۰۴ دی ۱۳۸۱

چهار شنبه 4 دي 1381
اولين و اخرين باري كه مرگ را احساس كردم روز اعدام سعيد حنايي بود.ان روز دست برادرم را محكم گرفته بودم هيچ وقت در فضايي كه حنايي هم حضور داشت احساس امنيت نمي كردم.وقتي به من نگاه مي كرد احساس مي كردم دستهايش محكم دور گردنم فشرده مي شود.اما ان روز وقتي باز هم نگاهش رابه چمشهام دوخت و گفت :براي ديدن مرگم از تهران امدي اينجا نگاهش تا ته قلبم فرو رفت و اين بار زير سنگيني نگاهش واقعا خفه شدم. و وقتي جسد بي جانش را توي تابوت مي بردند هنوز رد كشيدگي طناب را مي شد روي ان ديد.او مرده بود و من بوي مرگ را در فضا حس مي كردم.بويي سرد سنگين و خفه كننده .نفسم بالا نمي امد .دستهام يخ كرده بود و قلبم از هميشه تندتر مي زد.
امروز بعد از ماهها من باز بوي مرگ را احساس كردم.دستهام يخ كرد و قلبم تند مي زد.ياد تيتر عبدي براي خبرم افتادم:حنايي تا اخرين لحظه باور نمي كرد اعدام شود.و من هنوز باور نمي كنم كه بوي مرگ مي شنوم.مرگ يك سياست مدار.
اما تلخي ماجرا اينجاست كه براي او نه سنگ قبري مي گذارند و نه مجلس ترحيم برگزار مي كنند تا بتواني بروي و يك دل سير گريه كني نه براي او كه خودش مي داند كه چه كرده بلكه براي خودت و تمام اعتماد و باورت!

۲۷ آذر ۱۳۸۱

چهارشنبه بيست و هفتم اذرماه 1381
سرم خيلي شلوغ شده و اين شلوغي را اصلا دوست ندارم.از ساعت 8 صبح مي دوم تا ساعت 9شب و اخرش هم با حجمي از كارهاي انجام نشده برمي گردم خونه.دلم لك زده براي يك مسافرت دو روزه.
يك خبر خوب:ديروز براي سرويس ما يك دوربين ديجيتال خريدند!از اين به بعد در صفحات اجتماعي وحوادث روزنامه همبستگي جذابترين عكس ها را خواهيد ديد!(لحنم شده مثل تبليغ هاي فيلم فارسي)
يك خبر بد:همه دوستهاي خوب من مدام من را سرزنش مي كنند.عدهاي بخاطرچيزهايي كه توي وبلاگم مي نويسم و عدهاي بخاطر چيزهايي كه توي وبلاگ نمي نويسم.واقعا نمي دانم چكار كنم.اما در مورد مطالبي كه جمعه نوشتم بايد بگويم از نظر من چنگ اتفاق مذمومي است واين كه فكر كنيم به نفع عده اي تمام مي شوداز خطرات و زيانهاي ان نمي كاهد.

۲۲ آذر ۱۳۸۱

جمعه بيست و دوم اذر 1381 ساعت 21:21
ايا امريكا به ايران حمله مي كند؟متاسفانه خيلي ها مي گويند:اميدواريم امريكا به ايران حمله كند. خيلي ها فكر مي كنند اگر اين اتفاق بيفتد چيزهاي زيادي در كشور تغيير مي كند.روسري ها برداشته مي شود.فروش و نوشيدن مشروبات الكلي ازاد مي شود .مشكل ارتباط دخترو پسر حل مي شودو......اما فقط كافيه يك لحظه دست از خوش بيني بر داريم ان وقت!!!
ايران اجازه ندادكه نمايندگان سازمان عفو بين الملل و ديده بان حقوق بشر به كشور وارد شوند.اين در حاليست كه قرار بودانها براي بحث درباره موارد اختلاف(سنگسار وساير موارد نقض حقوق بشر)مذاكراتي داشته باشند.در همين روز (پنج شنبه)عده اي ايراني در برابر سازمان ملل مراسم نمايشي سنگسار را برگزار كردند.
اوضاع بد جور غير قابل پيش بيني است.دادگاه غير علني قاضيان روز سه شنبه برگزار مي شود ودادگاه علني ناصر طبسي روز يك شنبه!

