۰۸ شهریور ۱۳۸۹

9 دلیل رعنا برای نیاز به پدرش


به دلایل زیر رعنا نمیتونه بدون جلیل زندگی کنه:
اول: اگه جلیل نباشه و مامان بره سر کار کی از رعنا مراقبت کنه؟
دوم: رانندگی مامان زیاد خوب نیست و باید بابایی رانندگی کنه
سوم: اگه بابایی نباشه کی برای رعنا اشپزی کنه؟
چهارم: اگه میخواستیم یه چیز سنگین رو ببریم پایین چجوری میتونیم بدون بابایی اینکاررا بکنیم؟
پنجم: اگه میخواستیم کاغذ دیواری بچسبونیم چجوری بدون بابایی میتونیم؟
ششم: اگه نویگیتور نداشتیم و میخواستیم بریم یه جایی که نمیدونستیم کجاست، چجوری بدون بابایی میتونیم بریم ،اخه مامان که همه جارو بلد نیست؟
هفتم: اگه میخواستیم پرده و تابلو بچسبونیم چیکار میکردیم ؟
هشتم: اگه بابایی نبود کی چمن ها رو کوتاه میکرد؟
نهم: بدون بابایی چجوری میتونیم میز و صندلی ها رو بهم بچسبونیم؟
جلیل: می شه یکی بگه من کیم؟
رویا: کاش یکی ازش بپرسه با این اوصاف اصلا مامان هم لازم داره ؟



نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۶ مرداد ۱۳۸۹

مرگ بر آمریکا؟

امروز حدود یک ساعت و نیم در سفارت امریکا در پراگ بودم. در تمام مدتی که یک آقای با چهره تیپیک امریکایی داشت جوون چکی که نوبتش قبل از من بود را سین و جیم می کرد به خودم فکر می کردم و این که چطور در 7 سال از مدت تحصیلم توی صف مدرسه گفته ام مرگ بر آمریکا و در تمام سی سال گذشته، در هر بار پای تلویزیون نشستن حداقل یک بار این شعار را شنیده ام. به فلسفه این شعار فکر می کردم و این که من چقدر با اعتقاد و اصلا درک ان که چه می گم اون را بر زبان آورده ام.
اما، اقای آمریکایی با کمال تاسف اعلام کرد که نمی تونه به پسر چکی ویزا بده و بهش اطلاع داد که خوشبختانه می تونه 10 سال دیگه شانسش را برای گرفتن گرین کارت دوباره امتحان کنه. پسرک با قیافه کمی بی تفاوت پاسپورتش را گرفت و رفت و نوبت من شد. کل کار خانواده ما شاید حدود 10 دقیقه طول کشید. هیچ سوالی ازمون پرسیده نشد جز این که: آیا رعنا درس می خونه؟ و بعد، در طول ده دقیقه دوبار از من و دوبار از جلیل معذرت خواست که شاید هنگام ورود به امریکا، چند ساعتی معطل بشیم و مجبور بشیم به چند تا سوال اونجا جواب بدیم. موقعی که داشتم ازش خداحافظی می کردم و اون قول می داد که هر چه زودتر پاسپورتهایمان را پس خواهد داد یاد آخرین حضورم در سفارت ایران افتاد.
نمی دانم اون دیالوگی را که بین من و یکی از مسئولان سفارت رد و بدل شده بود، قبلا نوشته ام یا نه، از اینجا شروع شد که آقا فهمید من کجا کار می کنم و گفت: می دونی که هر وقت بخواهی می تونی به ایران بر گردی؟
من: بعله می دونم. می دونید که هیچ کس نمی تونه وطن من را از من بگیره
او: فقط قبلش به من خبر بده
من: چرا؟
او: تا من با تهران هماهنگ کنم. قبل از رفتنت بهت می گم که کی به کجا بری و خودت را معرفی کنی. فقط باید چند تا سوال را جواب بدی. ابین که عاقلانه اومدن به اینجا را انتخاب کردی یا عاشقانه؟ اگر تونستی قانعشون کنی که عاقلانه اومدی که هیچ...
من: مطمئن باشید، اگر هم عاشقانه اومده باشم، پای عشقم می ایستم.
مرد فقط پوزخند زد
امروز یک مامور خیلی مودب وسایل ما را جلوی در سفارت تحویل داد و برامون روز خوشی را ارزو کرد ولی من یاد اون روز افتادم که داشتم از سراشیبی مخصوص پارکینگ !!در سفارت ایران بالا می اومدم و اشک هام را پاک می کردم.

