۲۴ بهمن ۱۳۸۴

تا به حال ديده بوديد كسي خودش را چشم بزند؟
حالا اين اتفاق افتاده است. بعد از چاپ اين مطلب همه چيز به هم خورد. بر چشم شور لعنت
ما سه زن
رويا كريمي مجد
دبير سرويس حوادث
برخورد همه مثل هم است؛ هركس كه براي اولين بار با ما روبه رو مي شود، با كمي تعجب، كمي بهت زدگي و با كمي احترام مي پرسد: همه گروه زن هستيد؟ و ما خود را به نفهميدن مي زنيم و مي گوييم: در روزنامه همشهري تعداد زيادي زن كار مي كنند؛ ما هم مثل آنها! و آنها جور ديگري سئوال خود را مطرح مي كنند: يعني شما مرد نداريد؟ و ما با افتخار و البته كمي هم شيطنت مي خنديم و مي گوييم: درگروه ما همه زن هستند.
ما سه زن، اعضاي گروه حوادث روزنامه همشهري، متهميم كه زنيم، پس ميزمان زنانه است، پس خشونتمان زنانه است، پس خبرهايمان زنانه است، پس متهمان زن حقشان است كه به بدترين مجازات ها محكوم شوند و مردان، اين مظلوم ترين مخلوقات خداوند، هميشه بايد تبرئه شوند كه البته ما زنان نمي گذاريم حق به حقدار برسد!
ما سه زن، اعضاي گروه حوادث روزنامه همشهري، متهميم كه زنيم، پس اگر هواپيمايي سقوط مي كند، با ناباوري مي پرسند: شما مي رويد؟ و وقتي ما را آماده در راه مي بينند، با كمي تعلل مي گويند: خب، شما پوشش دهيد. اگر كار طولاني شود، با تعجب نگاه مي كنند كه: شما هنوز هستيد!؟ و ما هم با تعجب جواب مي دهيم: بله، هنوز هستيم؛ هنوز كار هست.
ما سه زن در روزنامه همشهري گرفتار در ميانه دو ميز همسايه راست (ميز گروه سياسي) و چپ (ميز گروه علمي – فرهنگي) راهي جز ميانه روي نداريم كه يكي سياست دارد و ديگري مسلح است به علم و دانش، پس آرام مي رويم و مي آييم كه در دلشوره خطر كردن هاي
هر روزه مان، آرامش علم و فرهنگ و اقتدار سياست را برهم نزنيم كه ما زنيم و آن دو حوزه مردانه و اما درد دلمان را پيش تفكري مي بريم كه در اين دنياي مردانه به ما سه زن ميدان داد تا بمانيم.
ما سه زن، در روزنامه همشهري هر روز مي نويسيم، چون همه روزنامه نگاران كه رسالتشان نوشتن است، اما آه هايمان را فرو مي خوريم تا نگويند: زن ها دل نازكند . اشك هايمان مدت هاست ديگر نمي چكند تا نگويند: اشكشان كه هميشه جاري ست! غم هايمان را در دل انبار مي كنيم تا نگويند: خانه داري بهترين شغل براي شماست . لرزش دست هايمان را هنگام نوشتن حوادث جانكاه و تكان دهنده پنهان مي كنيم تا نگويند لرزانيم.
حالا كه بيش از 400 شماره صفحه حوادث در روزنامه همشهري منتشر شده است، ما سه زن كار مي كنيم؛ كاري سخت و جانفرسا كه از درونمان مي كاهد و ما نمي ناليم، چون زنيم؛ سخت جان ترين مخلوقات خداوند.

۱۵ بهمن ۱۳۸۴

حالا ديگر هيچ چيز مهم نيست.
مهم نيست كه خسته‌ام.
مهم نيست كه رعنا با صداي بلند دادمي‌زنه: رويا.
مهم نيست كه رعنا دوست داره خودش با چنگال سوپ بخوره و جلوي ده نفر توي رستوران سوپ‌هاي ريخته روي ميز را ليس مي‌زنه.
مهم نيست كه از بس پنج‌شنبه و جمعه بغلش كردم، پشتم ودستم درد مي‌كند.
مهم نيست كه همه محاسباتم براي تربيت دقيقش داره به هم مي‌خورد.
هيچ‌كدام از اين‌ها مهم نيست.
مهم اين است كه گزارش هسته‌اي ايران به شوراي امنيت رفت.
ايا كابوس من واقعيت پيدا مي‌كند؟

۱۲ بهمن ۱۳۸۴

خسته ام. هنوز خسته‌ام. با اين كه قرار است يك سفر 4 روزه برويم. با اين كه رعنا قبل از بيرون آمدن از خانه من را بوسيد. با اين كه..
از همه چيز خسته شده‌ام. از كار كردن پر از استرس. از خوابيدن پر از استرس. از زندگي پر از استرس. چند روز پيش عكسي را ديدم كه زندگي را بر من سياه كرد. دختر بچه‌اي نحيف، با لباسي مندرس نشسته بود كنار ديواري و خرده نان‌هاي روي زمين را با ولع در دهان مي‌گذاشت. ان‌قدر گرسنه بود كه حتي حضور عكاس نيز توجه او را از خرده‌ نان‌ها نگرفت. اين تصوير مي‌تواند تصوير رعناي من باشد. شايد روزي او نيز مثل مليون‌ها كودك گرسنه بماند، مثل مليون‌ها كودك دچار سوءتغذيه شود، مثل مليون‌ها كودك بميرد.
حتي خريدن يك حوله پالتويي نارنجي براي رعنا هم نتوانسته رنج آن تصوير را از يادم ببرد.
خسته‌ام، خسته‌ام هنوز...