۲۰ آذر ۱۳۸۱

چهار شنبه بيستم اذر 1381 ساعت 11:45
همه چيز غير قابل پيش بيني است.مصاحبه ديشب عبدي همه را شوكه كرد.ديروز در دادگاه هر چه خانواده اش التماس كردند كه برگرددو به انها نگاه كند اين كار را نكرد.عبدي كه من ديروز در دادگاه ديدم با عبدي كه در نوروز مي ديدم هيچ شباهتي نداشت.همانطور كه قاضيان متفاوتي را مي ديدم.شنيدم كه عبدي گفته بوده هر وقت با تلويزيون مصاحبه كند به معني خداحافظي با سياست است.اما نمي توانم باور كنم كه طراح بحث خروج از حاكميت پس از تنها يك ماه بازداشت از سياست خداحافظي كند.قرار است كه محاكمه علني او 10 روز ديگر برگزار شود.تا ان وقت.......
گزارش مريم را بچه هاي خوب سايت ايران امروز روي سايت گذاشته اند .از همه شان متشكرم.

۱۷ آذر ۱۳۸۱

دوشنبه هجدهم اذر1381 ساعت00:15
داره حالم از خودم به هم مي خوره.مدتها بود كه اين حالت را نداشتم.يك احساس تلخ و گزنده زن بودن.وقتي قبل از اينكه يك روزنامه نگار يا يك ادم اهل تفكر باشي به تو به چشم
يك زن نگاه كنند.وقتي قبل از اينكه از نوع نگاه تو يا شيوه تحليلت بپرسند از اين مي پرسند كه مجردي يا متاهل؟وقتي ترسيده و نگران ازجايى فرار مي كني سه طبقه راه را دنبالت بدوند وبگويند شما هر چقدر حقوق بخواهيد به شما مي دهيم.وقتي چشمهاي دريده وارد حريم خصوصي تو مي شوند.......
قراره درباره مردان خياباني گزارش بنويسم.مردهايى كه توي خيابان توي تاكسي توي فروشگاهها توي شركتها با نگاهشان بالبخندشان زنها را كالايى مي بينند كه فقط براي مصرف شخصي انها طراحي شده.نظر شما چيه؟؟اگر كسي مي خواهد كه در اين مورد با هم حرف بزنيم من استقبال مي كنم.

۱۳ آذر ۱۳۸۱

چهارشنبه سيزدهم ازاذر 1381 ساعت 11:30
حالم خوب نيست.از صبح تا حالا همين طورم.گاهي خوب وپرانرژي و گاهي عصبي و خسته.گاهي انقدر دلم تند مي زند كه فكر مي كنم همين حالا با تمام وسعتش مياد توي دهنم وگاهي براي اينكه از تپشش مطمين بشم بايد دستم را بگذارم روش تا صداش را بشنوم .خيلي وقت بود كه فكر مي كردم دوران اين تپش ها گذشته اما حالا ..... هيچ توضيحي حتي براي خودم ندارم.
دو روز است كه از كار خسته نمي شوم.نمي دانم تاثير بچه هايي است كه با انها كار مي كنم يا تقصير دلم است كه تند مي تپد.

۱۲ آذر ۱۳۸۱

چهار شنبه سيزدهم اذر ماه 1381 ساعت 01:16 صبح
تمام شد.يك روز شلوغ و پر دردسراما جالب.ساعت 9 صبح از خانه راه افتاديم و ساعت 11 جلوي منزل ايت الله صانعي بوديم.برخورد ايشان خيلي جالب بود. از ان منطق محكم و اهنيني كه انتظارش را داشتم خبري نبود.مدام تاكيد بر اين بود كه با شما مردم عادي نمي شود بحثهاي علمي كرد.اما حتي وقتي يكي از دوستانم شروع كرد به بحث تخصصي تنها چيزي كه شنيدم فريادهاي بي پايان بود.اما بالاخره همه چيز به خير گذشت.زنان در همه امور با مردان برابرند جز ارث.
قم شهر عجيبي است. امروز براي اولين بار با چهره واقعي اين شهر روبرو شدم.در ......... از زني پرسيدم ايا زني را مي شناسد كه صيغه برادرم شود؟و او با عشوه گرترين چشماني كه به عمرم ديده ام پاسخ داد:من شوور دارم!!! در قم اتاقك هاي گرد گرفته نيمه مخروبه اي را ديدم كه ميعادگاه زنان و مردان است با تكه پارچه هاي پاره اي كه نمي دانم زير انداز بود يا روانداز.در قم زناني را ديدم كه به وفور اموخته اند چگونه تمام هنر و اندوخته اشان را در يك نگاه يا حركت گردن نمايش بدهنددرشهري كه همه زنان به يكسان زير چادرهاي سياه پنهانند.
امروز اولين جلسه دادگاه دكتر قاضيان برگزار شد.دكتر سبيلش را تراشيده بود.غريبه اي شده بود با نگاههاي لرزان.اين را از عكسهايش فهميدم.ظهر پرستو زنگ زدو با صدايي گرفته گفت:اصلا نمي توانستم ديدن انها را در لباس زندان تحمل كنم.خوشحالم كه امروز به دادگاه نرفتم.چون بيشتر از انها خودم تحقير مي شدم.روزي من - دكتر ارغنده پور-اقاي گرانپايه-اقاي عبدي-دكتر ميردامادي-دكتر رضوي و.....همه دور يك ميز مي نشستيم و حالا...........دلم براي خودم مي سوزد.
يك ادرس جديد

۱۱ آذر ۱۳۸۱

يكشنبه يازدهم اذر ماه 1381
روزهاي خوب پشت سر هم مي گذرند. اخرين شماره مجله زنان هم چاپ شد.روي جلد عكس پدر مريم است در حالي كه سر بريده مريم را در دست دارد.البته روي سر بريده را با يك كار گرافيكي پوشانده اند.
فردا به قم ميروم.قرار است با ايت الله صانعي مصاحبه كنم.جالب اينجاست كه هر كس از اين موضوع با خبر مي شود مي خواهد سوال اختصاصي داشته باشد اما هيچ سوالي به ذهنش نمي رسد! اخرش تمام سوالها را خودم طرح خواهم كرد.اما اين سفر باعث شد يك دادگاه مهم را از دست بدهم.دادگاه اقاي قاضيان . گويا واقعا دادگاه مهمي است.بعد از ساعت 8 ديگر هيچ خبرنگاري را راه نمي دهند.اين درست برخلاف اخلاق هميشگي اقاي قاضيان است.او هميشه از شهرت فرار مي كرد و اكثر مقالاتش را با اسم مستعار مي نوشت.شايد اين هم بخشي از فشارهايي است كه او بايد تحمل كند.

۱۰ آذر ۱۳۸۱

خسته ام خسته.خبر كار خبر كار خبر كار.......................نمي دانم اين شرايط را تا كي مي توانم ادامه بدهم.هيچ كس نمي تواند اينده را پيش بيني كند.كار كردن در اضطراب اصلا كار ساده اي نيست.

۰۶ آذر ۱۳۸۱

مثل اينكه داره به خير مي گذره.دكتر رضوي ازاد شد.هر چند هنوز نتوانستم با او تماس بگيرم اما خبر كاملا موثق است.هيچ چيز بدتر از اين نيست كه نتواني هيچ كاري انجام بدهي.اما گاهي ميشه از انتظار خيلي چيزها ياد گرفت.

۰۵ آذر ۱۳۸۱

دكتر رضوي هم دستگير شد. ان طعم گس يك بار ديگر دهانم را پر كرده.بار اول سال 77 بود وقتي شمس-جلايي پور ونبوي را گرفتند.دو بار رفتم ميدان جوانان و در بسته روزنامه جامعه را تماشا كردم.باورم نمي شد كه به همين راحتي بشه رفت زندان اما زود باور كردم. وقتي قرار بود اقاي نوري براي گرفتن حكم به دادگاه برود همه مي دانستيم كه برنمي گرددوبراي گرفتن عكس يادگاري به اتاقش رفتيم.انروز گنجي مثل هميشه مي خنديد اما طولي نكشيد كه او هم ديگر به روزنامه نيامد.اخرين باري كه باقي را ديدم تازه از بيمارستان مرخص شده بود قرار بود خودش را به دادگاه معرفي كند.لااقل 10 كيلو وزن كم كرده بود.
از ان روزها 3 سال گذشته بود و من كم كم داشتم ان طعم گس را فراموش مي كردم.از گرانپايه پرسيدم:چي مي شه؟خنديد:همه اش شوخيه نگران نباشيد.اما فرداي ان روز شوخي تلخ نگذاشت به روزنامه برگردد.هيچ كس دوست نداشت روي صندلي او بنشيند.
عبدي مثل هميشه تكيه داده بود به پشتي صندليش.يكي پرسيد:چه خبر؟و من تعريف كردم كه توي تاكسي مردم از قتل دكتر نوري حرف مي زنند نه از مرگش!
عبدي خنديد:مردم اتش سوزي سينما ركس را هم انداخته بودند پاي رژيم و باور نمي كردند كه كار اون نيست.درست 14 ساعت بعد از اينكه اين جمله را برزباان اورد در خانه اش بازداشت شد.
اما دكتر رضوي ادم متفاوتي بود.بي نهايت متواضع و ارام.خيلي كم حرف مي زد مگر وقتي از او سوال مي كردي.انقدر با دقت و دقيق جواب مي داد كه از خودت و اطلاعاتت خجالت مي كشيدي.
حالا فكر مي كنم اين ادم ها كجان؟
اخرين باري كه به اوين رفتم قرار بود يك مقام بلند پايه از انجا بازديد كنه.ما را از ميان دهها در باز و نيمه باز عبور دادند.انقدر به راست و چپ چرخيديم كه جهت را گم كرديم.در فاصله دو در ساختمان هاي بلند با پنجره هاي كوچك وجود داشت چند نفر با قاشق هايشان به ميله ها مي كوبيدند و فرياد مي كشيدند:.......
بعد ها فهميدم ان ديوارهاي خيلي بلند ديوار سلولهاي انفراديه.بي خود نبود كه داور(سيد ابراهيم نبوي)مي گفت:از زندان متنفرم!
امشب يراي قدم زدن رفته بوديم بيرون .به هر ديوار بلندي كه مي رسيدم دلم مي لرزيد.