این جمله درسته که می گویند: حکمرانان هر کشور در حد لیاقت مردم با آنان رفتار می کنند؟؟؟

بعد نوشت: در سفارت ایران در پراگ، به جای در ورودی از در پارکینگ برای ورود و خروج استفاده می شود و البته از فضای پارکینگ برای پذیرش مراجعان استفاده می شود


نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۲ مرداد ۱۳۸۹

کودکی

خونه خاله ام یک حیاط بزرگ داشت. یک حیاط چهارگوش که یک باغچه بزرگ وسطش بود. دور تا دور هم سنگفرش بود جای که من و خواهرم با سه تا دخترخاله ام الاهه، ملیحه و فریده، تا نفس داشتیم می دویدیم و بازی می کرد. دم غروب هم همیشه شوهر خاله مهربان، حیاط را آب پاشی می کرد تا بوی خاک و گرما خاطره ای بشوند که هرگز فراموشش نکنم.
حالا، وسط ساختن برنامه، برنامه ویژه صدمین شماره صدای دیگر، من دلم هوای اون باغچه را کرده، دلم بوی خاک نم خورده می خواهد، دلم می خواهد چادر بگیریم و از درخت توت بزرگ وسط حیاط توت تازه بتکونیم. دلم بازی می خواهد، دلم رهایی میخواهد، دلم برای کودکی کردن تنگ شده.

دلم می خواهد وی تراس خونه مادربزرگم بشینم و برام از توی قوری قرمز روی سماور چایی بریزه و "موسی کو تقی" ها برام آواز بخونند. و برام از سیب های درخت وسط حیاط بگه که کدومشون سبزه اما رسیده و کدومشون قرمز شده اما هنوز کاله
دلم تنگ شده، همین

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۰۸ مرداد ۱۳۸۹

می ترسم بمیری!!

از قرار معلوم دیروز آقای همسر در حال سر و سامان دادن به استخر بلااستفاده مانده در حیاط بوده که یک مرتبه باد شدیدی می وزد و پشت سرش رعنا خانم شروع می کنند به فریاد کشیدن که: بابا، کجایی؟ بیا تو، می ترسم.
پدر عزیز هم با شنیدن فریادهای دختر عزیزکرده، می دوند هراسان که : چی شده؟ از چی می ترسی؟
رعنا خانم هم با عشوه و کرشمه معمول پاسخ می دهند: می ترسم از باد.
پدر مهربان توضیح می دهند که: عزیزم. باد که ترس نداره!
رعنا خانم همراه با کمی قر و قنبیل می فرمایند: می ترسم تو سرما بخوری، مریض بشی، بمیری، بعد اون وقت مامان که می ره سر کار من تنها بمونم!!
داشته باشید قیافه پدر مهربون را که اولش داشت دلش غنج می رفت که بچه اش چقدر دوستش داره!!!!!

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۳ تیر ۱۳۸۹

از ترانه موسوی تا سعید حنایی

این اطلاعات همین چند دقیقه قبل به دستم رسید. این که 90 درصد حرف هایی که در مورد الناز بابازاده زده می شه  واقعی نیست. خانواده بابازاده از خانواده های معروف تبریز و به شدت با نفوذ هستند. در تبریز اکثر جوانان کارت بسیج دارند. زیرا داشتن این کارت را به نوعی می تواند امنیت آنها را تامین کند.
آنچه هم در شهر مطرح است این است که این حادثه یک قتل بوده است، اما پیش از آن قتل دیگری نیز با این شرایط رخ داده بود ه است. 


