صورتم و همانطور نگهميدارد تا آب از چونهام بريزد پايين.
دارم بزرگ ميشوم. پابه پاي رعناقد ميكشم. پابه پاي رعنا درد ميكشم و دندان درمياورم. پابه پاي رعنا قدم برميدارم و زمين ميخورم. تازه دارم ميفهمم چقدر بزرگ شدن سخت است.
اين روزها رعنا دارد دندان جديد در مياورد. دو تا دندان پايينش حدود يك ماه قبل در آمد و حالا دوباره رعناي من درد ميكشد.
رعنا شده همه زندگي من. شبها تا صبح لااقل چهار بار بيدارم ميكند تا بغلش كنم، نازش كنم و دوباره بخوابونمش. روزها دلش ميخواهد بغلش كنم و با هم در اتاق كوچكش راه برويم و بازي كنيم. موقع خوابيدن دوست دارد كنارش ياشم و گوسفند سفيدش را كوك كنم تا با صداي او خوابش ببرد.
رعناي من بوسيدن را ياد گرفته، لبهاي پر از آب دهانش را ميچسباند به صورتم و همانطور نگهميدارد تا آب از چونهام بريزد پايين.
دارم بزرگ ميشوم. پابه پاي رعناقد ميكشم. پابه پاي رعنا درد ميكشم و دندان درمياورم. پابه پاي رعنا قدم برميدارم و زمين ميخورم. تازه دارم ميفهمم چقدر بزرگ شدن سخت است.
اين روزها رعنا دارد دندان جديد در مياورد. دو تا دندان پايينش حدود يك ماه قبل در آمد و حالا دوباره رعناي من درد ميكشد.
۰۹ تیر ۱۳۸۴
۰۶ خرداد ۱۳۸۴
رعنايي مثل خورشيد
رعنا اولين نامه زندگيش را دريافت كرد ، اين نامه را والا پسرخاله هفت ساله او برايش نوشته است. " هر چه رعنا است مثل خورشيد است، هميشه پيداست، وقتي رعنا هست، من دوستش دارم. و امضا كرده : والا
وقتي نامه را پدر والا داد دست رعنا بغض كردم. باورم نميشد كه رعناي من هنوز شش ماهه نشده گير ارتباطات و نامهنگاري افتاده باشد.و وقتي نامه را باز كردم و خواندم بغضم شكست. فكر ميكنم با اين نامه والا استعداد خودش را در شعر نشان داد. اميدوارم پدر و مادرش به اين كشف احترام بگذارند.
رعنا با تلفن حرف ميزند. صداي جليل را كه ميشنود جيغ ميكشد و دست و پا ميزند. زودتر از آن كه بايد معني دلتنگي را ميفهمد. اين چند روز جليل كمي ديرتر،يعني وقتي رعنا خواب بود به خانه ميآمد، صبح هم قبل از بيدار شدن رعنا ميرفت. امروز صبح كه رعنا بيدار شد و او را كنار خود ديد با صداي خندههايش من را بيدار كرد. قبل از آن كمي نق نق كرده بود و جليل او را آورده بود روي تخت و كنار خودش خوابانده بود. رعنا برخلاف هميشه ساعت 5/7 از خواب بيدارشد و تا رفتن جليل بيدار ماند.
وقتي رعنا را بغلم ميگيرم، نفس كشيدن برام سخت ميشود. هراس از دست دادن...... شايد بايد با يك روانپزشك مشورت كنم
رعنا اولين نامه زندگيش را دريافت كرد ، اين نامه را والا پسرخاله هفت ساله او برايش نوشته است. " هر چه رعنا است مثل خورشيد است، هميشه پيداست، وقتي رعنا هست، من دوستش دارم. و امضا كرده : والا
وقتي نامه را پدر والا داد دست رعنا بغض كردم. باورم نميشد كه رعناي من هنوز شش ماهه نشده گير ارتباطات و نامهنگاري افتاده باشد.و وقتي نامه را باز كردم و خواندم بغضم شكست. فكر ميكنم با اين نامه والا استعداد خودش را در شعر نشان داد. اميدوارم پدر و مادرش به اين كشف احترام بگذارند.
رعنا با تلفن حرف ميزند. صداي جليل را كه ميشنود جيغ ميكشد و دست و پا ميزند. زودتر از آن كه بايد معني دلتنگي را ميفهمد. اين چند روز جليل كمي ديرتر،يعني وقتي رعنا خواب بود به خانه ميآمد، صبح هم قبل از بيدار شدن رعنا ميرفت. امروز صبح كه رعنا بيدار شد و او را كنار خود ديد با صداي خندههايش من را بيدار كرد. قبل از آن كمي نق نق كرده بود و جليل او را آورده بود روي تخت و كنار خودش خوابانده بود. رعنا برخلاف هميشه ساعت 5/7 از خواب بيدارشد و تا رفتن جليل بيدار ماند.
وقتي رعنا را بغلم ميگيرم، نفس كشيدن برام سخت ميشود. هراس از دست دادن...... شايد بايد با يك روانپزشك مشورت كنم
۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۴
ميگويند چرا نمينويسي؟ نميدانم، بين عقل و دل گير كردهام. عقل ميگويد بايد وقتي هم براي خودت داشته باشي، جداي از رعنا اما دل ميگويد مگر چقدر وقت برايش گذاشتهاي كه حالا بخواهي وقت خودت را جدا كنيو از آن مهمتر اين وقت براي رعنا است يا دل خودت كه هر وقت او را در بغل ميگيري قدر ده سال جوان ميشوي و هر وقت صداي خندهاش را ميشنوي دلش غنج ميزند برايش و هر وقت دستهاي كوچكش را حلقه ميكند دور گردنت ميخواهي بميري و تمام شوي از احساس ناب خوشبختي كه وجودت را پر ميكند.
رعنا مريض شد و مردم تا خوب شد و دوباره وزن گرفت. يك هفته شبها نخوابيدم چون كه شبها تب ميكرد و من ميترسيدم كه تبش از 37.5 بالاتر برود و روزها تاب نداشتم كه دوري از رعناي بيمار را تحمل كنم هرچند ميدانستم كه پرستارش از من دلسوزتر است.
رعناي من آقون ميكند و درددل ميكند و حرف ميزند و جيغ ميكشد و انقدر عشوه ميكند كه من و جليل ميخوريمش و باز آقون ميكند كه يعني دوست دارم كه من را ميخوريد و باز من ميميرم براي تمام عشوههايش.(از دل جليل خبر ندارم)
رعناي من قيافه من را با مقنعه دوست ندارد و وقتي دنبالم ميآيند بايد كلي نازش را بكشم تا دوستم داشته باشد و برايم بخندد و خستگيام در برود. راستي يكي گفته بود وبلاگ رويا خيلي زنانه شده!!! مگر قرار بود چيزي غير از اين باشد؟؟؟؟؟
ستون قهوه تلخ روزنامه اقبال تعطيل شد. دلم گرفت براي همه استعدادهايي كه جايي براي نوشتن ندارند.
هزار داستان دارم از رعنا و زندگي كه بايد كم كم بنويسم. دعا كنيد فرصت كنم.
روزگار غريبي است!!!!
رعنا مريض شد و مردم تا خوب شد و دوباره وزن گرفت. يك هفته شبها نخوابيدم چون كه شبها تب ميكرد و من ميترسيدم كه تبش از 37.5 بالاتر برود و روزها تاب نداشتم كه دوري از رعناي بيمار را تحمل كنم هرچند ميدانستم كه پرستارش از من دلسوزتر است.
رعناي من آقون ميكند و درددل ميكند و حرف ميزند و جيغ ميكشد و انقدر عشوه ميكند كه من و جليل ميخوريمش و باز آقون ميكند كه يعني دوست دارم كه من را ميخوريد و باز من ميميرم براي تمام عشوههايش.(از دل جليل خبر ندارم)
رعناي من قيافه من را با مقنعه دوست ندارد و وقتي دنبالم ميآيند بايد كلي نازش را بكشم تا دوستم داشته باشد و برايم بخندد و خستگيام در برود. راستي يكي گفته بود وبلاگ رويا خيلي زنانه شده!!! مگر قرار بود چيزي غير از اين باشد؟؟؟؟؟
ستون قهوه تلخ روزنامه اقبال تعطيل شد. دلم گرفت براي همه استعدادهايي كه جايي براي نوشتن ندارند.
هزار داستان دارم از رعنا و زندگي كه بايد كم كم بنويسم. دعا كنيد فرصت كنم.
روزگار غريبي است!!!!
۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۴
۱۴ فروردین ۱۳۸۴
همه چيز در بدترين وضع ممكن است. درست در اولين روز كاري سال جديد پرستار رعنا دست من را در حنا گذاشت. دست خانم شكسته و نميتواند از رعنا نگهداري كند. امروز قرار است جليل ساعت 3 خودش را به خانه برساند و رعنا داري كند و من آن ساعت سر كار بروم، ولي نميتوانيم هرروز اين كار را بكنيم. من دنبال يك پرستار قابل اعتماد و ورزيده ميگردم. كسي سراغ دارد؟
۰۹ فروردین ۱۳۸۴
سال نو مبارك.
رعنا كوچولو و مامانش
*
رعنا براي اولين بار در زندگيش از تهران خارج شد و به سفر رفت. البته فكر نميكنم از 1800كيلومتري كه طي كرده چيزي به خاطر داشته باشد، چون تمام طول راه خواب بود. يعني در خواب گريه ميكرد، در خواب شير ميخورد و در خواب جيش ميكرد. خانم خانمها دو تا از صندليهاي اتومبيل را هم در اختيار خودشان در آورده بودند: صندلي كنار راننده براي نشسته خوابيدن روي كرير و صندلي پشت راننده براي دراز كشيده خوابيدن و رفع خستگي نشسته خوابيدن!!!!
*
طلاي من حرف ميزند(البته به زبان خودش)، ميخندد، شكايت ميكندو به شدت دست و پايش را تكان ميدهد. از تعطيلات مامانش استفاده ميكند و هر روز يك ساعت ميرود گردش و به خاطر آفتاب بهاري كه ميخورد توي چشمش غر ميزند. ديشب رفتم براش كرم ضد آفتاب و عينك آفتابي بخرم، اما پيدا نكردم.
*
داشتم شيشههاش را ميشستم كه ديدم صداش را نميشنوم. آرام رفتم كنارش كه روي تابش لم داده بود و ساكت داشت كارتون نگاه ميكرد. سگ شخصيت اصلي داستان را از صاحبش جدا كرده بودند. سگ سرش را تكيه داده بود به دستهاش و زوزه ميكشيد. يكمرتبه رعنا آه بلندي كشيد و من خشكم زد.
*
پرستار رعنا دارد از تعطبلات لذت ميبرد و من تنهايي بايد همه كارها را انجام بدم. رعنا هم به شدت وقتم را ميگيرد چون توقع دارد وقتي بيدار است تمام مدت باهاش بازي كنم. پس شايد تا مدتي( لااقل پايان تعطيلات) ننويسم.
*
رعنا دارد كمك ميكند تا خيلي چيزها را فراموش كنم. ازش متشكرم.
رعنا كوچولو و مامانش
*
رعنا براي اولين بار در زندگيش از تهران خارج شد و به سفر رفت. البته فكر نميكنم از 1800كيلومتري كه طي كرده چيزي به خاطر داشته باشد، چون تمام طول راه خواب بود. يعني در خواب گريه ميكرد، در خواب شير ميخورد و در خواب جيش ميكرد. خانم خانمها دو تا از صندليهاي اتومبيل را هم در اختيار خودشان در آورده بودند: صندلي كنار راننده براي نشسته خوابيدن روي كرير و صندلي پشت راننده براي دراز كشيده خوابيدن و رفع خستگي نشسته خوابيدن!!!!
*
طلاي من حرف ميزند(البته به زبان خودش)، ميخندد، شكايت ميكندو به شدت دست و پايش را تكان ميدهد. از تعطيلات مامانش استفاده ميكند و هر روز يك ساعت ميرود گردش و به خاطر آفتاب بهاري كه ميخورد توي چشمش غر ميزند. ديشب رفتم براش كرم ضد آفتاب و عينك آفتابي بخرم، اما پيدا نكردم.
*
داشتم شيشههاش را ميشستم كه ديدم صداش را نميشنوم. آرام رفتم كنارش كه روي تابش لم داده بود و ساكت داشت كارتون نگاه ميكرد. سگ شخصيت اصلي داستان را از صاحبش جدا كرده بودند. سگ سرش را تكيه داده بود به دستهاش و زوزه ميكشيد. يكمرتبه رعنا آه بلندي كشيد و من خشكم زد.
*
پرستار رعنا دارد از تعطبلات لذت ميبرد و من تنهايي بايد همه كارها را انجام بدم. رعنا هم به شدت وقتم را ميگيرد چون توقع دارد وقتي بيدار است تمام مدت باهاش بازي كنم. پس شايد تا مدتي( لااقل پايان تعطيلات) ننويسم.
*
رعنا دارد كمك ميكند تا خيلي چيزها را فراموش كنم. ازش متشكرم.
۲۲ اسفند ۱۳۸۳
من شكست خوردم. گهواره رعنا برگشت كنار تختم. فكر كردم هنوز براي جدا شدن از رعنا زود است. علاوه بر اين بايد دستگاهي بخرم كه با گذاشتن اون كنار تخت رعنا، اگرروي تختش غر زد، من بشنوم.
ديشب رعنا تا ساعت 2 بيدار بود و بازي ميكرد. وقتي كه از خستگي در حال مرگ بودم، تصميم گرفتم بگذارمش توي گهوارهاش تا آنقدر بازي كند كه همانجا بخوابد.اما او محكم يقه لباسم را گرفته بود و نميخواست از بغلم پايين بياد. بلاخره گذاشتمش توي گهواره و خودم نشستم پهلوش. توي تاريكي چشمهاش برق ميزد. نتوانستم طاقت بيارم. جليل را بيدار كردم تا رعنا را در آن شرايط ببيند. خانم شب زنده دار ساعت 3 صبح خوابيدند و اين تازه اول ماجرا بود. رعنا ساعت دوازده شير خورده بود و طبق معمول بايد ساعت 4:30 گرسنهاش ميشد. جليل هم طبق عادت
ساعت4:30 بيدار شده بود،منتظر تا خانم بيدار شوند. ساعت 6 من را بيدار كرد كه: رويا چرا رعنا گرسنه نميشود؟ نتيجه اين كه خانم خانمهاشير را همانطور خوابيده، بدون اينكه پلك باز كنند ميل فرمودند و باد گلو فرمودند و به خواب نازشان ادامه دادند.
ديشب رعنا تا ساعت 2 بيدار بود و بازي ميكرد. وقتي كه از خستگي در حال مرگ بودم، تصميم گرفتم بگذارمش توي گهوارهاش تا آنقدر بازي كند كه همانجا بخوابد.اما او محكم يقه لباسم را گرفته بود و نميخواست از بغلم پايين بياد. بلاخره گذاشتمش توي گهواره و خودم نشستم پهلوش. توي تاريكي چشمهاش برق ميزد. نتوانستم طاقت بيارم. جليل را بيدار كردم تا رعنا را در آن شرايط ببيند. خانم شب زنده دار ساعت 3 صبح خوابيدند و اين تازه اول ماجرا بود. رعنا ساعت دوازده شير خورده بود و طبق معمول بايد ساعت 4:30 گرسنهاش ميشد. جليل هم طبق عادت
ساعت4:30 بيدار شده بود،منتظر تا خانم بيدار شوند. ساعت 6 من را بيدار كرد كه: رويا چرا رعنا گرسنه نميشود؟ نتيجه اين كه خانم خانمهاشير را همانطور خوابيده، بدون اينكه پلك باز كنند ميل فرمودند و باد گلو فرمودند و به خواب نازشان ادامه دادند.
۲۰ اسفند ۱۳۸۳
ديشب فاجعه بود، نه شاهكار بود. ديشب با رويايي روبرو شدم كه تا به حال نميشناختمش، يك روياي غريب، ديوانه و عاشق. بين احساس عاشق بودن و عاشقي كردن فاصلهاي است كه ديشب آن را فهميدم.
ازچند روز پيش تصميم گرفتم شبها رعنا را توي اتاق خودش بخوابانم. احساس ميكردم ديگر در گهوارهاش راحت نيست. پريشب براي اولين بار تصميمم را عملي كردم. اما خودم هم توي اتاقش روي زمين خوابيدم.ديشب تصميم گرفتم كه روي تخت خودم بخوابم، درها را باز بگذارم و كمي هوشيارتر بخوابم تا اگر رعنا بيدار شد صدايش را بشنوم. جليل راضي نشد و گفت: امشب من توي اتاق رعنا ميخوابم.
روي تخت دراز كشيدم. روي پهلوي راست خوابم نبرد. روي پهلوي چپ خوابم نبرد. روي شكم خوابيدم، نشد. طاق باز خوابيدم، باز هم نشد. به جاي خالي گهواره رعنا نگاه كردم و توي دلم گفتم: احمق فقط چند قدم با تو فاصله دارد، تازه باباش هم پيشش است. اما نشد. شروع كردم به خواندن كتاب تغذيه و تربيت كودك. ساعت يك را نشان ميداد كه نگران شدم. آخرين بار رعنا ساعت 5/8 شير خورده بود، حالا بايد گرسنهاش ميشد. رفتم سراغش. خوابيده بود، تخت. برگشتم، دراز كشيدم. اگر كمي دقت ميكردم حتي صداي نفسهاش را هم ميشنيدم. ساعت 45/1 نق زد، يك بار آرام. به اتاقش رفتم و بلندش كردم. جليل بيدار شد: گريه كرد؟ گفتم: نه ولي گرسنه است. شيرش را درست كرد و خوابيد. شير را كه تمام كرد بردمش توي هال. طوري به خودم چسبانده بودمش كه انگار ده سال از او دور بودم. بادگلواش را كه زد، توي تاب خواباندمش. به هم نگاه ميكرديم. آرام ، بدون حتي يك لالايي يا نق نق. نميدانم ساعت چند بود كه خوابش برد. ساعت 55/3 بردمش توي تختش. و خودم بيهوش شدم. ازصبح توي اين فكرم كه امشب چكار كنم با دوري رعنا؟؟
ازچند روز پيش تصميم گرفتم شبها رعنا را توي اتاق خودش بخوابانم. احساس ميكردم ديگر در گهوارهاش راحت نيست. پريشب براي اولين بار تصميمم را عملي كردم. اما خودم هم توي اتاقش روي زمين خوابيدم.ديشب تصميم گرفتم كه روي تخت خودم بخوابم، درها را باز بگذارم و كمي هوشيارتر بخوابم تا اگر رعنا بيدار شد صدايش را بشنوم. جليل راضي نشد و گفت: امشب من توي اتاق رعنا ميخوابم.
روي تخت دراز كشيدم. روي پهلوي راست خوابم نبرد. روي پهلوي چپ خوابم نبرد. روي شكم خوابيدم، نشد. طاق باز خوابيدم، باز هم نشد. به جاي خالي گهواره رعنا نگاه كردم و توي دلم گفتم: احمق فقط چند قدم با تو فاصله دارد، تازه باباش هم پيشش است. اما نشد. شروع كردم به خواندن كتاب تغذيه و تربيت كودك. ساعت يك را نشان ميداد كه نگران شدم. آخرين بار رعنا ساعت 5/8 شير خورده بود، حالا بايد گرسنهاش ميشد. رفتم سراغش. خوابيده بود، تخت. برگشتم، دراز كشيدم. اگر كمي دقت ميكردم حتي صداي نفسهاش را هم ميشنيدم. ساعت 45/1 نق زد، يك بار آرام. به اتاقش رفتم و بلندش كردم. جليل بيدار شد: گريه كرد؟ گفتم: نه ولي گرسنه است. شيرش را درست كرد و خوابيد. شير را كه تمام كرد بردمش توي هال. طوري به خودم چسبانده بودمش كه انگار ده سال از او دور بودم. بادگلواش را كه زد، توي تاب خواباندمش. به هم نگاه ميكرديم. آرام ، بدون حتي يك لالايي يا نق نق. نميدانم ساعت چند بود كه خوابش برد. ساعت 55/3 بردمش توي تختش. و خودم بيهوش شدم. ازصبح توي اين فكرم كه امشب چكار كنم با دوري رعنا؟؟
۱۹ اسفند ۱۳۸۳
۱۸ اسفند ۱۳۸۳
رعنا همه زندگي من است. مقدار شيرش در هر وعده به 90 سي سي رسيده و فاصله هر دو وعده از 5/1 ساعت به 4 ساعت افزايش پيدا كرده، سايز لباس 52 براش تنگ است و لباس 56 اندازه اش شده.
ديشب خانم براي اولين بار رفتند كافه و براي اين كه از ديگران عقب نمانند سفارش شير دادند! خاله سيما هم برايشان سنگ تمام گذاشتند. البته تمام مشتريهاي كافه هم كلي قربان صدقهشان رفتند و با خانم عكس يادگاري گرفتند. ايشان هم براي تشكر از خاله سيما وقتي به خانه آمديم براي اولين بار براي خاله سيما آغون يا آقون كردند.( آغون يا آقون همان خنده همراه با اصواتي شبيه حرف زدن است كه نوزادان ادا مي كنند) و البته من و جليل و خاله سيما برايش غش كرديم.
سه روز پيش براي رعنا خانم كالسكه و كرير خريديم. چون خانم مرز 3 كيلو را مدتها قبل پشت سرگذاشتند و ديگر در ساكشان جا نميشدند. همينطور كه مشغول بررسي انواع مختلف كالسكه بوديم و آنها را از نظر وزن و ايمني چك ميكرديم، من تاب كوچكي را كنار فروشگاه ديدم و رعنا را روي آن گذاشتم.چند دقيقهاي آرام با وسايل بازي آن بازي ميكرد. من و جليل غرق در خريد بوديم كه ديديم فروشندهها جمع شدهاند و دارند قربان صدقه رعنا ميروند. رعنا خوابش برده بود. همين باعث شد كه بابا جليل تاب را ( البته با تخفيف قابل توجهي ) بخرد. حالا خانم هر شب روي تاب خود دراز ميكشند، بازي ميكنند و كارتون تماشا ميكنند.
*
ديشب رعنا سرهمي صورتي پوشيده بود، كلاه صورتي بر سر داشت و براي گرماي بيشتر او را داخل كيسه خواب صورتياش گذاشته بودم. وقتي ميخواستيم به كافه برويم، پتوي صورتياش را دورش پيچيدم و بغلش كردم، البته كمي عذاب وجدان داشتم كه چطور با اين انتخاب رنگ زنانگي را به رخ همه ميكشم. اما وقتي در كافه يكي از مشتريها پرسيد: جنسيت اين موجود كوچولو چيه؟ خشكم زد. در آستانه روز زن، تمام محاسباتم به هم ريخت. اصلا كيميگه رنگ صورتي دخترانه است و رنگ آبي پسرانه؟؟؟؟
*
طلا خانم( اين اسمي است كه من رعنا را صدا ميزنم) بدجوري نسبت به باباش عكسالعمل نشان ميدهد. به محض شنيدن صداش دنبالش ميگردد و وقتي پيداش ميكند چشم از او برنميدارد. وقتي گريه ميكند يا نق ميزند فقط كافي است باباش او را بغل كند، يكمرتبه ساكت ميشود و البته بيشتر از هر كسي به باباش ميخندد. با تمام اينها جليل به شدت به من حسوديش ميشود. چون رعنا من را ميخورد. اصلا مهم نيست كه سير است يا گرسنه، شير خورده يانه. كافيست دهانش با بدن من تماس پيدا كند، شروع ميكند به ليسيدن. وقتي دارم بادگلويش را ميگيرم اگر سرش روي دستم باشد دستم را ميليسد و اگر كنار گردنم باشد، گردنم را. و البته هر روز هزار جنگولك بازي در ميآورد تا توي بغلم بخوابد.
ديشب خانم براي اولين بار رفتند كافه و براي اين كه از ديگران عقب نمانند سفارش شير دادند! خاله سيما هم برايشان سنگ تمام گذاشتند. البته تمام مشتريهاي كافه هم كلي قربان صدقهشان رفتند و با خانم عكس يادگاري گرفتند. ايشان هم براي تشكر از خاله سيما وقتي به خانه آمديم براي اولين بار براي خاله سيما آغون يا آقون كردند.( آغون يا آقون همان خنده همراه با اصواتي شبيه حرف زدن است كه نوزادان ادا مي كنند) و البته من و جليل و خاله سيما برايش غش كرديم.
سه روز پيش براي رعنا خانم كالسكه و كرير خريديم. چون خانم مرز 3 كيلو را مدتها قبل پشت سرگذاشتند و ديگر در ساكشان جا نميشدند. همينطور كه مشغول بررسي انواع مختلف كالسكه بوديم و آنها را از نظر وزن و ايمني چك ميكرديم، من تاب كوچكي را كنار فروشگاه ديدم و رعنا را روي آن گذاشتم.چند دقيقهاي آرام با وسايل بازي آن بازي ميكرد. من و جليل غرق در خريد بوديم كه ديديم فروشندهها جمع شدهاند و دارند قربان صدقه رعنا ميروند. رعنا خوابش برده بود. همين باعث شد كه بابا جليل تاب را ( البته با تخفيف قابل توجهي ) بخرد. حالا خانم هر شب روي تاب خود دراز ميكشند، بازي ميكنند و كارتون تماشا ميكنند.
*
ديشب رعنا سرهمي صورتي پوشيده بود، كلاه صورتي بر سر داشت و براي گرماي بيشتر او را داخل كيسه خواب صورتياش گذاشته بودم. وقتي ميخواستيم به كافه برويم، پتوي صورتياش را دورش پيچيدم و بغلش كردم، البته كمي عذاب وجدان داشتم كه چطور با اين انتخاب رنگ زنانگي را به رخ همه ميكشم. اما وقتي در كافه يكي از مشتريها پرسيد: جنسيت اين موجود كوچولو چيه؟ خشكم زد. در آستانه روز زن، تمام محاسباتم به هم ريخت. اصلا كيميگه رنگ صورتي دخترانه است و رنگ آبي پسرانه؟؟؟؟
*
طلا خانم( اين اسمي است كه من رعنا را صدا ميزنم) بدجوري نسبت به باباش عكسالعمل نشان ميدهد. به محض شنيدن صداش دنبالش ميگردد و وقتي پيداش ميكند چشم از او برنميدارد. وقتي گريه ميكند يا نق ميزند فقط كافي است باباش او را بغل كند، يكمرتبه ساكت ميشود و البته بيشتر از هر كسي به باباش ميخندد. با تمام اينها جليل به شدت به من حسوديش ميشود. چون رعنا من را ميخورد. اصلا مهم نيست كه سير است يا گرسنه، شير خورده يانه. كافيست دهانش با بدن من تماس پيدا كند، شروع ميكند به ليسيدن. وقتي دارم بادگلويش را ميگيرم اگر سرش روي دستم باشد دستم را ميليسد و اگر كنار گردنم باشد، گردنم را. و البته هر روز هزار جنگولك بازي در ميآورد تا توي بغلم بخوابد.
۰۷ اسفند ۱۳۸۳
دستي كوچك قلبم را گرفته و فشار ميدهد. بين عقل و احساس اويزان ماندهام. رعنا در تمام روزهاي ماه پيش روزي 25 تا 30 گرم افزايش وزن داشت و در چهار روزي كه به دليل تعطيلات عاشورا و تاسوعا من در خانه بودم روزي 50 گرم.
*
فرشته كوچك من انگار هنوز از ادمها خوشش نميآيد. اوايل فكر ميكردم اتفاقي هر زمان كه دور رعنا شلوغ است، به خواب ميرود. اما حالا مطمئن شدهام كه او مخصوصا ميخوابد. ديروز كلي آدم براي ديدن او آمده بودند. اما به احترام آنها هم كه شده چشمانش را باز نكرد. ولي به محض رفتن آنها بيدار شد و تا ساعت يك شب من التماس ميكردم كه بخوابد.
*
صبور است. البته راهي جز اين هم ندارد. وقتي دختر مادري ميشوي كه به اندازه خدا صبور است و پدري داري كه اندازه صبرش را فقط خدا ميداند، نميتواني جز صبر كار ديگري بكني. چهارشنبه شب رعنا واكسن سهگانهاش را زد و تا صبح درد را تحمل كرد. فقط دو بار كه لباسش را عوض ميكردم و برخورد پارچه با محل آمپول اجتناب ناپذير بود گريه كرد و بقيه ساعتها را فقط آرام غر زد. من و جليل هم شيفتي كمپرس روي پاهايش را عوض ميكرديم. ساعت 12 شب تا يك ربع به سه و پنج و نيم تا هشت صبح شيفت من بود. راستي جليل چقدر بيدار بود؟
*
دكتر از وزنگيري رعنا راضي بود. چهارشنبه شب رعنا خانم گل به وزن سه كيلو و 150 گرم رسيد. از اين به بعد هم لازم نيست شير "پري نان " بخورد و از هر شيري كه در دسترس باشد ميتواند استفاده كند و اين يعني گذشتن از مرحله خطر. البته شادي اين اخبار براي من و جليل خيلي طولاني نشد چون گريه دلخراش رعنا موقع زدن واكسن به چشم هر دو ما اشك آورد . كاش ميشد به جاي بچهها مادرانشان واكسن بزنند.
مادر شدن هم خودش حكايتي است. هم آنقدر دل رحم ميشوي كه حاضري براي فرزندت بميري و هم بايد آنقدر سنگدل باشي كه محكم پاي كوچولوي دخترت را بگيري تا دكتر سوزن را راحتتر وارد گوشت رانش كند. تناقض غريبي است.
*
اين عكس گذاشتن روي وبلاگ هم براي خودش داستاني است. حتي سيستم
*
فرشته كوچك من انگار هنوز از ادمها خوشش نميآيد. اوايل فكر ميكردم اتفاقي هر زمان كه دور رعنا شلوغ است، به خواب ميرود. اما حالا مطمئن شدهام كه او مخصوصا ميخوابد. ديروز كلي آدم براي ديدن او آمده بودند. اما به احترام آنها هم كه شده چشمانش را باز نكرد. ولي به محض رفتن آنها بيدار شد و تا ساعت يك شب من التماس ميكردم كه بخوابد.
*
صبور است. البته راهي جز اين هم ندارد. وقتي دختر مادري ميشوي كه به اندازه خدا صبور است و پدري داري كه اندازه صبرش را فقط خدا ميداند، نميتواني جز صبر كار ديگري بكني. چهارشنبه شب رعنا واكسن سهگانهاش را زد و تا صبح درد را تحمل كرد. فقط دو بار كه لباسش را عوض ميكردم و برخورد پارچه با محل آمپول اجتناب ناپذير بود گريه كرد و بقيه ساعتها را فقط آرام غر زد. من و جليل هم شيفتي كمپرس روي پاهايش را عوض ميكرديم. ساعت 12 شب تا يك ربع به سه و پنج و نيم تا هشت صبح شيفت من بود. راستي جليل چقدر بيدار بود؟
*
دكتر از وزنگيري رعنا راضي بود. چهارشنبه شب رعنا خانم گل به وزن سه كيلو و 150 گرم رسيد. از اين به بعد هم لازم نيست شير "پري نان " بخورد و از هر شيري كه در دسترس باشد ميتواند استفاده كند و اين يعني گذشتن از مرحله خطر. البته شادي اين اخبار براي من و جليل خيلي طولاني نشد چون گريه دلخراش رعنا موقع زدن واكسن به چشم هر دو ما اشك آورد . كاش ميشد به جاي بچهها مادرانشان واكسن بزنند.
مادر شدن هم خودش حكايتي است. هم آنقدر دل رحم ميشوي كه حاضري براي فرزندت بميري و هم بايد آنقدر سنگدل باشي كه محكم پاي كوچولوي دخترت را بگيري تا دكتر سوزن را راحتتر وارد گوشت رانش كند. تناقض غريبي است.
*
اين عكس گذاشتن روي وبلاگ هم براي خودش داستاني است. حتي سيستم
hello
را هم دانلود كردم اما نشد كه نشد. باشد تا فرجي حاصل شود.
*
آخرين مطلبي كه نوشتهام مصاحبه با ناصر محمدخاني است كه هفت يا هشت ماه قبل درمجله چاپ شد و اين يعني فاجعه. بايد دوباره شروع كنم.
*
آخرين مطلبي كه نوشتهام مصاحبه با ناصر محمدخاني است كه هفت يا هشت ماه قبل درمجله چاپ شد و اين يعني فاجعه. بايد دوباره شروع كنم.
۲۹ بهمن ۱۳۸۳
۲۴ بهمن ۱۳۸۳
رعناي من دارد آدم ميشود. حالا جز قد كشيدن(10 سانت از زمان تولد) و رشد دور سر( 7 سانت از زمان تولد) داره از نظر ذهني هم رشد ميكند.امروزكه برايش كتاب داستان خوندم ديگر سرش را اين ور و اون ور نچرخوند. با دقت به صفحات كتاب خيره شد و وقتي قصه تمام شد به من نگاه كرد. وقتي هم عروسكي را كه يكي از دوستان براش آورده بود بهش نشان دادم. نگاش كرد و سعي كرد با دست به اون ضربه بزنه. ولي انگار هنوز كنترل كاملي روي دستهاش نداد. خوشبختانه وضع خوابش هم دارد درست ميشود و شبها از ساعت 12 تا 4 صبح ميخوابد. ولي وقتي بيدار ميشود ديگه تا 8 نميخوابد و همش غر ميزند و ميخواهد يكي باهاش حرف بزند. در ضمن خانم ا زپي پي كردن بعد از حمام هم خوشش ميآيد. حالا تصور كنيد قيافه من و جليل را كه بعد از نيم ساعت لخت كردن و شستن و لباسپوشاندن، دوباره بايد خانم را لخت كنيم، بشوريم و لباس بپوشانيم!!
در ضمن رعنا دختر خيلي جدي است و بايد خودمان را بكشيم تا كمي لبخند بزند. البته همين لبخند زدنها هم شده مايه حسادت. چون معمولا وقتي داره شير ميخورد لبخند ميزند .و البته تنها كسي كه ميتواند به او شير بدهد من هستم.
به نظرم ميرسد كه رعنا دختر باهوشي است. هنوز دو ماهه نشده اما صداي سه حيوان را ميتواند در بيارد:
وقتي زور ميزند صداي بچه پلنگ در ميآرد
وقتي بدنش را كش و قوس ميدهد مثل اسب شيهه ميكشد
وقتي سكسكه ميكند صداي قورباغه درميآرد
در ضمن رعنا دختر خيلي جدي است و بايد خودمان را بكشيم تا كمي لبخند بزند. البته همين لبخند زدنها هم شده مايه حسادت. چون معمولا وقتي داره شير ميخورد لبخند ميزند .و البته تنها كسي كه ميتواند به او شير بدهد من هستم.
به نظرم ميرسد كه رعنا دختر باهوشي است. هنوز دو ماهه نشده اما صداي سه حيوان را ميتواند در بيارد:
وقتي زور ميزند صداي بچه پلنگ در ميآرد
وقتي بدنش را كش و قوس ميدهد مثل اسب شيهه ميكشد
وقتي سكسكه ميكند صداي قورباغه درميآرد
۲۱ بهمن ۱۳۸۳
رعنا را گذاشتم روي ترازو. اهرمها را جا به جا كردم. تراز نميشد. نيم كيلو بردم بالا، دو لبه تراز به هم نزديك شد. دستم ميلرزيد. باورم نميشد 2360. يعني رعنا در مدت شش روز 300 گرم افزايش وزن داشته؟ بي اختيار با انگشتم به چوب زدم و رعنا را از روي ترازو برداشتم. همه چيز را از اول دوباره تكرار كردم. درست بود. بلاخره
رعنا ي من با سرعت بيشتري بزرگ ميشود. نفسي از سر ارامش ميكشم. خدايا شكر.
*
پست فطرت است و مثل تمام پست فطرتهاي عالم دوست داشتني. از راه كه ميرسم، ميروم تو اتاقش. سعي ميكنم آرام باشم تا اگر خواب است بيدار نشود. آرام ميآيم بيرون. از مريم ميپرسم: رعنا شير خورد؟
تا صدام در خانه ميپيچد، شروع ميكند به غر زدن. به سراغش كه ميروم، دهنش را كج ميكند، يعني شير ميخواهد. ميداند كه اينطوري بي اختيار خم ميشوم و بغلش ميكنم. وقتي در بغلم آرام ميگيرد. لبهاش را غنچه ميكند و برام عشوه ميياد. زير لب ميگويم: اي پست فطرت دوست داشتني
*
حسي مثل بختك چسبيده به من و ولم نميكند. تا به حال آن را تجربه نكرده بودم. تلخ است، كثيف است، چسبناك است و ...... داره حالم را به هم ميزند. سرم را انداختم پايين و مثل آدم دارم زندگي خودم را ميكنم. زير چتر رعنا گم شدم و عشق ميكنم. اما نميدانم چرا اين حس ولم نميكند. روزي سه ساعت از خانه مي آيم بيرون، ميروم روزنامه و برميگردم خانه، ميدوم تو اتاق رعنا. چند روزه كه مدام دارم دعا ميكنم:
خدايا به رعناي من شعور و دركي بده كه وقتي اشتباه ميكند، بفهمد و آن را جبران كند نه اين كه بر خطاي خودش اصرار كند.
خدايا به رعناي من آنقدر توان بده كه بتواند روي پاي خودش بايستد و اگر نتوانست، به او معرفت درك كمك و حمايت ديگران را بده، نه اين كه به جاي قدرداني طلب كار كمك كنندهاش باشد.
خدايا به رعناي من تواضع و فروتني هديه كن تا اگر اشتباه كرد، آن را بپذيرد نه اين كه بيشتر گردن كشي كند.
خدايا به رعناي من صداقت عطا كن تا با صداقت با اطرافيانش برخورد كند نه اين كه با دروغ گويي و چند چهرهبودن از آنها سواستفاده كند.
........خدايا به رعناي من ادب عطا كن تا
خدايا به من صبر بده، مثل هميشه كه بيادبي ها را تحمل كردم و بر بيمعرفتيها چشم پوشيدم.
خدايا، خوشحالم كه هستي تا سرم را به شانههاي تو تكيه بدهم و رعنايم را به تو بسپارم.
خدايا به خاطر داشتن رعنا متشكرم.
خوشحالم كه دو روز تعطيل است و به روزنامه نميروم و حس چهار سال سواستفاده در من زنده نميشود. اين حس كثيف دست از سرم بر نميدارد: اين اولين بار در زندگيم است كه دوست ندارم يك نفر را ببينم.
رعنا ي من با سرعت بيشتري بزرگ ميشود. نفسي از سر ارامش ميكشم. خدايا شكر.
*
پست فطرت است و مثل تمام پست فطرتهاي عالم دوست داشتني. از راه كه ميرسم، ميروم تو اتاقش. سعي ميكنم آرام باشم تا اگر خواب است بيدار نشود. آرام ميآيم بيرون. از مريم ميپرسم: رعنا شير خورد؟
تا صدام در خانه ميپيچد، شروع ميكند به غر زدن. به سراغش كه ميروم، دهنش را كج ميكند، يعني شير ميخواهد. ميداند كه اينطوري بي اختيار خم ميشوم و بغلش ميكنم. وقتي در بغلم آرام ميگيرد. لبهاش را غنچه ميكند و برام عشوه ميياد. زير لب ميگويم: اي پست فطرت دوست داشتني
*
حسي مثل بختك چسبيده به من و ولم نميكند. تا به حال آن را تجربه نكرده بودم. تلخ است، كثيف است، چسبناك است و ...... داره حالم را به هم ميزند. سرم را انداختم پايين و مثل آدم دارم زندگي خودم را ميكنم. زير چتر رعنا گم شدم و عشق ميكنم. اما نميدانم چرا اين حس ولم نميكند. روزي سه ساعت از خانه مي آيم بيرون، ميروم روزنامه و برميگردم خانه، ميدوم تو اتاق رعنا. چند روزه كه مدام دارم دعا ميكنم:
خدايا به رعناي من شعور و دركي بده كه وقتي اشتباه ميكند، بفهمد و آن را جبران كند نه اين كه بر خطاي خودش اصرار كند.
خدايا به رعناي من آنقدر توان بده كه بتواند روي پاي خودش بايستد و اگر نتوانست، به او معرفت درك كمك و حمايت ديگران را بده، نه اين كه به جاي قدرداني طلب كار كمك كنندهاش باشد.
خدايا به رعناي من تواضع و فروتني هديه كن تا اگر اشتباه كرد، آن را بپذيرد نه اين كه بيشتر گردن كشي كند.
خدايا به رعناي من صداقت عطا كن تا با صداقت با اطرافيانش برخورد كند نه اين كه با دروغ گويي و چند چهرهبودن از آنها سواستفاده كند.
........خدايا به رعناي من ادب عطا كن تا
خدايا به من صبر بده، مثل هميشه كه بيادبي ها را تحمل كردم و بر بيمعرفتيها چشم پوشيدم.
خدايا، خوشحالم كه هستي تا سرم را به شانههاي تو تكيه بدهم و رعنايم را به تو بسپارم.
خدايا به خاطر داشتن رعنا متشكرم.
خوشحالم كه دو روز تعطيل است و به روزنامه نميروم و حس چهار سال سواستفاده در من زنده نميشود. اين حس كثيف دست از سرم بر نميدارد: اين اولين بار در زندگيم است كه دوست ندارم يك نفر را ببينم.
۱۲ بهمن ۱۳۸۳
داشتم فكر ميكردم كه اولين محدوديت مادري خودش را نشان داد. جشنواره فيلم فجر شروع شد و جليل به جاي اين كه برود بليط بگيرد مجبور شد همراه من رعنا را به دكتر ببرد، نتيجه اين كه فقط يك سري بليط برايش نگه داشتند و خوب بايد انتخاب ميكرديم كه من فيلم را ببينم يا جليل كه مشخص است، جليل
نميدانم كه فيلم" سالاد فصل" شروع شده بود يا نه، كه رعنا بيدار شد. برخلاف هميشه نه با نق نق و گريه كه با كش و قوسهاي جانانه. رفتم سراغش كه روي تخت خودش خوابيده بود. تا صدايم را شنيد، لبخند زد و اين آغاز دو ساعت بازي من و رعنا بود. دهانش را كج كرد كه يعني شير ميخواهد و بعد شروع كرد به بازي، كلي سر و صدا و ملچ وملوچ راه انداخت كه من روده بر شده بودم از خنده. وسط شير خوردن هم بيدليل ميخنديد. هيچوقت او را ساعت 12 شب اينقدر سرحال نديده بودم. بعد از تمام شدن بازي هم خيلي آرام يادگلو زد و خوابيد. وقتي ساعت يك شب جليل ا ز سينما آمد ، رعنا غرق در خواب بود و من در حال نوشتن ماجراي فيلم سالاد فصل روي وبلاگم، طوري كه هنوز از او نپرسيدم كه فيلم خوب بود يا نه. فقط اين را ميدانم كه نه تنها من جشنواره را ازدست ندادم، بلكه دلم براي جليل ميسوزد كه به جاي رعناي زيباي من بايد برود و فيلم تماشا كند.
۰۶ بهمن ۱۳۸۳
سخت شده، درست 34 شب است كه نخوابيدم. امروز از صبح تا همين دو ساعت قبل رعنا در بغلم بود. گويا دلدردهاش شروع شده، مدام به خودش ميپيچد وغرمي زند. تنها راه درمان هم اين است: در آغوش بگيريد و ارامش كنيد. كمر درد آزارم ميدهد و از همه بدتر مشكلات محل كارم اعصابم را به هم ميريزد. دوستاني كه حالا چهره واقعي خودشان را نشان ميدهند، كساني كه سالها دم از رفاقت ميزدند ولي به محض اين كه اعلام كردم ديگر توان ساپورت كردن آنها را ندارم، چنان چهره واقعي خودشان را نشان دادند كه تمام روزنامه معطل معرفت آنها ماند، واي به حال من! روزگار غريبي است . خوشحالم كه آغوش گرم رعنا هست تا من از نامردمي آنها به صداقت او پناه ببرم.
*
رعناميترسد، مثل يك آدم بزرگ. از تغيير ارتفاع ميترسدو اين را نشان ميدهد. ديشب داشتم او را ميشستم، وقتي خواستم حوله را دورش بپيچم متوجه شدم كه با يك دست لباس خودش را چنگ زده و با يك دست لباس من را. چنان محكم به اين دو چسبيده بود كه ناخنهايش سفيد شده بود. وقتي با جليل او را حمام ميكنيم، جليل با دست چپ سر، گردن و بخشي از پشت او را ميگيرد و بقيه تنش را در آب رها ميكند. رعنا با دست راستش به موهاي ساعد جليل چنگ ميزند و با دست چپش انگشت او را محكم فشار ميدهد. دوپايش را هم به دو طرف وان ميچسباند تا مطمئن شود كه حايل دارد. وقتي هم براي شستن سرش او را روي ساعدم برميگردانم، دو دستش را از دو طرف به دستم ميپيچاند و محكم من را بغل ميكند.
اما فقط تغيير ارتفاع نيست كه او را ميترساند. در ميان اسباببازيهايش يك زنبوررنگي دارد. چند روز قبل خواستم با آن بازي كند. زنبور را دستم گرفتم و كم كم به رعنا نزديك كردم. در همين زمان برايش شعر هم ميخواندم. اما رعنا دستش را جلوي صورتش گرفت و لبهايش را جمع كرد. انگار از زنبور ميترسيد.
*
براي اولين بار رعنا خانم به طور رسمي به جشن تولد دعوت شد. رهاي عزيز كه تولد چهار سالگياش را جشن ميگيرد، موقع دعوت او گفت: مامانها ساعت 5 بچهها را ميارن خانه ما و ساعت 9 هم ميان دنبالشون.
وقتي جليل پرسيد: رعنا خيلي كوچولو است، كي از او مراقبت ميكند؟ جواب داد: خودم.
*
هيچ وقت فكر نميكردم كه تكنولوژي اينقدر در خدمت بچهها باشد. وقتي دكتر گفت بهتر است شير خشك را با قاشق به رعنا بدهم، عزا گرفتم. اما آدرس شركتي را داد تا قاشق مخصوص را از آنجا تهيه كنم. قاشقي پلاستيكي كه به سر شيشهاي مخصوص وصل ميشود و با فشار دادن دو طرف آن هر مقدار كه بخواهيد شير در آن جاري ميشود تا راحت شير را در دهان نوزاد بريزيد. بگذريم كه رعنا خانم فقط دو بار با آن شير خورد و بار سوم وقتي سير شد، دهانش را بست، چشمانش را هم، رويش را هم كرد آن طرف. من ماندم و تكنولوژي گرانقيمت!
تا جايي كه يادم ميآيد هميشه براي شستشوي بيني پزشكان آب نمك را توصيه ميكنند. براي شستشوي بيني نوزادان هم قطره سرم فيزيولوژي در داروخانهها موجود است. اما براي رعنا اسپري مخصوصي پيدا كردم كه با پاشيدن مايع به اطراف جدار بيني باعث ميشود، بيني زودتر باز شود و ديرتر خشك.
امشب وقتي به دنبال پستانك سايز صفر ميگشتم، به شيشهاي برخوردم كه مخصوص شير خشك براي بچههاي با ريسك دلدرد بالا بود. سوراخهاي كوچكي در ته اين بطريها تعبيه شده كه هواي اضافي داخل شيشه را بيرون ميفرستد و مانع ورود آن به معده كودك و دلدرد شدن او ميشود.
و اما اتفاق جالب اين كه شربت گريپ ميكسچر ايراني با مارك مينو خيلي تاثير گذارتر از مشابه خارجي است!
راستي پستانكهاي مارك
*
رعناميترسد، مثل يك آدم بزرگ. از تغيير ارتفاع ميترسدو اين را نشان ميدهد. ديشب داشتم او را ميشستم، وقتي خواستم حوله را دورش بپيچم متوجه شدم كه با يك دست لباس خودش را چنگ زده و با يك دست لباس من را. چنان محكم به اين دو چسبيده بود كه ناخنهايش سفيد شده بود. وقتي با جليل او را حمام ميكنيم، جليل با دست چپ سر، گردن و بخشي از پشت او را ميگيرد و بقيه تنش را در آب رها ميكند. رعنا با دست راستش به موهاي ساعد جليل چنگ ميزند و با دست چپش انگشت او را محكم فشار ميدهد. دوپايش را هم به دو طرف وان ميچسباند تا مطمئن شود كه حايل دارد. وقتي هم براي شستن سرش او را روي ساعدم برميگردانم، دو دستش را از دو طرف به دستم ميپيچاند و محكم من را بغل ميكند.
اما فقط تغيير ارتفاع نيست كه او را ميترساند. در ميان اسباببازيهايش يك زنبوررنگي دارد. چند روز قبل خواستم با آن بازي كند. زنبور را دستم گرفتم و كم كم به رعنا نزديك كردم. در همين زمان برايش شعر هم ميخواندم. اما رعنا دستش را جلوي صورتش گرفت و لبهايش را جمع كرد. انگار از زنبور ميترسيد.
*
براي اولين بار رعنا خانم به طور رسمي به جشن تولد دعوت شد. رهاي عزيز كه تولد چهار سالگياش را جشن ميگيرد، موقع دعوت او گفت: مامانها ساعت 5 بچهها را ميارن خانه ما و ساعت 9 هم ميان دنبالشون.
وقتي جليل پرسيد: رعنا خيلي كوچولو است، كي از او مراقبت ميكند؟ جواب داد: خودم.
*
هيچ وقت فكر نميكردم كه تكنولوژي اينقدر در خدمت بچهها باشد. وقتي دكتر گفت بهتر است شير خشك را با قاشق به رعنا بدهم، عزا گرفتم. اما آدرس شركتي را داد تا قاشق مخصوص را از آنجا تهيه كنم. قاشقي پلاستيكي كه به سر شيشهاي مخصوص وصل ميشود و با فشار دادن دو طرف آن هر مقدار كه بخواهيد شير در آن جاري ميشود تا راحت شير را در دهان نوزاد بريزيد. بگذريم كه رعنا خانم فقط دو بار با آن شير خورد و بار سوم وقتي سير شد، دهانش را بست، چشمانش را هم، رويش را هم كرد آن طرف. من ماندم و تكنولوژي گرانقيمت!
تا جايي كه يادم ميآيد هميشه براي شستشوي بيني پزشكان آب نمك را توصيه ميكنند. براي شستشوي بيني نوزادان هم قطره سرم فيزيولوژي در داروخانهها موجود است. اما براي رعنا اسپري مخصوصي پيدا كردم كه با پاشيدن مايع به اطراف جدار بيني باعث ميشود، بيني زودتر باز شود و ديرتر خشك.
امشب وقتي به دنبال پستانك سايز صفر ميگشتم، به شيشهاي برخوردم كه مخصوص شير خشك براي بچههاي با ريسك دلدرد بالا بود. سوراخهاي كوچكي در ته اين بطريها تعبيه شده كه هواي اضافي داخل شيشه را بيرون ميفرستد و مانع ورود آن به معده كودك و دلدرد شدن او ميشود.
و اما اتفاق جالب اين كه شربت گريپ ميكسچر ايراني با مارك مينو خيلي تاثير گذارتر از مشابه خارجي است!
راستي پستانكهاي مارك
mothercare
داراي ظروف مخصوصي است كه ميتوانيد انها را براي استريل شدن در ماكروفر قرار دهيد.
*
من شرمندهام. هنوز فرصت نكردم براي گذاشتن عكس رعنا به سايتي كه دوستان آدرس دادند سر بزنم.
*
من شرمندهام. هنوز فرصت نكردم براي گذاشتن عكس رعنا به سايتي كه دوستان آدرس دادند سر بزنم.
۲۷ دی ۱۳۸۳
۲۶ دی ۱۳۸۳
رعنا يك ماهه شد. يك ماه پيش خدا بزرگترين بركت زندگي را به ما هديه كرد، هديهاي بسيار گران قيمت.
چهارشنبه يك ماه قبل، مثل سه شب گذشته جليل آرام كنارم نشسته بود. دوش گرفته بودم و روي تخت دراز كشيده بودم منتظر دكتر اقصي. رعنا از صبح فقط 8 بار تكان خورده بود. با حركت انگشتانم روي شكمم سعي ميكردم او را تشويق به تكان خوردن بكنم. تا همين چند روز قبل به هر حركت انگشتم عكسالعمل نشان ميداد، اما آن شب، او ساكت بود و آرام. داشتم نگران ميشدم. چشمانم را بسته بودم و در دل به رعنا التماس ميكردم كه تكان بخورد. اگر فقط تا صبح تحمل ميكرد، همه چيز تمام ميشد. صدايي دورگه آرام گفت: سلام. چشمانم را باز كردم. در نور مهتابيهاي رنگ پريده بيمارستان، دكتر اقصي كنار تختم ايستاده بود. دگمههاي پالتوي سياهش را تا زير چانهاش بسته بود. موهاي جوگندمياش ريخته بود توي صورتش. پرسيد: خوبي؟ لبخند زدم و گفتم: خيلي. عضلات صورتش خشك شده بودو كلمات از ميان لبهاي بستهاش بيرون ميريخت: ديگر نميتوانيم منتظر بمانيم. فردا صبح ختم بارداري ميدهيم. نبضم را كنترل ميكرد، پرسيد: بچه چطور است؟ آرام گفتم: كمتر از هميشه تكان خورد. فردا وضعيتش چه ميشود؟ موهايش را از صورتش كنار زد و گفت: در هر حال بچه شكننده است. امكانات بيمارستان خوب است.
دستهايش را برد توي جيب پالتويش ، پشت به من كرد و گفت: تا فردا.
انگار فيلمي از هيچكاك را نگاه ميكردم. سردم شد. چيزي توي دلم ميلرزيد، ترس نبود، نگراني هم نبود. اما اميد هم نبود. حسي شبيه پايان يك قصه، يا فيلم. دكتر در اتاق را پشت سرش نبست. قصه نيمه تمام ماند و انگار تمام زندگي من وابسته به بسته شدن آن در بود.
جليل مثل هميشه آرام بود. از روي خطوط صورتش هيچ چيز را نميشد فهميد. كنارم روي تخت نشست. دستم را گرفت. پرسيدم: اگر فردا رعنا نماند چي ميشود؟ آرام گفت: هيچي. خواست خداست. پرسيدم : اگر من نمانم چي؟ دستم را فشار داد. خيره شد توي چشمانم و هيچ نگفت. اشكهايم سرازير شد. چيزي قلبم را فشار ميداد.
ساعت 11 جليل را بيرون كردند. من بايد ميخوابيدم. پرستار كه براي دادن قرص به اتاق آمد، همراه تخت بغل پرسيد: رويا صبح چه ساعتي ميرود اتاق عمل؟ پرستار جواب داد: هفت و نيم. زن خنديد و رو به من گفت: مريضهاي بستري پارتي دارند. ما تا ساعت 11 معطل بوديم. پرستار ليوان آب را به من داد و گفت: اين عمل اورژانس است. از اتاق كه بيرون ميرفت درباز هم نيمه باز ماند.
ساعت هنوز11 و پنج دقيقه بود. صاف روي تخت دراز كشيده بودم. دستهايم را دو طرف رعنا گذاشته بودم. هزاراگرتوي كلهام ميپيچيد: اگر به هوش نيايم، اگر خونريزي زياد باشد، اگر فشارم باز هم بالا برود، اگر..، اگر..، اگر رعنا....
چهره جليل جلوي چشمم آمد وقتي كه دكتر با چهره اي در هم كشيده به او گفت: ديگر كاري از دست ما بر نميآمد. جليل، با دو دست صورتش راميپوشاند و روي دو زانو مينشست. پسرعمهام ميدويد و بازوي او را ميگرفت. حتما بهشت زهرا دفنم مي كردند،شايد قطعه هنرمندان. خنديدم، چه پرتوقع!
ساعت 12 بود و من هنوز در فكراين كه تشيع جنازه چگونه برگزار ميشود و كجا برايم مراسم ميگيرند و چه كساني آگهي تسليت مينويسند. كفن را حتما مامان ميداد، دلم برايش سوخت. تاب تحمل مرگ من را داشت؟ و بابا...اما تصوير جليل بعد از شنيدن خبر از ذهنم دور شده بود، نميتوانستم تصور كنم كه چه خواهد كرد، بي من، بي رعنا يا بي من، با رعنا. كاش رعنا ميماند. خدايا رعنا را حفظ كن، سلامت، كامل، بينقص. برگشتم روي تخت بيمارستان. با انگشتانم روي شكمم ضرب گرفتم. رعنا لگد زد.
ساعت 2 نيمه شب بود و چشمان انگار نه انگار كه 35 سال هر شب اين ساعت گرم خواب بودهاند. از تخت پايين آمدم. راهروهاي بيمارستان هم با همان نور رنگ پريده مهتابي روشن شده بودند. راهرويي تاريك، با درهايي متعدد، بعضي بسته، بعضي نيمه باز. انگار ميان رديف قبرهايي راه ميرفتم، بعضي پر بعضي خالي. كدام يك مال من بود؟ روبدوشارم سبز رنگم را محكم به خودم پيچيدم. درد دارد؟ سخت است؟ حتما سخت است وقتي سبكي لذت بخش حيات را از دست ميدهي. اما، شايد سبكتر شوم، شايد به جاي راه رفتن غوطه بخورم، مثل رعنا كه سخت غلت ميزد. در يكي از اتاقها باز شد، ايستادم. كسي به دنبال من ميآيد؟
پرستار خواب آلود بيرون آمد: چرا نميخوابي؟ گفتم: خوابم نميبرد. ساعت 4 صبح بود. تا پنج ونيم حرف زد. از دستمزد كم و نارضايتي از كار و قدرنشناسي بيماران متفرعن پولدار. راهيم كرد كه بخوابم. ساعت شش صبح قرصم را آوردند. خوردم، خوابيدم. ساعت هفت همه آمدند. اول ريحانه، خواهرم، بعد مامان، بعد جليل. دستم را كه گرفت، همه كابوسها را فراموش كردم. روي كاناپه بزرگ خانه، رعنا را بغل كرده بودم و تكيه داده بودم به جليل كه دستهايش را حلقه كرده بود دور خانواده كوچكش. اشكم ريخت. سبك شدم.
تكانهاي برانكارد سخت بود. بخش اتاقهاي عمل سرد بود و سبز. خانمي در نوبت اتاق عمل مدام به دو تكنسين سفارش ميكرد كه هر كدام با يك دوربين از چه زاويهاي به دنيا آمدن كودكش را ثبت كنند. مامايي ضربان قلب رعنا را كنترل كرد: 148 ضربه دردقيقه. رعنا به زندگي چسبيده بود بدون اين كه كسي به فكر ثبت لحظه تولدش باشد. من چه مادر بي توجهي بودم. شايد بعد از من اين فيلم......
دستيار دكتر اقصي وارد اتاق عمل شد. رنگ سبز لباسش به چشمان سبزش ميامد. خوشگلتر شده بود. خنديد. همراه برانكارد من به اتاق عمل آمد. كمك كرد تا بروم روي تخت اصلي. برايم توضيح داد كه چهار بار شكمم را استريل مي كنند. قبل از اين كه كار را شروع كند، دكتر اقصي آمد. نبضم را كنترل كرد، گرمايي ناب به تنم ريخت، انرژي خالص. احساس كردم قلبم تند تند ميزند. رعنا زير دستهاي دكتر تكان خورد. دكتر شكمم را از دو طرف به سوي نافم فشار داد. حجم كوچكي ميان دستهايش جمع شد. نگاهي به صورت دستيارش كرد. او سر تكان داد: هيچ اميدي نيست؟ و دكتر نگاهش را پايين انداخت: نه.
باورم نميشد. اين تناقض را نميفهميدم. بدن من گرم است. نبضم تندتر ميزند، نبض رعنا هم ميزند، 148 بار در دقيقه پس چرا نه؟
گرمايي كه از مچ دستم شروع شده بود، در بدنم حركت ميكرد. بازوانم را كه در خود گرفت، حسي آشنا سراغم آمد. گرمايي آشنا بود، گرماي ناب حيات. دستيار دكتر مشغول استريل كردن شكمم بود، بار چهارم. كسي پرسيد: چند كيلويي؟ و ماسك اكسيژن را برداشت تا صدايم را بشنود، آخرين حرفي كه از دهانم خارج شد اين بود: پنج . خوابيدم.
......چيزي روي قفسه سينهام سنگيني ميكرد كه نميگذاشت نفس بكشم. چيزي هم توي دهانم بود. سنگيني خفه كننده هر لحظه سنگين تر ميشد. من هوا ميخواستم. اكسيژن، اما سنگيني قفسه سينه واين دستگاه عوضي نميگذاشتند. دور و برم پر بود از صداهاي غريبه: دكتر .. را صدا كنيد.... ببريم بخش آي. سي. يو.... كسي دهانم را باز كرد و قطرهاي زير زبانم چكاند. دهانم بسته شد قبل از آن كه بتوانم بگويم من هوا ميخواهم. انگشتانم را امتحان كردم، تكان نميخورد. سنگيني داشت استخوانهايم را خرد ميكرد. چشمانم باز نميشد. فشار روي سينهام زيادتر ميشد. لخت بودم و رها. بدنم از من فرمان نميبرد. مغزم اما دستورهاي بيهوده ميداد. من هوا ميخواستم. نفس... نبود... پس مرگ همين بود. لحظهاي كه هيچ فرياد رسي نيست، حتي دستانت، پاهايت، چشمهايت..... دردناك بود، سنگيني كه استخوانهايت را ميتركاند و له ميشوي در نبود لذت حيات. صداها دور ميشد و نزديك. چشمهايم نميديد و زبانم نميگفت و نفسم بر نميآمد تا ريههايم را پر كند از لذت، پس مرگ اين بود؟ جليل دستانش را روي صورتش گرفت و دو زانو نشست روي زمين. مامان ضجه زد..... رعنا كجا بود؟ خواستم صدا بزنم: رعنا. گرمايي از دهنم كشيده شد تا كنار گوشم. صدايي گفت: دكتر ...بياييد. دارد بالا ميآورد. ضربهاي به صورتم زد و گفت: سرفه كن. لولهاي را از ريهام بيرون كشيد. ماسك را روي صورتم گذاشت. هوا شره كرد توي سينهام. انگشتانم را تكان دادم. خوابيدم.
صدايي اشنا گفت: بيداري؟ با چشمان بسته، سر تكان دام. دستيار دكتر اقصي بود. با صدايي كه از ته چاه در ميامد گفتم: رعنا. دستم را گرفت: يك كيلو و 250 گرم. ما منتظر نوزاد 700 گرمي بوديم. يك دختر سالم.....خوابيدم.
رعنا امروز يك ماهه شد. صبح وقتي چشمانش را باز كرد، تمام بدن كوچك 1600 گرمياش را بوسه باران كردم. آرام به من نگاه ميكرد. چشمانش برق غريبي داشت، برق يك تجربه مشترك.
چهارشنبه يك ماه قبل، مثل سه شب گذشته جليل آرام كنارم نشسته بود. دوش گرفته بودم و روي تخت دراز كشيده بودم منتظر دكتر اقصي. رعنا از صبح فقط 8 بار تكان خورده بود. با حركت انگشتانم روي شكمم سعي ميكردم او را تشويق به تكان خوردن بكنم. تا همين چند روز قبل به هر حركت انگشتم عكسالعمل نشان ميداد، اما آن شب، او ساكت بود و آرام. داشتم نگران ميشدم. چشمانم را بسته بودم و در دل به رعنا التماس ميكردم كه تكان بخورد. اگر فقط تا صبح تحمل ميكرد، همه چيز تمام ميشد. صدايي دورگه آرام گفت: سلام. چشمانم را باز كردم. در نور مهتابيهاي رنگ پريده بيمارستان، دكتر اقصي كنار تختم ايستاده بود. دگمههاي پالتوي سياهش را تا زير چانهاش بسته بود. موهاي جوگندمياش ريخته بود توي صورتش. پرسيد: خوبي؟ لبخند زدم و گفتم: خيلي. عضلات صورتش خشك شده بودو كلمات از ميان لبهاي بستهاش بيرون ميريخت: ديگر نميتوانيم منتظر بمانيم. فردا صبح ختم بارداري ميدهيم. نبضم را كنترل ميكرد، پرسيد: بچه چطور است؟ آرام گفتم: كمتر از هميشه تكان خورد. فردا وضعيتش چه ميشود؟ موهايش را از صورتش كنار زد و گفت: در هر حال بچه شكننده است. امكانات بيمارستان خوب است.
دستهايش را برد توي جيب پالتويش ، پشت به من كرد و گفت: تا فردا.
انگار فيلمي از هيچكاك را نگاه ميكردم. سردم شد. چيزي توي دلم ميلرزيد، ترس نبود، نگراني هم نبود. اما اميد هم نبود. حسي شبيه پايان يك قصه، يا فيلم. دكتر در اتاق را پشت سرش نبست. قصه نيمه تمام ماند و انگار تمام زندگي من وابسته به بسته شدن آن در بود.
جليل مثل هميشه آرام بود. از روي خطوط صورتش هيچ چيز را نميشد فهميد. كنارم روي تخت نشست. دستم را گرفت. پرسيدم: اگر فردا رعنا نماند چي ميشود؟ آرام گفت: هيچي. خواست خداست. پرسيدم : اگر من نمانم چي؟ دستم را فشار داد. خيره شد توي چشمانم و هيچ نگفت. اشكهايم سرازير شد. چيزي قلبم را فشار ميداد.
ساعت 11 جليل را بيرون كردند. من بايد ميخوابيدم. پرستار كه براي دادن قرص به اتاق آمد، همراه تخت بغل پرسيد: رويا صبح چه ساعتي ميرود اتاق عمل؟ پرستار جواب داد: هفت و نيم. زن خنديد و رو به من گفت: مريضهاي بستري پارتي دارند. ما تا ساعت 11 معطل بوديم. پرستار ليوان آب را به من داد و گفت: اين عمل اورژانس است. از اتاق كه بيرون ميرفت درباز هم نيمه باز ماند.
ساعت هنوز11 و پنج دقيقه بود. صاف روي تخت دراز كشيده بودم. دستهايم را دو طرف رعنا گذاشته بودم. هزاراگرتوي كلهام ميپيچيد: اگر به هوش نيايم، اگر خونريزي زياد باشد، اگر فشارم باز هم بالا برود، اگر..، اگر..، اگر رعنا....
چهره جليل جلوي چشمم آمد وقتي كه دكتر با چهره اي در هم كشيده به او گفت: ديگر كاري از دست ما بر نميآمد. جليل، با دو دست صورتش راميپوشاند و روي دو زانو مينشست. پسرعمهام ميدويد و بازوي او را ميگرفت. حتما بهشت زهرا دفنم مي كردند،شايد قطعه هنرمندان. خنديدم، چه پرتوقع!
ساعت 12 بود و من هنوز در فكراين كه تشيع جنازه چگونه برگزار ميشود و كجا برايم مراسم ميگيرند و چه كساني آگهي تسليت مينويسند. كفن را حتما مامان ميداد، دلم برايش سوخت. تاب تحمل مرگ من را داشت؟ و بابا...اما تصوير جليل بعد از شنيدن خبر از ذهنم دور شده بود، نميتوانستم تصور كنم كه چه خواهد كرد، بي من، بي رعنا يا بي من، با رعنا. كاش رعنا ميماند. خدايا رعنا را حفظ كن، سلامت، كامل، بينقص. برگشتم روي تخت بيمارستان. با انگشتانم روي شكمم ضرب گرفتم. رعنا لگد زد.
ساعت 2 نيمه شب بود و چشمان انگار نه انگار كه 35 سال هر شب اين ساعت گرم خواب بودهاند. از تخت پايين آمدم. راهروهاي بيمارستان هم با همان نور رنگ پريده مهتابي روشن شده بودند. راهرويي تاريك، با درهايي متعدد، بعضي بسته، بعضي نيمه باز. انگار ميان رديف قبرهايي راه ميرفتم، بعضي پر بعضي خالي. كدام يك مال من بود؟ روبدوشارم سبز رنگم را محكم به خودم پيچيدم. درد دارد؟ سخت است؟ حتما سخت است وقتي سبكي لذت بخش حيات را از دست ميدهي. اما، شايد سبكتر شوم، شايد به جاي راه رفتن غوطه بخورم، مثل رعنا كه سخت غلت ميزد. در يكي از اتاقها باز شد، ايستادم. كسي به دنبال من ميآيد؟
پرستار خواب آلود بيرون آمد: چرا نميخوابي؟ گفتم: خوابم نميبرد. ساعت 4 صبح بود. تا پنج ونيم حرف زد. از دستمزد كم و نارضايتي از كار و قدرنشناسي بيماران متفرعن پولدار. راهيم كرد كه بخوابم. ساعت شش صبح قرصم را آوردند. خوردم، خوابيدم. ساعت هفت همه آمدند. اول ريحانه، خواهرم، بعد مامان، بعد جليل. دستم را كه گرفت، همه كابوسها را فراموش كردم. روي كاناپه بزرگ خانه، رعنا را بغل كرده بودم و تكيه داده بودم به جليل كه دستهايش را حلقه كرده بود دور خانواده كوچكش. اشكم ريخت. سبك شدم.