۰۲ آذر ۱۳۸۱

امروز بلاخره كي بورد من درست شد و من با خيال راحت دارم تايپ مي كنم.باز هم از همه كساني كه من را راهنمايي كردند ممنونم.مخصوصا از علي.
امروزبعدازپنج روز كار كردن در روزنامه جديد مزه سانسور را چشيدم.يك مطلب در مورد تاثير فعاليت هاي سياسي بر درس خواندن دانشجويان قلع و قمع شد.حرف اصلي اش اين بود كه دانشجوها بايد سياسي باشندو ياد بگيرند كه درسشان را هم بخوانند.
ديروز در مراسم فروهرها 35 نفر دستگير شدندو تعداد متنابهي مجروح!خيلي دلم مي خواست فرصت داشتم و يك سر به اونجا مي زدم.
از امروز بحث در مورد برابري ديه زن و مرد را با مطلبي از ايت الله مكارم شيرازي اغاز كردم.فردا صحبتهاي پروفسور اخوندي را چاپ مي كنيم.فكر مي كنم بحث جالبي
مي شه.هنوز ايت الله مكارم شيرازي معتقد است كه ارزش جان يك زن از يك مرد كمتر است ولي پروفسور اخوندي ميگويذ ارزش جان انسانها برابر است چه زن و چه مرد.
دنياي غريبي داريم!

۰۱ آذر ۱۳۸۱

هميشه معتقدم ادم نبايد در مورد زندگي ديگران قضاوت کنه اما امروز که اين قصه را شنيدم به شدت تو فکر رفتم.
اقاي الف و خانم ب عاشق هم بودند وبعد از سه سال عاشقي داشتند قرار ازدواج مي گذاشتند که اقاي ج به خانم ب ميگه :حالا که مي خواهي ازدواج کني به من هم فکر کن!
خانم ب هم بعد از يک شب فکر کردن به اقاي الف ميگه :من ميخواهم زندگي جديدي را تجربه کنم و......3 ماه گريه و زاري هاي اقاي الف براي عوض کردن نظر خانم ب به جايي نمي رسدو اقاي الف براي اينکه لج خانم ب را در بياورديک هفته بعد عاشق مي شه و ازدواج مي کنه.اما خانم ب براي راضي کردن اقاي ج دست به هر کاري مي زنه و تا اخر خط پيش مي ره اما اقاي ج که فقط براي خالي نبودن عريضه اين حرف را زده بوده بعد از سيراب شدن از کاسه وصل! مي گه:عزيزم من اصلا براي ازدواج اماده نيستم!(البته کمي خشونت اقاي ج از اين بيشتر بود)
حالا بعد از گذشت دو سال اقاي الف از همسرش جدا شده و قرار است همين روزها به خواستگاري خانم ب بياد.و البته اين دفعه بعله را قبل از خواستگاري گرفته!!

۳۰ آبان ۱۳۸۱

در يک دعوا بر سر تصاحب 5 متر زمين زراعي دو نفر کشته و دونفر زخمي شدند.اين اتفاق در يکي از مراکز استانهاي جنوبي کشور رخ داد.کمي باور نکردني به نظر مي ايد مگه نه؟
البته باز هم وضع اونها نسبت به ما خيلي بهتره!چون لااقل انها سر زمين مي جنگند نه مثل ماها سر هوايي به نام تراکم!
راستي يک سوال ..... ميدانيد راز بخش (گوسفند زنده )روزنامه همشهري چيه؟به پاسخ صحيح جايزه اي ارزنده تعلق خواهد گرفت!!!!!!