منبع خبری من که منبع بسیار معتبری هم هست می گوید که پیش از اینستادی در تبریز فعال بوده به نام ستاد مبارزه با مفاسد بسیج تحت رهبری فردی به نام "علی خسروشاهی" که به نوعی کار امر به معروف و نهی از منکر را در حد شکنجه و تعرض انجام می داده اند اما پس از مدتی آقای خسروشاهی تحت تعقیب قرار گرفت و در نهایت سال قبل دستگیر و روانه زندان شد.
به گفته این منبع موثق گویا طرفداران و همکاران به جا مانده از باند آقای خسرو شاهی، راه او را در تبریز ادامه می دهند و احتمالا الناز هم یکی از قربانیان آنها است.


 به این ترتیب به نظر می رسد بیشتر از این که ترانه موسوی دیگری در راه باشد، باید منتظر سعید حنایی دیگری باشیم. 

باز هم آبی گل آلود شده است

الناز بابازاده، نام مشهور این روزهای خبرهای غیر رسمی است. از صبح که خبرهای مربوط به او را زیر و رو می کنم، ده مورد تعبیر و تفسیر شنیده ام که هیچ کدام قابل استناد نیستند. از این که قاتل الناز را به خاطر بدحجابی مهدورالدم دانسته تا این که سه نفر به او تجاوز کرده اند و این که پزشکی قانونی  از روی جسد باد کرده نتوانسته تشخیص بدهد که تجاوز صورت گرفته یا نه. با خواهرش تماس گرفتم، می گفت که هیچ اطلاعی در مورد ماجرا نمی تواند بدهد. همه چیز فعلا مبهم است. وکیل ندارند و مراسم ختم تمام شده و آنچه به جا مانده پدر و مادری شوک زده است که نمی دانند مرگ دخترشان را باور کنند یا بلوکه شدن همه تلفن ها و قطع تماس های بیش از 90 ثانیه را.
با یکی از اهالی تبریز که حرف زدم فضای امنیتی و راز گونه یک باره فرو ریخت. می گفت:" این هم یک قتل بوده مثل همه قتل هایی که رخ می دهد. مردم هم در موردش زیاد حرف می زنند، قتل به وسیله سلاح هم بوده اما نمی دانم چرا شلوغش می کنند. از این آب گل آلود چه کسی می خواهد ماهی بگیرد، این مهم است!!"
حالا الناز هم می شود ترانه موسوی و ندا آقا سلطان و یاد و خاطره هزار کشته بی گناه را زنده می کند، اصلا بد نیست، اما واقعا از این آب گل آلود تبریزی، چه کسی ماهی خواهد گرفت؟

این هم دو تا خبر قابل بررسی:

هرانا؛ قتل یک دختر جوان در تبریز پس از تجاوز نیروهای بسیج به وی



نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۸ تیر ۱۳۸۹

نشد که با نرگس حرف بزنم

نرگس محمدی حالش خوب نیست. قرار بود آقای رحمانی امروز بره بیمارستان و من همان موقع زنگ بزنم تا با نرگس حرف بزنم اما نشد، داروهایی که امروز استفاده کرده  سبب شده که  اصلا نتونه حرف بزنه، دلم گرفت، برای همه بارهایی که بهش زنگ زدم و با هم قرار گذاشتیم که چنددقیقه بعد، با هم حرف بزنیم.  یاد همه خوش قولی ها و مهربونی هاش افتادم، دلم گرفت. دلم می خواست باهاش در مورد فوتبال زنان حرف بزنم و این که چطور " نمایش بناگوش زنان" سبب شده که نیم ملی فوتبال دختران از سفر هاش محروم بشه، اما نشد، حالش خوب نبود.دلم گرفت

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد


۱۷ تیر ۱۳۸۹

تو این هیکل را می خواهی چکار؟

1- دارم مجله این هفته صدای دیگر را می بندم. دارم دنبال آدمی می گردم که در مورد حرف های رحیم پور ازغدی، حرف بزنه، کسی که بتونه بگه که برای هزارمین بار تفسیر کنه که چرا حکومت از همه ابزارهای فرهنگی و سیاسی و انتظامی اش استفاده می کنه تا زنها را خونه نشین کنه، آنها را محدود کنه به چهار تا دیوار و یک پنجره، پنجره ای به تلویزیون جمهوری اسلامی. و بعد از همین ابزار برای تحقیر اونها استفاده کنه. کاش می تونستم فایل صدای این برادر را پیدا کنم  تا با گوش های خودم بشنوم که می گه: 
تو این هیکل رو می خوای چه کار ؟ غیر از اینه که می خوای ببری تو قبر یا اینکه می خوای هیکلت رو ببری تو خیابون نشون بدی. استفاده هیکلت برای شوهرته و البته شوهرت برای توئه و برای بچه آوردن.


2- توی همین فکر و خیال ها بودم که زنگ زدم به تقی رحمانی، حال نرگس هنوز بهتر نشده، دیروز دو بار دچار حمله شده، حمله ای که باعث می شه هیچ عکس العملی نسبت به اطرافش نشان نده. تقی رحمانی من را آرام می کرد که: این اتفاق در زندانیان سیاسی خیلی معمول است، از سال 60 به بعد خیلی از زندانیان این عوارض را داشته اند که تا مدت ها باهاشون مونده و کم کم در طی سالیان خوب شده. 


3- متاسفم برای حکومتی که نرگس هاش در زندان و بیمارستانند و ازغدی هاش پشت ویترین تلویزیون
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۷ اسفند ۱۳۸۸