تكانهاي برانكارد سخت بود. بخش اتاقهاي عمل سرد بود و سبز. خانمي در نوبت اتاق عمل مدام به دو تكنسين سفارش ميكرد كه هر كدام با يك دوربين از چه زاويهاي به دنيا آمدن كودكش را ثبت كنند. مامايي ضربان قلب رعنا را كنترل كرد: 148 ضربه دردقيقه. رعنا به زندگي چسبيده بود بدون اين كه كسي به فكر ثبت لحظه تولدش باشد. من چه مادر بي توجهي بودم. شايد بعد از من اين فيلم......
دستيار دكتر اقصي وارد اتاق عمل شد. رنگ سبز لباسش به چشمان سبزش ميامد. خوشگلتر شده بود. خنديد. همراه برانكارد من به اتاق عمل آمد. كمك كرد تا بروم روي تخت اصلي. برايم توضيح داد كه چهار بار شكمم را استريل مي كنند. قبل از اين كه كار را شروع كند، دكتر اقصي آمد. نبضم را كنترل كرد، گرمايي ناب به تنم ريخت، انرژي خالص. احساس كردم قلبم تند تند ميزند. رعنا زير دستهاي دكتر تكان خورد. دكتر شكمم را از دو طرف به سوي نافم فشار داد. حجم كوچكي ميان دستهايش جمع شد. نگاهي به صورت دستيارش كرد. او سر تكان داد: هيچ اميدي نيست؟ و دكتر نگاهش را پايين انداخت: نه.
باورم نميشد. اين تناقض را نميفهميدم. بدن من گرم است. نبضم تندتر ميزند، نبض رعنا هم ميزند، 148 بار در دقيقه پس چرا نه؟
گرمايي كه از مچ دستم شروع شده بود، در بدنم حركت ميكرد. بازوانم را كه در خود گرفت، حسي آشنا سراغم آمد. گرمايي آشنا بود، گرماي ناب حيات. دستيار دكتر مشغول استريل كردن شكمم بود، بار چهارم. كسي پرسيد: چند كيلويي؟ و ماسك اكسيژن را برداشت تا صدايم را بشنود، آخرين حرفي كه از دهانم خارج شد اين بود: پنج . خوابيدم.
......چيزي روي قفسه سينهام سنگيني ميكرد كه نميگذاشت نفس بكشم. چيزي هم توي دهانم بود. سنگيني خفه كننده هر لحظه سنگين تر ميشد. من هوا ميخواستم. اكسيژن، اما سنگيني قفسه سينه واين دستگاه عوضي نميگذاشتند. دور و برم پر بود از صداهاي غريبه: دكتر .. را صدا كنيد.... ببريم بخش آي. سي. يو.... كسي دهانم را باز كرد و قطرهاي زير زبانم چكاند. دهانم بسته شد قبل از آن كه بتوانم بگويم من هوا ميخواهم. انگشتانم را امتحان كردم، تكان نميخورد. سنگيني داشت استخوانهايم را خرد ميكرد. چشمانم باز نميشد. فشار روي سينهام زيادتر ميشد. لخت بودم و رها. بدنم از من فرمان نميبرد. مغزم اما دستورهاي بيهوده ميداد. من هوا ميخواستم. نفس... نبود... پس مرگ همين بود. لحظهاي كه هيچ فرياد رسي نيست، حتي دستانت، پاهايت، چشمهايت..... دردناك بود، سنگيني كه استخوانهايت را ميتركاند و له ميشوي در نبود لذت حيات. صداها دور ميشد و نزديك. چشمهايم نميديد و زبانم نميگفت و نفسم بر نميآمد تا ريههايم را پر كند از لذت، پس مرگ اين بود؟ جليل دستانش را روي صورتش گرفت و دو زانو نشست روي زمين. مامان ضجه زد..... رعنا كجا بود؟ خواستم صدا بزنم: رعنا. گرمايي از دهنم كشيده شد تا كنار گوشم. صدايي گفت: دكتر ...بياييد. دارد بالا ميآورد. ضربهاي به صورتم زد و گفت: سرفه كن. لولهاي را از ريهام بيرون كشيد. ماسك را روي صورتم گذاشت. هوا شره كرد توي سينهام. انگشتانم را تكان دادم. خوابيدم.
صدايي اشنا گفت: بيداري؟ با چشمان بسته، سر تكان دام. دستيار دكتر اقصي بود. با صدايي كه از ته چاه در ميامد گفتم: رعنا. دستم را گرفت: يك كيلو و 250 گرم. ما منتظر نوزاد 700 گرمي بوديم. يك دختر سالم.....خوابيدم.
رعنا امروز يك ماهه شد. صبح وقتي چشمانش را باز كرد، تمام بدن كوچك 1600 گرمياش را بوسه باران كردم. آرام به من نگاه ميكرد. چشمانش برق غريبي داشت، برق يك تجربه مشترك.
۲۰ دی ۱۳۸۳
رعناي كوچك من دارد بزرگ ميشود. اين را ترازويي كه هر شب با آن رعنا را وزن ميكنيم نشان ميدهد. ديشب وزن رعنا با لباس 1550 گرم بود. اگر وزن لباسهاش را 100 گرم فرض كنيم پس رعنا 1450 گرم شده است. ديشب از خوشحالي جشن گرفتيم و البته اين كمي از نگرانيهاي چند روز قبلمان كم كرد.
رعنا خانم از روز سه شنبه هفته قبل پي پي نفرموده بودند. تمام اين روزها ياد حرف اردشير رستمي بودم كه ميگفت: اهميت جيش بچه آدم گاهي از باريدن باران هم بيشتر است. راست ميگفت. هر بار كه براي عوض كردن رعنا به حمام ميرفتم ، با دلهره پوشكش را باز ميكردم و هر بار كه جليل پشت تلفن ميپرسيد چه خبر ميدانستم كه منظورش چيست و وقتي ميگفتم هيچي، ميفهميد كه منظورم چيست.
روز جمعه او را بردم دكتر و البته تنها تجويز دكتر هم روغن زيتون بود. عصر روز جمعه مثل يك كابوس گذشت. رعنا از دل پيچه به خودش ميپيچيد و من بالاي سر او نشسته بودم و تنها كاري كه از دستم بر ميآمد اين بود كه او را درآغوش بگيرم و آرامش كنم. ساعت چهارصبح روز شنبه براي اولين بار بعد از پنج روز كمي رودههايش فعاليت كرد و من توانستم بخوابم. ساعتهاي مانده تا روشنايي هوا را رعنا توي بغل جليل خوابيد. همان روز بود كه علت كم كاري رودههايش را فهميدم. روز دوشنبه خبر سكته مغزي پدر جليل را به ما دادند والبته عكسالعمل بدن رعنا به شير من كم كاري روده هايش بود. به هر حال گذشت.
رعنا فقط 25 روزه است اما من جرات نميكنم تارهاي جديد موي سفيد سرم را بشمارم. اما هر وقت بياختيار چشمم به موهاي جليل ميافتد، دلم ميلرزد و البته خدا را شكر ميكنم كه رعنا سالم است.
*
ديروز دلم بد جوري گرفت وقتي عكسهاي جنين كنار خيابان وليعصر را ديدم. حالت خوابيدن آن كوچولو شبيه خوابيدن رعنا بود. دلم گرفت براي آن مادري كه نعمت داشتن عشق را از دست داد. بچهها در روزنامه تيتر زده بودند عروسكي در جوي خيابان وليعصر. آن روز من به روزنامه نرفته بودم والا تيتر ميزدم: فرشتهاي رها شده در جوي. هنوز وقتي ياد ان بدن كوچك كبود ميافتم، ميلرزم.
*
امروز بد جوري دلم گرفت. كسي گفته بود: دختر رويا خيلي زشت است. وقتي اين حرف را شنيدم، رعنا توي بغلم بود. لبهايم را به گوشش چسباندم و گفتم: به دنياي كثيف قضاوتها خوش آمدي. نميدانم مگر فرشتهها هم زشت و خوشگل دارند؟
*
رعنا توي بغلم خوابيده و من تنها جملهاي كه ميتوانم با يك دست تايپ كنم اين است: من خوشبختم.
رعنا خانم از روز سه شنبه هفته قبل پي پي نفرموده بودند. تمام اين روزها ياد حرف اردشير رستمي بودم كه ميگفت: اهميت جيش بچه آدم گاهي از باريدن باران هم بيشتر است. راست ميگفت. هر بار كه براي عوض كردن رعنا به حمام ميرفتم ، با دلهره پوشكش را باز ميكردم و هر بار كه جليل پشت تلفن ميپرسيد چه خبر ميدانستم كه منظورش چيست و وقتي ميگفتم هيچي، ميفهميد كه منظورم چيست.
روز جمعه او را بردم دكتر و البته تنها تجويز دكتر هم روغن زيتون بود. عصر روز جمعه مثل يك كابوس گذشت. رعنا از دل پيچه به خودش ميپيچيد و من بالاي سر او نشسته بودم و تنها كاري كه از دستم بر ميآمد اين بود كه او را درآغوش بگيرم و آرامش كنم. ساعت چهارصبح روز شنبه براي اولين بار بعد از پنج روز كمي رودههايش فعاليت كرد و من توانستم بخوابم. ساعتهاي مانده تا روشنايي هوا را رعنا توي بغل جليل خوابيد. همان روز بود كه علت كم كاري رودههايش را فهميدم. روز دوشنبه خبر سكته مغزي پدر جليل را به ما دادند والبته عكسالعمل بدن رعنا به شير من كم كاري روده هايش بود. به هر حال گذشت.
رعنا فقط 25 روزه است اما من جرات نميكنم تارهاي جديد موي سفيد سرم را بشمارم. اما هر وقت بياختيار چشمم به موهاي جليل ميافتد، دلم ميلرزد و البته خدا را شكر ميكنم كه رعنا سالم است.
*
ديروز دلم بد جوري گرفت وقتي عكسهاي جنين كنار خيابان وليعصر را ديدم. حالت خوابيدن آن كوچولو شبيه خوابيدن رعنا بود. دلم گرفت براي آن مادري كه نعمت داشتن عشق را از دست داد. بچهها در روزنامه تيتر زده بودند عروسكي در جوي خيابان وليعصر. آن روز من به روزنامه نرفته بودم والا تيتر ميزدم: فرشتهاي رها شده در جوي. هنوز وقتي ياد ان بدن كوچك كبود ميافتم، ميلرزم.
*
امروز بد جوري دلم گرفت. كسي گفته بود: دختر رويا خيلي زشت است. وقتي اين حرف را شنيدم، رعنا توي بغلم بود. لبهايم را به گوشش چسباندم و گفتم: به دنياي كثيف قضاوتها خوش آمدي. نميدانم مگر فرشتهها هم زشت و خوشگل دارند؟
*
رعنا توي بغلم خوابيده و من تنها جملهاي كه ميتوانم با يك دست تايپ كنم اين است: من خوشبختم.
۱۷ دی ۱۳۸۳
ميدانم كه امروز رعنا 22 روزه شده اما باز هم تقويم را بر ميدارم و روزها را از 26 آذر ميشمارم، يك، دو ، سه....... تا ميرسم به امروز و ميبينم حسابم درست بود و باز از ته دل آه ميكشم و ناباورانه به موجود كوچولويي كه توي گهوارهاش خوابيده نگاه ميكنم و ميپرسم: واقعا اين دختر من است؟
هنوز باور ندارم كه مادر شده ام مثل شش سال پيش، روزي كه توي هواپيما شناسنامهام را در دست گرفته بودم و نا باورانه به اسم جليل نگاه ميكردم كه در صفحه دوم شناسنامهام نشسته بود.من ازدواج كرده بودم؟ هنوز هم بعضي اوقات شك ميكنم كه او واقعا همسر من است؟ و حالا همان احساس را در مورد رعنا دارم.
همه چيز زندگي به حالت قبلياش برگشته، سر كار ميروم، روزنامه ميخوانم، ورم انگشتانم كمتر شده و ميتوانم قلم در دست بگيرم، دلم براي گزارش نوشتن تنگ شده، تنها تغيير زندگي من حالا دختر كوچولويي است كه هر شب وزنش ميكنم تا ببينم چقدر بزرگ شده، رعنا كوچولويي كه زندگياش به من وصل است.
اما، ديشب تا ساعت 5 بيدار بودم. رعنا هم بيدار بود، با چشماني باز كه انگار نه انگار شب است و بايد خوابيد. شير خورده بود، عوضش كرده بودم و حسابي سرحال بود. دلش بازي ميخواست. لبهاي كوچولويش را غنچه ميكردو هوا را از بين آنها بيرون ميداد بدون اين كه بتواند صدايي توليد كند. انگار ميخواست حرفي بزند كه نميتوانست.چشمهاي درشتش را دوخته بود به صورت من و ميتوانستم برق عينكم را در نيني چشمانش ببينم. غر زد. بغلش كردم و سرش را روي سينهام گذاشتم. گرمايي را روي تنم احساس كردم. رعنا زبان كوچكش را روي بدنم ميكشيد. شيوهاي ناب و تازه از بوسيدن. لرزيدم، به خودم چسباندمش و زير گوشش گفتم: رعنا دوستت دارم. قلبم تند تند ميزد. جا براي اين همه عشق كم آورده بود. رعنا پاره تن من بود، جزيي از وجودم كه جدا شده وبه اين دنيا آمده، رعنا را من به وجود آوردهام. به جليل نگاه كردم. غرق در خواب بود. حق با من بود. خدا زن است. چون هميشه بزرگترين لذتها را به زنان چشانده، لذتهايي كه مردان حتي توان تصور آن را هم ندارند. آنها هيچ وقت نميفهمند. خيليهاشان دركشان فراتر از خانه نشيني زن و شير دادن سر ساعت و عوض كردن به موقع نميرود. يكي ميگفت: حالا شما خودتان را براي بچههاتان بكشيد. اما آنها آنقدر عاقلند كه وقتي زبان باز ميكنند ميگويند: بابا. يكي ديگر ميگفت: بهترين بچه دنيا را هم كه تربيت كنيد، همه او را با نام پدرش ميشناسند.
و من به رعنا فكر ميكنم و 14 شبي كه با هم بيدار ماندهايم و عشقي كه در اين مدت به من دادهاست.
هنوز باور ندارم كه مادر شده ام مثل شش سال پيش، روزي كه توي هواپيما شناسنامهام را در دست گرفته بودم و نا باورانه به اسم جليل نگاه ميكردم كه در صفحه دوم شناسنامهام نشسته بود.من ازدواج كرده بودم؟ هنوز هم بعضي اوقات شك ميكنم كه او واقعا همسر من است؟ و حالا همان احساس را در مورد رعنا دارم.
همه چيز زندگي به حالت قبلياش برگشته، سر كار ميروم، روزنامه ميخوانم، ورم انگشتانم كمتر شده و ميتوانم قلم در دست بگيرم، دلم براي گزارش نوشتن تنگ شده، تنها تغيير زندگي من حالا دختر كوچولويي است كه هر شب وزنش ميكنم تا ببينم چقدر بزرگ شده، رعنا كوچولويي كه زندگياش به من وصل است.
اما، ديشب تا ساعت 5 بيدار بودم. رعنا هم بيدار بود، با چشماني باز كه انگار نه انگار شب است و بايد خوابيد. شير خورده بود، عوضش كرده بودم و حسابي سرحال بود. دلش بازي ميخواست. لبهاي كوچولويش را غنچه ميكردو هوا را از بين آنها بيرون ميداد بدون اين كه بتواند صدايي توليد كند. انگار ميخواست حرفي بزند كه نميتوانست.چشمهاي درشتش را دوخته بود به صورت من و ميتوانستم برق عينكم را در نيني چشمانش ببينم. غر زد. بغلش كردم و سرش را روي سينهام گذاشتم. گرمايي را روي تنم احساس كردم. رعنا زبان كوچكش را روي بدنم ميكشيد. شيوهاي ناب و تازه از بوسيدن. لرزيدم، به خودم چسباندمش و زير گوشش گفتم: رعنا دوستت دارم. قلبم تند تند ميزد. جا براي اين همه عشق كم آورده بود. رعنا پاره تن من بود، جزيي از وجودم كه جدا شده وبه اين دنيا آمده، رعنا را من به وجود آوردهام. به جليل نگاه كردم. غرق در خواب بود. حق با من بود. خدا زن است. چون هميشه بزرگترين لذتها را به زنان چشانده، لذتهايي كه مردان حتي توان تصور آن را هم ندارند. آنها هيچ وقت نميفهمند. خيليهاشان دركشان فراتر از خانه نشيني زن و شير دادن سر ساعت و عوض كردن به موقع نميرود. يكي ميگفت: حالا شما خودتان را براي بچههاتان بكشيد. اما آنها آنقدر عاقلند كه وقتي زبان باز ميكنند ميگويند: بابا. يكي ديگر ميگفت: بهترين بچه دنيا را هم كه تربيت كنيد، همه او را با نام پدرش ميشناسند.
و من به رعنا فكر ميكنم و 14 شبي كه با هم بيدار ماندهايم و عشقي كه در اين مدت به من دادهاست.
۱۲ دی ۱۳۸۳
امروز رعنا16 روزه شد. باورم نميشود كه من توانسته باشم يك هفته ازاو مراقبت كنم. شنبه گذشته او را پيش دكتر برديم و فهميديم كه در 2 روز اول اقامت در خانه 15 گرم وزن از دست داده، اما طي اين هفته او200 گرم وزن اضافه كرد و حالا 1300 گرم وزن دارد. دكتر گفت كه بايد روزانه 20 تا 50 گرم افزايش وزن داشته باشد. افزايش وزن رعنا كمي بالاتر از مينيمم است اميدوارم سرعت رشدش بيشتر شود.
*
ديشب كم مانده بود به گريه بيفتم. نزديك يك ساعت رعنا به خودش ميپيچيد. از حركات صورتش مِيشد فهميد كه از چيزي ناراحت است، اما نميدانستم علت ناراحتي اش چيست. شير خورده بود، بادگلو هم زده بود،شكمش هم نفخ نداشت. كلي تكانش دادم، براش شعر خواندم، صورتش را شستم، اما فايده اي نداشت. ساعت چهار صبح ديگر نميدانستم كه چكار كنم تا جليل گفت رعنا را به بدهم شايد آرام شود. قبل از اين كار كهنه او را عوض كردم. بلافاصله آرام شد. انگار نه انگار كه يك ساعت به خودش پيچيده است و من به خودم لعنت ميفرستادم كه چرا زبان او رانميفهمم.
راستي يكي از مشكلات اساسي ما اين بود كه از كجا پوشك يا پمپرز اندازه رعنا پيدا كنيم كه پاهايش را اذيت نكند. تا اين كه يك راه حل معجزه آسا به ذهنمان رسيد: كهنه. اما آن هم نميشد چون كهنهها بزرگ بود. حالا هر شب من و جليل بساط كهنه خورد كني! داريم. هر كهنه را به چهار قسمت تقسيم ميكنيم و تا ميكنيم تا خانم راحت باشند!!
*
رعنا شاهكار است. اگر كار به همين منوال پيش برود من مجبور ميشوم كار را ببوسم، بگذارم كنار و فقط در خدمت خانم باشم. در سه ساعتي كه روزانه سر كار ميروم، آرام ميخوابد. فقط گاهي چشم باز ميكند و به اطراف نگاه ميكند وهيچ چيز نميخورد. اما به محض شنيدن صداي من چشمهاش را باز ميكند و دهنش را كج ميكند يعني شير ميخواهد. فعلا كه فاصله شير خوردنش سه ساعت است مشكلي پيش نميآيد اما اگر اين فاصله كمتر شود، نميدانم با اين خانم خانمها چكار كنم.
*
ساراي عزيز پرسيده بود كه علت اتفاقاتي كه براي من افتاده چه بوده. تا آنجايي كه من ميدانم مسموميت بارداري بيماري مرموزي است كه علت آن هنوز ناشناخته مانده. علاوه بر اين بيماري بسيار موذي است، با علايم غير قابل كنترل كه در دو رده سني زير 20 سال و بالاي 30 سال بيشتر مشاهده ميشود. ميدانم كه سه مشخصه اصلي دارد: افزايش فشار خون، افزايش پروتئين ادرارو ورم دست و صورت. مهمترين عارضه اين بيماري از كار افتادن كبد است كه ميتواند منجر به مرگ بيمار شود. تنها روش كنترل آن( غير از درمان دارويي) حذف كامل نمك از وعدههاي غذايي و افزايش مصرف آب است. از همه مهمتر اين كه آمار مرگ و مير مادران در اثر اين بيماري بالاترين آمار مرگ ومير در دوران بارداري است.
*
*
ديشب كم مانده بود به گريه بيفتم. نزديك يك ساعت رعنا به خودش ميپيچيد. از حركات صورتش مِيشد فهميد كه از چيزي ناراحت است، اما نميدانستم علت ناراحتي اش چيست. شير خورده بود، بادگلو هم زده بود،شكمش هم نفخ نداشت. كلي تكانش دادم، براش شعر خواندم، صورتش را شستم، اما فايده اي نداشت. ساعت چهار صبح ديگر نميدانستم كه چكار كنم تا جليل گفت رعنا را به بدهم شايد آرام شود. قبل از اين كار كهنه او را عوض كردم. بلافاصله آرام شد. انگار نه انگار كه يك ساعت به خودش پيچيده است و من به خودم لعنت ميفرستادم كه چرا زبان او رانميفهمم.
راستي يكي از مشكلات اساسي ما اين بود كه از كجا پوشك يا پمپرز اندازه رعنا پيدا كنيم كه پاهايش را اذيت نكند. تا اين كه يك راه حل معجزه آسا به ذهنمان رسيد: كهنه. اما آن هم نميشد چون كهنهها بزرگ بود. حالا هر شب من و جليل بساط كهنه خورد كني! داريم. هر كهنه را به چهار قسمت تقسيم ميكنيم و تا ميكنيم تا خانم راحت باشند!!
*
رعنا شاهكار است. اگر كار به همين منوال پيش برود من مجبور ميشوم كار را ببوسم، بگذارم كنار و فقط در خدمت خانم باشم. در سه ساعتي كه روزانه سر كار ميروم، آرام ميخوابد. فقط گاهي چشم باز ميكند و به اطراف نگاه ميكند وهيچ چيز نميخورد. اما به محض شنيدن صداي من چشمهاش را باز ميكند و دهنش را كج ميكند يعني شير ميخواهد. فعلا كه فاصله شير خوردنش سه ساعت است مشكلي پيش نميآيد اما اگر اين فاصله كمتر شود، نميدانم با اين خانم خانمها چكار كنم.
*
ساراي عزيز پرسيده بود كه علت اتفاقاتي كه براي من افتاده چه بوده. تا آنجايي كه من ميدانم مسموميت بارداري بيماري مرموزي است كه علت آن هنوز ناشناخته مانده. علاوه بر اين بيماري بسيار موذي است، با علايم غير قابل كنترل كه در دو رده سني زير 20 سال و بالاي 30 سال بيشتر مشاهده ميشود. ميدانم كه سه مشخصه اصلي دارد: افزايش فشار خون، افزايش پروتئين ادرارو ورم دست و صورت. مهمترين عارضه اين بيماري از كار افتادن كبد است كه ميتواند منجر به مرگ بيمار شود. تنها روش كنترل آن( غير از درمان دارويي) حذف كامل نمك از وعدههاي غذايي و افزايش مصرف آب است. از همه مهمتر اين كه آمار مرگ و مير مادران در اثر اين بيماري بالاترين آمار مرگ ومير در دوران بارداري است.
*
اشتراک در:
پستها (Atom)