۲۸ آبان ۱۳۸۱

ديشب جا موندم و نتوانستم چيزي بنو يسم. دو شب است که نمي توانم زودتر از ساعت سه صبح بخوابم.همه چيزبهم ريخته است.خسته ام
کار در يک روزنامه جديد را اغاز کردم اما هيچ شوقي براي کار ندارم.يک بار ديگر داغ روزنامه نوروز تازه شد.
امروز همه چيز تلخ است.مگه نه پرستو؟

۲۶ آبان ۱۳۸۱

اين روزها همه جيز عجيب و دوست داشتني شده.اصلا فكر نمي كردم كه يك وبلاك ساده بتواند اين همه ارتباط ايجاد كنه.سه نفر راهنمايي كردند كه جطورمي توانم فونتم را درست كنم(هر جند هنوز فرصت نكردم)و كسي كه فكرمي كردم ديكه هركز ازش خبر نخواهم داشت بهم تبريك كفت.اينها براي روز دوم خيلي عاليه.
مثل اينكه من برخلاف بقيه خودم را معرفي نكردم.من ,رويا,روزنامه نكار هستم.از بد حادثه هميشه هم سوزه هاي فجيع به من محول مي شه.4 سال هم مي شه كه سعي كردم متمركز روي مسايل زنان كار كنم.از جمله كزارش هاي من يك كزارش مفصل در مورد روسبي هاست كه فكر مي كنم هنوز مي شه اون رو روي ارشيو كويا بيدا كرد.
امروز بخش حقوقي كزارش مريم را تمام كردم.تا ساعت يك صبح سر كار بودم.طبق قوانين اسلام بدري كه فرزندش را بكشد قصاص نمي شود اما قاضي حكم بدر مريم را اعدام اعلام كرده و تمام كساني كه من با انها صحبت كردم معتقدند حكم خلاف قانون است.دنياي جالبي داريم مكه نه؟ميتوني فرزندت را سر ببري و با افتخار راه بري و اعلام كني :حق داشتم!
مادر مريم هم شكايتش را بس كرفت.جون برادرهاي نبي تهديد كرده بودند اكر نبي اعدام بشه تو را هم مي كشيم.زنها خيلي بدبختند مكر نه؟

۲۵ آبان ۱۳۸۱

بلاخره نوشتم.ماجراي مريم و بدرش را نوشتم اما حتي خودم هم نتوانستم يك بار از رويش بخوانم.نوشتم كه جطورمريم يك روز قبل از مركش تمام كوت سيد صالح را از خوشحالي دويده بود جون بلاخره دختر همسايه راضي شده بود مانتو كهنه اش را به مريم بدهد.نوشتم كه جطور مريم 7 ساله شام درست كرد و براي بدرش جايي ريخت.هنوز برق جاقوي كند توي دست بدرش جشمم را ازار مي دهد.
ماجراي مريم هم تمام شد . فكر مي كنيد بعد از او نوبت كيست؟
اقاجري هم كم كم دارد اسطوره مي شود...... خوش به حالش!
راستي من يك مشكل اساسي دارم و ان اينكه نمي توانم حروف بعد از:ب ج ز ك را تايب كنم .در واقع كي برد من از بيخ عرب است! ايا فرياد رسي هست؟

۲۴ آبان ۱۳۸۱

براي اولين بار نوشتن برايم به يك كابوس تبديل شده.جمعه كذشته تصميم كرفتم شروع كنم اما نشد.جشمهاي نيمه بازش انكار زل زده به صورتم.موهاي اشفته اش مي بيجه به قلمم.هنوز صداي بدرش كه توي دادكاه با افتخار مي كفت:من براي شرفم و ناموسم سرش را بريدم توي كوشم است.مريم دختر 7 ساله اهوازي قرباني هوسراني هاي بدري شد كه انشب نتوانسته بود زني را بيدا كند.همن مادر 32 ساله مريم تعريف كرد كه جطور شوهرش از او و هووش خواست توي يك اتاق بخوابند و رختخواب او را توي اتاق ديكري بيندازند تا با زن كوري كه با خودش به خانه اورده بخوابد.همن و هووش يك هفته بود كه قهر كرده بودندوبه خانه هاي بدرشان رفته بودند. مريم هم بيش بدرش بود.فاضل برادر 8 ساله مريم تعريف كرد كه جطور ان شب بدرش از مريم خواسته بود كه لبا سش رادر اورد و وقتي جواب شنيده كه خجالت مي كشم سرش را بريد......
دعا كنيد كه بتوانم بنويسم