آی مامانا، این قصه را برای بچه هاتون تعریف کرده اید؟


ننه سرما بخاري را خاموش كرد، جارو دستش گرفت و همه جا را خوب جارو زد.
تق تق تق...
ننه سرما خنديد و گفت: عمونوروز! تويي
ننه سرما در را باز كرد. پشت در اسفند ايستاده بود، با يك دسته گل بيدمشك و يك كاسه سمنو و يك بشقاب سبزه. ننه سرما گفت: بيا تو دخترم، بيا كمكم كن تا همه جا را زيبا و تميز كنم. مي خواهم وقتي عمو نوروز مي آيد، همه جا تميز باشد.
اسفند شاخه هاي بيدمشك را گذاشت داخل يك گلدان و كاسه سمنو و بشقاب سبزه را هم گذاشت كنارش. بعد به ننه سرما كه داشت گردگيري مي كرد، گفت: ننه سرما جان!  مي داني اگر عمو نوروز را ببيني،  دنيا به آخر مي رسد؟! .
ننه سرما گفت: نمي رسد. تازه برسد. اگر من عمو نوروز را نبينم، عصباني مي شوم و بعد هم سيزده روز عيد را، برف مي فرستم به زمين.
اسفند خنديد و تاج بلوري اش را روي موهاي سفيدش مرتب كرد و رفت تا به ننه سرما كمك كند.
تق تق تق...
ننه سرما دستمال را انداخت و گفت: عمونوروز! تويي؟ خوش آمدي...
اما وقتي كه در را باز كرد، بهمن را ديد. بهمن يك كتاب قرآن و يك تنگ ماهي داد دست ننه سرما و گفت: ننه سرما!  بعد از اين همه سال، باز هم منتظر عمو نوروزي؟ اگر عمو نوروز را ببيني، دنيا به آخر مي رسد!
ننه سرما تنگ ماهي و قرآن را گذاشت كنار هديه هاي اسفند و آينه را برداشت تا با دستمال تميزش كند. بعد هم گفت: اگر من عمو نوروز را نبينم، عصباني مي شوم و سيزده روز عيد را برف مي فرستم به زمين.
بهمن هيچ حرفي نگفت و نشست كنار اسفند. ننه سرما هم موهايش را توي آينه نگاه كرد و آينه را گذاشت كنار گلدان بيدمشك ها و رفت سراغ بقيه كارهايش.
تق تق تق...
ننه سرما صورتش گل انداخت و گفت: سلام عمو نوروز! خوش آمدي، صفا آوردي...
ننه سرما تا در خانه اش را باز كرد، نور، چشمش را زد. ارديبهشت با دوازده تا شمع روشن پشت در ايستاده بود و لبخند مي زد. ننه سرما گفت: ا ... تويي! عمو نوروز را توي راه نديدي؟
ارديبهشت خنديد و دوازده تا شمع را گذاشت كنار هديه هاي اسفند و بهمن و گفت: ننه سرما جان!  اگر عمونوروز را ببيني، دنيا به آخر مي رسد!
ننه سرما گفت: اگر من عمو نوروز را نبينم،  عصباني مي شوم و سيزده روز عيد را برف مي فرستم به زمين.
بعد هم به خودش نگاه كرد و زد روي دستش و گفت: واي واي! هنوز لباس نپوشيدم...
ارديبهشت و اسفند و بهمن به همديگر نگاه كردند و خنديدند و يك انگشت سمنو خوردند.
تق تق تق...
ننه سرما با هول و هراس دامن لباسش را مرتب كرد و دويد و گفت: عمونوروز است. خودم در را باز مي كنم. سلام عمونوروز!  خوش آمدي. چه عجب ...
اما پشت در خرداد و مرداد ايستاده بودند.
دست خرداد يك كوزه سبزه پر از آب بود و دست مرداد هم يك ظرف سيب و سير و سماق و سنجد. ننه سرما وقتي آنها را ديد، لب ورچيد و كنار رفت و گفت: بفرماييد، خوش آمديد...
مهمان ها ظرف ها را از خرداد و مرداد گرفتند و گفتند: ناراحت نشويد، ننه سرما منتظر عمونوروز است. مرداد گفت: ننه سرما! مگر نمي داني كه نبايد عمونوروز را ببيني؟
ننه سرما شانه هايش را بالا انداخت و رفت گوشه اي نشست. خرداد گفت: اگر عمونوروز را ببيني، دنيا به آخر مي رسد!
ننه سرما گفت: خب، برسد اگر من عمونوروز را نبينم، عصباني مي شوم بعد سيزده روز عيد را برف مي فرستم ...
هنوز ننه سرما حرفش را تمام نكرده بود كه...
تق تق تق ...
ننه سرما هول شد. دستي به موهايش كشيد و روسري اش را مرتب كرد. يك قلپ آب خورد و گفت: سلام عمونوروز!  خوش آمدي، صفا آوردي. چه عجب از اين طرف ها...
اما پشت در شهريور بود با يك ظرف پر از سكه. ننه سرما رفت كنار، شهريور نگاهي به ننه سرما و مهمان ها كرد و گفت: ننه سرما! حيف نيست هفت تا فرشته مهمانت شده اند اما تو اخم هايت را كرده اي تو هم! نكند امسال نتوانستي خوب برف بازي كني؟
مهمان ها گفتند: سربه سرش نگذار. فكر كرد عمونوروز پشت در ايستاده...
شهريور گفت: عمونوروز كه توي راه است. فكر كنم همين نزديكي هاست.
شهريور سكه ها را گذاشت كنار بقيه هديه ها و نشست يك انگشت سمنو خورد. ننه سرما وقتي شنيد عمونوروز نزديك خانه اش است، سر از پا نشناخت. دويد اين طرف را تميز كرد، آن طرف را تميز كرد، شيريني تازه گذاشت كنار هديه ها، آن قدر مشغول كار شد كه نفهميد مهمان هايش كي خداحافظي كردند و رفتند. آخر سر هم دست و صورتش را شست و روسري قشنگي سرش كرد. عطر و گلاب زد. خودش را توي آينه نگاه كرد. چايي دم كرد و منتظر عمونوروز نشست.
ننه سرما آن قدر خسته شده بود كه كم كم پلك هايش افتاد رو هم و بعد هم خروپفش رفت هوا...
تق تق تق...
عمونوروز از پشت در گفت: سلام ننه سرما جان!  اجازه هست؟
ننه سرما توي خواب گفت: سلام!  قدمت روي چشم!  بفرماييد. صد سال به اين سال ها...
عمونوروز در را باز كرد. ديد كه
ننه سرما خواب خواب است. دلش نيامد او را بيدار كند. استكان ها را برداشت و براي خودش و ننه سرما چاي ريخت. دو تا تخم مرغ رنگي و يك شاخه گل سنبل هم گذاشت كنار هديه ها، بعد هم چاي اش را با نقل و نبات خورد
و رفت.
ننه سرما وقتي بيدار شد و شاخه گل سنبل، تخم مرغ هاي رنگي و استكان چاي را ديد، فهميد كه باز هم نتوانسته عمونوروز را ببيند. براي همين، زد زير گريه و گفت: عمونوروز!  چرا بيدارم نكردي؟
ننه سرما كه عصباني شده بود، سيزده روز عيد را سرد كرد. اما هر چه قدر برف مي فرستاد، تا به زمين برسند، آب مي شدند؛ چون زمين گرم شده بود.
ننه سرما گفت: باشد من مي روم اما سال ديگر حتماً  عمونوروز را مي بينم.
           

۲۵ اسفند ۱۳۸۸

تب

خفه خون گرفته ام. لب از لب باز می کنم، سرفه امانم را می برد. صبح حتی نتونستم تلفنی خبر بدهم که امروز سر کار نمی روم. اس ام اس زدم و خبر دادم که خفه خون گرفته ام. ماجرا آنقدر جدی است که حتی رعنا هم موقع خداحافظی پام را بوسید و رفت. دستهام را باز کردم تا بغلش کنم، گفت: من هم مریض می شم مامان.
اومدم پایین، به یاد مهروش سالپ درست کردم. الان که دارم اینها را می نویسم، هنوز نصف لیوان سالپ کنار دستمه، هر جرعه ای که می خورم لایه ای گرم روی حنجره دردناکم را می پوشاند.
هوا هنوز سرد است، آنقدر سرد که صبح رعنا تا دستکش و کلاهش را نپوشید، از در بیرون نرفت. هنوز باید شلوار زمستانی اش را روی شلوارش بپوشه تا سردش نشه. و خورشید آن قدر بی هنگام می یاد و زود هنگام می ره که نمی دونم از تابیدنش خوشحال باشم یا نه. الان تا وسط اتاق پر شده از نور خورشید اما نمی دانم تا وقتی که این جمله را تمام می کنم می مونه یا نه؟
دارم باز پخش ویکتوریا را می بینم. حالا کم کم می فهمم که چرا این قدر این سریال توجهم را جلب کرده ، بعدها، شاید مفصل در موردش بنویسم. این که این سریال حکایت زندگی 3 زن در 50 سالگی است، با شادمانی ها و غم هایشان و با این که ایران و کلمبیا در دو سوی زمین قرار دارند اما چقدر فرهنگمان شبیه به هم است.
 لان پائولا داره بادخترش حرف می زنه و از مردی می گه بهترین پدر دنیا است. اگر قرار باشه من هم روزی در مورد جلیل با رعنا حرف بزنم، حتما همین جملات را به کار می برم. مردی که بهترین پدر دنیا است و رعنا را حتی از خودش هم بیشتر دوست داره.
دست به پیشونیم می کشم، هنوز کمی تب دارم. باید برم و یک قرص دیگه بخورم. شاید هم شب برم دکتر.
خوب، خورشید هم دامنش را جمع کرد و باز رفت پشت ابرها
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۱ اسفند ۱۳۸۸

مهروش


برگشتم، اما دلم جایی آن دورها، جا مانده است. از سفر بازگشتم، رعنا یک کیلو لاغر شد اما شاد است، جلیل خسته است، اما شاد است و من اما دلم را جایی، جایی دور جا گذاشتم. دلم را در طبقه هفتم ساختمانی جا گذاشتم که از پنجره اش رد دود قطارها را می شد دید، دلم را در اتاقی جا گذاشتم که دستی مهربان، دو تخت در آن گذاشته بود و یک میز با سه صندلی، دلم را کنار میزی جا گذاشتم که هر صبح و شب، دستانی خسته با دلی مهربان آن را می چید تا من، همسرم و دخترم، بنشینیم و از سفره مهربانی شان، لقمه بگیریم، ذخیره ای برای همیشه، تا وقتی که باز آن همه مهربانی رادر آغوش بگیرم.
در همه دو سالی که آنجا نیستم، هیچ وقت این قدر شاد نبودم، هیچ وقت این قدر عشق ندیده بودم. کافی بود لب تر کنم تا بدود و بدود و بدود تا به مرد برسد. مردی که ساز دستش توجه من را جلب کرده بود و می خواستم که صدای سازش را ضبط کنم. کافی بود سوال کنم تا همه جواب های دنیا را برایم ردیف کند. دور خودش می چرخید و همه چیز را برایم ردیف می کرد. از آدم هایی که می خواستم ببینم تا جاهایی که می خواستم ببینم  تا خبرهایی که می خواستم بشنوم. همه و همه ، از من به یک اشاره ، از او به سر دویدن حکایت من بود و او . من حیران همه این مهربانی ها فهمیدم که چقدر بلد نیستم، بلد نیستم مهربانی هایش را جواب بدهم، بلد نیستم طوری حرف بزنم که نرنجد، بلد نیستم که قدر قلب مهربان خودش، همسرش و دخترش را بدانم. همه  ناتوانی هایم را در چهار شب به رخم کشید و من کوچک تر از آنچه که رفته بودم، برگشتم، برگشتم تا باز کتاب بخوانم و فیلم ببینم و بگردم و بچرخم تا شاید مهربانی کردن را یاد بگیرم. که هروقت چشمم به بسته مانتی می افتد، یادم بیاید که رعنا چطور قاشق ها را پشت سر هم در دهانش می چپاند تا هم غذایش هم تمام شود و هم وقتش تمام نشود برای بازی با یسنا، مهربان ترین دختر دنیا. هر وقت که بسته ای از سالپ را در آب جوش می ریزم تا گلودردی را درمان کنم، به خاطر بیآورم که در شبی سرد، چطور قهرمان، در یک چشم بر هم زدن از پله پایین جهید و همه سوپرمارکت های محله را،  ده و نیم شب،  سر زد تا چهار بسته سالپ برایم بخرد که مبادا گلویی درد بگیرد و من سالپ نداشته باشم.
هرشب، وقتی سر بر بالش می گذارم به یاد بیاورم بالش نوییی را که برای رعنا خریده بود. راستی، کدام صاحب خانه ای برای مهمانش حتی بالش را هم نو می خرد تا آسوده باشد.
تانتونی خوردم با فونیک،  رد لیبل با خوراک دل و جیگر، اسکندر کباب با چایی اکرام. من را جایی برد که سنجد بخرم برای سفره هفت سین، ترخینه بخرم برای آش دوغ، نصف کاپادوکیا را دوید تا برایم نماد سنگی شهر را بخرد و حالا، من نشسته ام با 180 تا عکس. 180 عکسی که هیچ کجا من و اوکنار هم نیستیم. 180 تا عکسی که توی هیچ کدام در آغوشش نگرفته ام. 180 تا عکسی که توی هیچ کدام ردی از خنده هایش نیست. حالا فقط داستهایش را برای همه تعریف می کنم.
" می گفت وقتی گرسنه می شه عصبانی میشه، تا اخم می کرد می پرسیدم: گرسنه ات که نیست؟"
" یک جکوزی داشتند آخر عشق، تا می رسیدیم خونه، رعنا می گفت : مامان می شه برم جکوزی؟ و یسنا جوری نگاه می کرد که می شه بریم لطفا؟ و سه ساعت بعد دخترها را باید به زور از توی حمام می کشیدیم بیرون." 
" باورم نمی شد، یعنی می شد دو تا مرد این قدر شبیه هم باشند، مثل هم عصبانی می شدند، مثل هم غر می زدند و مثل هم مهربان بودند، حتی قرص های اعصابشون هم مثل هم در اومد."
حالا سه روزه که دور خودم می‌چرخم، دور خونه می‌چرخم، دفتر نقاشی دخترک رو از روی میز برمی‌دارم، ظرف‌ها رو جابه‌جا می‌کنم، ملافه‌ها و روبالشی‌ها رو از کمد درمی‌آرم، لیست می‌نویسم که چه غذاهایی براش درست کنم، لیست می‌نویسم که کجاها ببرمش، فکر می‌کنم صندلی کم داریم، فکر می‌کنم یک روبالشی صورتی دیگه بخرم برای دخترک او،  آرزو می کنم، آرزو می کنم که روزی نزدیک، بروم دنبالش و سخت در آغوشش بگیرم و این بار طوری برنامه ریزی کنم که 
قهرمان رو که می‌سپاریم دست جلیل  تا بروند دنبال علائق مشترکشان، دخترکش هم که با دخترم خواهد بود و همه‌ی دخترک‌های پنج و شش ساله صورتی‌اند و باربی دوست دارند و مامان‌بازی می‌کنند، او می‌ماند و من ، او می ماند و من ، او می ماند و من....
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۸ بهمن ۱۳۸۸

تا فردا

حالم خوش نیست، حکایت امروز و دیروز هم نیست، مدت ها است که خوش نیستم. نمی دانم چند وقته، حسابش بلکل از دستم در رفته، راستی این بلکل را چطور می نویسند؟ بل کل، به کل یا بلکل یا اصلا بهتر است بنویسم اساسی یا حسابی یا هرکلمه دیگری که نشان بدهد چقدر خوب نیستم. این روزها استرس دارد بیچاره ام می کند. استرس بچه های تهران، استرس بچه های دربند، استرس حکم های بچه ها، استرس زنانی که تا همین دو سال پیش دور یک میز می نشستیم و گپ می زدیم و حالا همه شان یا اقلا، خیلی هاشان جلوی زندان اوین جمع می شوند و گپ می زنند و من حتی جرات نمی کنم به آنها زنگ بزنم و حالشان را بپرسم. می ترسم برایشان بد شود، می ترسم دردسر جدیدی برایشان درست شود.
هی غر زدم که 22ماه است که زندگی ام شده است صدا، صداهایی که از هزاران کیلومتر سیم و موج  و هزار کوفت و زهرمار دیگرعبور می کنند و به من می رسند، آنقدر ناشکری کردم که آن را هم از من گرفتند. حالا زندگیم شده چند خط خبر که باید از لابلای آن رنج پرستو را بفهمم و درد ژیلا را. اما، ناشکری نکنم که در مورد بقیه دریغ از همین چند خط. همین چند خط را هم در مورد فرنوش نمی خوانم و نخوانده ام که بدانم چه می کشد. آن دفعه، من بودم و پدرش و برادرش و جلیل و نمی دانم چند نفر همراه دیگر. وقتی با آن ته ریش در آمده از زندان در آمد و در میان آغوش تنومند و نرم پدرش گم شد، نتوانستم گریه نکنم و از شادی نخندم و به او نگویم که چقدر لاغرتر شده و کاش به پدرش می رفت. وحید هم خندید و هم اشک هایش را پاک کرد.
حالا، حتی نمی توانم بروم جلوی اوین، آن سوی خیابان، جایی که صدای فریاد سربازان بهم نرسد و منتظر بمانم که بیایند. همه شان، یکی یکی. و تازه باید جواب پس بدهم که مگر این وحید کیست که تو آنقدر نگرانش هستی؟  حالا باید فقط یک لبخند بزنم و بگذرم. مگر 13 سال رفاقت، کار یک جمله و دو جمله است. مگر ده ها تحریریه مشترک را می توان در دو خط نوشت؟ مگر ساعت ها بحث و دعوا و قهر و آشتی را می شود در دو دقیقه تعریف کرد؟ هی هی هی
گفتم که حالم خوش نیست. کمی آغوش می خواهم. آغوشی گرم که در آن هق هق گریه ام را رها کنم تا فردا برسد. تا فردا برسد، من پیر شده ام.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد