من مامان دارم، امروز، درست یک هفته است که هر شب او در را برایم باز می کند و کفش هایم را که در می آورم، چایی داغ روی میز آماده است. حالا یک هفته است که صبح ها از سر و صدای غلغل آب توی قوری، می فهمم که ساعت 7 است و باید بلند شوم. حالا یک هفته است که رعنا، سرش را روی پای مامان می گذارد و می خوابد و می توانم پاهایم را جلوی تلویزیون دراز کنم و کانال ها را عوض کنم. حالا یک هفته است که باز صدای آیه الکرسی و قل هو الله احد در خانه مان شنیده می شود. و من از پنجره به ریزش مداوم برف نگاه می کنم و آش رشته داغ مامان پز می خورم با کشک زعفرانی و نعنا داغ معطر. جایتان خالی
نمی فهمید، می دانم هیچ وقت، تا زمانی که هر لحظه که اراده کنید، همه خانواده تان را در اطرافتان ببینید، نمی فهمید که چه مزه ای دارد، سریدن رشته های آش زیر دندان و عطر نعنا؛ چه عطری است. و چه حس خوبی می دهد فکر کردن به این که همه روز، مادرتان، این آش را به هم زده ومزه کرده و نمک و فلفل رویش پاشیده. و برایتان در ظرف کشیده و رویش را تزئین کرده و در ظرف را بسته و در یخچال گذاشته تا " مادر، این طور که برف می یاد، فردا یخ می زنی تا برسی اداره ات، ظهر یک قاشق هم که بخوری، سرما از تنت بیرون می ره"
امروز عاشورا است، هرچند حتی مامان هم این را فرموش کرده است، اب و هوای اروپا است دیگه؛ وقتی هیچ جا را پرده سیاه نزدند، وقتی هیچ جا شربت و چایی نذری نمی دن، وقتی از هیچ خونه ای بوی شله زرد و ته دیگ زعفرانی بلند نمی شه، وقتی هیچ دسته و گروهی راه نمی افتند تا سینه بزنند، تاسوعا و عاشورا هم می شوند مثل بقیه روزهای خدا.
دیروز برای مامان قبله نما پیدا کردم تا به قول بعضی ها راه رسیدن به خدا را پیدا کنه.
بعد از تحریر: از همه کسانی که در این مدت غیبت نگران شده بودند، معذرت می خواهم. شما هم بودید، دم گرم مادرتان را با نور آبی کامپیوتر که نه، با هیچ چیز دیگر عوض نمی کردید.
راستی، جلیل هنوز نیامده.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد