۰۵ دی ۱۳۸۸

می دانم که شادمان است

اگر نبود، نیومده بودم. از همان روز اولی که بهش خبر دادم که در امتحان رادیو فردا قبول شدم، شروع کرد به حمایت، برام نوشت که پراگ چقدر ارام است که کار در رادیو فردا چقدر لذت بخش است، گفت که چقدر راضی است از تصمیمی که گرفته، و اگر همه اینها را نگفته بود، شاید نمی آمدم. بعد، وقتی که در استانبول به مشکل خوردم، او بود که  از راه دور، در مرخصی در هلند، همه مشکلاتم را حل کرد. و بعد ما موهای کوتاه فرفری، شلوار جین و بلوز بافتنی مشکی، آمد فرودگاه دنبالمان. همه چمدان ها را در صندوق عقب گورجلا جا دادیم و شد مرد خانواده ما. از آن به بعد؛ مهین نبود، تکان نمی خوردم. خانه را با نظر او پیدا کردیم؛ مهد کودک را با او قرارداد بستیم، خرید را با او می رفتم، ترجمه ها را او کمکم می کرد. تلفن زدن با کد رادیو را او یادم داد، ادیت کردن صدا را از او یاد گرفتم، نوشتن متن برای اجرای مجله ها را او به من آموخت.
از سگ می ترسید، این را وقتی فهمیدم که دو بار از جلوی در خانه ام برگشت، سگ های صابخانه میانه شان با او جور نبود.
در فضای تنگ، قلبش می گرفت. به خانه کوچکم که می آمد، تا بهانه پیدا می کرد، می زد به حیاط و نیم ساعتی دور می زد، بعد بر می گشت.
از بچه لوس خوشش نمی امد و رعنا را به خاطر من به سختی تحمل می کرد. تمامیت خواه بود و تحمل نمی کرد که هم رعنا را در آغوش داشته باشم و هم با او حرف بزنم. صبر می کرد تا دخترک می خوابید و بعد با هم تا صبح بیدار می ماندیم، از همه چیز می گفتیم، از تنهایی، از تنهایی، از تنهایی.

دیگر بس است؛ این عکس را من ازش گرفتم. می گفت حیاطمون برای عکس گرفتن خوشگله، سگ صابخانه را بستم تا او راحت در حیاط بچرخد و جایی برای عکس گرفتن پیدا کند و ارام بگیرد. می دانم که حالا ارام گرفته است. می دانستم که تاب خوابیدن بر روی تخت را ندارد، می دانستم که از فضای تنگ خوشش نمی اید، می دانستم که تاب نشستن ندارد. می دانستم که خواهان بهترین ها است، به دنبال بهترین ها است. و حالا، امیدوارم که بهترین را یافته باشد. او لیاقت بهترین ها را داشت، برای همه آنهایی که لیاقت بودن و ماندن با او را نداشتند متاسفم. می دانم که حالا آرام است. آرام آرام. روحش شاد است، می دانم.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۰۳ دی ۱۳۸۸

کریسمس مبارک


ما خوبیم. قرار است امشب پاپا نوئل برای رعنا یک دوچرخه بیاره  با یک سگ اسباب بازی که کاملا شبیه سگ واقعی است. و آنها را بگذاره زیر درخت کریسمسی که از 4 دسامبر یعنی 20 روز پیش بر پا شده، 4 دسامبر، روز میکلاش است، روزی که سنت میکلاش با دو تا دستیارش، فرشته و شیطان به زمین آمد و از بچه ها پرسید که برای کریسمس چه می خواهند. او همان جا اعلام کرد که چه کسی هدیه کریسمس می گیرد و چه کسی نمی گیرد. بچه هایی که خوب بودند، شب وقتی به خانه آمدند پشت در اتاقشان یک جوراب پر از شکلات پیدا کردند و آنهایی که خوب نبودند، توی جورابشان، سیب زمین پیدا کردند به جای شکلات.
ما خوبیم و مدت ها است که تا می خواهم عصبانی بشوم و یا با رعنا بحث کنم می گوید: مامی پاپا نوئل دارد تو را نگاه می کند، مامان خوبی باش.
ما خوبیم و مدت ها است که من جا به جا روی دیوارها ،می خوانم که به انگلیسی یا چکی نوشته است: خدایا متشکریم که بار دیگر کریسمس آمد.
ما خوبیم و من یک ماه است که هر وقت دلم برای مادرم تنگ می شود به مرکز شهر می روم و به یاد مادرم، شیرینی کره ای داغ می خورم در هوای سرد منفی پانزده درجه .
ما خوبیم و من خواندن کتاب دا را نصفه کاره رها کردم آنقدر که شب ها کابوس می دیدم.
ما خوبیم و من یک هفته مرخصی گرفتم تا کمی استراحت کنم . ما خوبیم. همین. زیاده عرضی نیست فقط کسی می داند که چطور می شود چراغ خاطره و حافظه و دلتنگی و شور را خاموش کرد؟


نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۲ مرداد ۱۳۸۸

جاذبه درحد اعلا و دافعه در حد ضرورت

شکاف و انشقاق در نوع برخودر با اتفاقات اخیر دارد خود نمایی می کند. کیهان حکم اعدام برای مفسد فی الارض می خواهد و جمهوری اسلامی، به تدبر دعوت می کند.
شاید کار به جایی کشیده شود که در خبرها بنویسیم: روزنامه اصلاح طلب جمهوری اسلامی در سرمقاله امروز خود نوشت:

سرمقاله امروز جمهوری اسلامی خواندنی است:

یکی با اشاره به آنچه در دادگاه مطرح شده می نویسد : اسناد خیانت فلانکس و فلانکس فاش شد.


آن دیگری می گوید : حالا که این اعترافات را داریم افراد اصلی را محاکمه کنید.


سومی می گوید : دیگر جای درنگ نیست به سراغ سران بروید و آنها را به دادگاه بکشانید زیرا آنها مفسد فی الارض هستند.


روی دیگر این سکه که در « کارگاه حذف و دفع » ضرب شده اینست که آن دیگری می گوید : « بگذارید مراسم تحلیف برگزار شود دولت کارش را شروع کند یقه شان را می گیریم و سرشان را می چسبانیم به سقف » .
این اظهارات و نگاشته ها همگی بر یک تحلیل متکی هستند که در همان « کارگاه حذف و دفع » طراحی می شوند و سپس به عرصه رسانه ها راه می یابند. تحلیل اینست که همه کسانی که در برابر یک کاندیدای خاص قرار داشتند و به او رای نداده اند باید طرد شوند و سران آنها باید حذف شوند.


این تحلیل یکبار در قالب « باید محاکمه شوند » ظاهر می شود یکجا در شمایل « مفسد فی الارض » نمود پیدا می کند و یکبار نیز وعده داده می شود « یقه شان را می گیریم و سرشان را می چسبانیم به سقف » !
در مقابل این تحلیل نگاه دیگری قرار دارد که می گوید : دوست را در جای دشمن و دشمن را در جای دوست ننشانید. اینطور نباشد که هر کس را به خاطر یک خطا دشمن تلقی کنیم . همه باید با برادری و وحدت در کنار همدیگر باشیم و به کشور خدمت کنیم .
تحلیل دوم بر طرز فکر و گرایش « جاذبه » متکی است و تلاش می کند افرادی را که اعتراض دارند مجاب کند و جذب نماید.


هیچ انسان عاقل و منصفی در ترجیح دادن تحلیل دوم حتی لحظه ای تردید نمی کند و درنگ را در عمل به آن بهیچوجه جایز نمی داند. با اینحال آن دسته از افرادی که تحلیل دوم را بر نمی تابند و بر تحلیل اول یعنی « حذف و دفع » تکیه می کنند چه توجیهی می توانند داشته باشند
آیا به سابقون در انقلاب و بازوان امام خمینی به جرم اعتراض به بعضی وقایع باید برچسب مفسد فی الارض زده شود آیا قرار است افرادی که دارای سوابق درخشان خدمت به انقلاب و نظام جمهوری اسلامی و کشور و مردم هستند به جرم اعلام نارضایتی محاکمه شوند بسیار خوب کارگاه « حذف و دفع » کار خود را بکند و یقه این بزرگان را بگیرد و سرشان را به سقف بکوبد و کسانی را که نه سابقه ای در انقلاب دارند و نه نقشی در شکل گیری نظام جمهوری اسلامی دارند و نه امام را می شناسند و نه امام آنها را می شناخت همه کاره کشور کنند تا معلوم شود در آنصورت کشور به کجا می رود!


تحلیل اول روح اسلام و اصل تفرق قدرت در قانون اساسی را نفی می کند و نسخه ای برای رسیدن به تندترین انحصارطلبی می پیچد. آیا با چنین نسخه ای می توان کشور را اداره کرد آیا روح نظام جمهوری اسلامی که قرار است نظام مردمی باشد و با عمل خود انحطاط رژیم ستم شاهی را به رخ بکشد همین است ! کسانی که به راحتی انگ مفسد فی الارض به مخالفان خود می زنند آیا اصولا با مفهوم فقهی مفسد فی الارض آشنائی دارند اینان آیا برای این سئوال پاسخی دارند که کسانی که با افکار و عملکرد انقلابی و خدمات خود ایران را از فساد طاغوت پاک کرده اند و از بانیان استقرار نظام جمهوری اسلامی محسوب می شوند چگونه می توانند به صرف اعتراض به بعضی رویدادها مفسد فی الارض باشند دارند! کدام سند بر این ادعا دلالت دارد کدام سند خیانت این افراد را به اثبات می رساند آیا نام ادعاهای متکی بر تخیل این و آن را می توان سند نامید !


این تحلیل در تضاد آشکار با تحلیل دوم قرار دارد. تحلیل دوم بر همان اسلامی متکی است که شهید مظلوم آیت الله بهشتی معرف آن بود اسلام خط امام و اسلام ناب محمدی صلی الله علیه و آله اسلامی که می گوید : « جاذبه درحد اعلا و دافعه در حد ضرورت از ویژگی های خط امام است » .


راستی ما با محصولاتی که هر روز از « کارگاه حذف و دفع » بیرون می آید رهسپار کجا هستیم تا چه وقت قرار است نیروهای سابقه دار و شناخته شده و خدوم را یکی پس از دیگری کنار بگذاریم این ریزش ها تا چه وقت باید ادامه داشته باشد تا چه وقت باید به جوانانی که حرف دارند انگ ضد انقلابی بزنیم چرا برای رشد رویش ها که اساس کار نظام جمهوری اسلامی است تلاش نمی کنیم و زبان های تهمت پراکن و پردافعه را مهار نمی کنیم چرا به راه جذب که راه صحیح است و تحلیل دوم بر آن متکی است نمی رویم آیا به این واقعیت تلخ اندیشیده ایم که بدون همراهی نخبگان نمی توان کشور را به درستی اداره کرد تحلیل اول تحلیل نخبه کشی است آیا وقت آن نرسیده است که کارگاه حذف و دفع را نیز مثل بازداشتگاه شرم آور کهریزک تعطیل کنیم !
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۰۹ مرداد ۱۳۸۸

هنوز نتوانسته ام فيلم لحظات آخر بچه ام را ببينم

مادر ندا آقا سلطان: هنوز آن فیلم را ندیدهام

تندیس ندا آقا سلطان، ساخته شده در آمریکا

ندا آقا سلطان، دختر ۲۷ ساله ای بود که روز ۳۰ خرداد ماه گذشته در یکی از خیابان های فرعی خیابان کارگر تهران بر اثر اصابت گلوله کشته شد.

یک دستگاه تلفن همراه مجهز به دوربین فیلمبرداری و یک فیلمبردار آماتوراین حادثه مرگبار را به رخدادی بدل کرد که جهان را تکان داد.

و پنج شنبه هشتم مرداد ماه مصادف است با چهلمین روز کشته شدن ندا آقا سلطان.

معترضان به نتیجه رسمی دور دهم انتخابات ریاست جمهوری اسلامی خود را آماده کرده اند تا در مصلای تهران، یا بهشت زهرا، و در صورت ممکن، در هر دو جای یاد شده، یاد ندا و دیگر قربانیان ِ خشونت های ِ پس از انتخابات گذشته را گرامی دارند.

مادر ندا، در گفت‌و‌گویی با رادیو فردا از آنچه در این روزها بر او گذشته می گوید:

من و ندا هميشه در تظاهرات شرکت می کرديم و مسئله خاصی نبود. ندا تازه وارد اين مسايل شده بود و خيلی برايش جالب بود.

روز شنبه ندا به من گفت که با هم برويم تظاهرات، ولی چون من مشکل داشتم گفتم نمی توانم بيايم و به او توصيه کردم که تو هم نرو امروز خيلی خطرناک است، ولی ندا قبول نکرد و گفت می روم.

او ساعت چهار از خانه بيرون رفت و دوبار با هم تماس داشتيم که کجاست و چه می کند. ندا گفت گاز اشک آور زده اند و ما به خيابان های فرعی فرار کرده ايم و الان می خواهيم برويم سوار ماشين شويم. فاصله جايی که ندا تير خورده تا ماشين فقط ۲۶ قدم بوده است. دايی ندا ۱۰ دقيقه پيش از اين اتفاق آخرين تماس را با او داشت و ندا گفته بود گاز اشک آور زده اند و ما سيگار روشن کرده ايم که اذيت نشويم. ديگر با او تماسی نداشتيم تا اين که ساعت شش و نيم استادش تماس گرفت و گفت در بيمارستان شريعتی است و ندا تير خورده است.

زمانی که به بيمارستان رفتيد با چه تصويری روبه‌رو شديد؟

به خواهر و برادر ندا تلفن زدم و آنها زودتر از من خودشان را به بيمارستان رسانده بودند.
وقتی من رسيدم ديدم خواهر ندا بسيار به هم ريخته است، استادش به من گفته بود پای ندا تير خورده، ولی ديدم لباس استاد از بالا تا پايين خونی است.

گفتم بگوييد ندای من چه شده است. گفت کتفش تير خورده گفتم نه اين طور نيست حتما تير به قلبش خورده. گفت نه. ولی در حقيقت ندا در راه بيمارستان تمام کرده بود و در بيمارستان فقط مراحل قانونی را انجام می دادند.

آنجا هر چه التماس کردم بگذاريد بچه ام را ببينم، گفتند بايد کار جراحی برايش انجام دهيم و نمی توانی او را ببينی. به من مستقيم خبر را نگفتند و به شوهر خواهرش گفتند که ندا تمام کرده و بعد من از چهره خواهر ندا فهميدم که چه اتفاقی افتاده و بعد ديگر هيچ چيز نفهميدم.

چه زمانی پيکر ندا را به شما تحويل دادند؟

بعد از اين که مرا به خانه بازگرداندند، دامادم مراحل قانونی تحويل جنازه را انجام داد.
ساعت سه صبح با ما تماس گرفتند که جسد ندا به پزشکی قانونی کهريزک منتقل می شود.
پدر ندا و چند نفر از بستگان ساعت هشت صبح به پزشکی قانونی رفتند و تا ساعت حدود دو بعد از ظهر جنازه ندا را به ما تحويل دادند و تا ساعت سه او را به خاک سپرديم.

گويا به شما اجازه نداده اند برای ندا مراسم ترحيم برگزار کنيد؟

در مورد مراسم ترحيم به ما چيزی نگفتند، ولی وقتی برای مراسم سوم مسجد نيلوفر را گرفتيم، بعد از اين که استعلام گرفتند، گفتند به شما مسجد نمی دهيم.

بعد ما مسجد امام جعفر صادق را در حوالی خيابان شريعتی گرفتيم، گفتند ايرادی ندارد ولی ديديم ساعت ۱۲ اعلاميه ندا در اينترنت منتشر شده و من برای حفظ امنيت جوانان خودم گفتم مراسم را لغو کنند.

ولی برای شب هفت وقتی خواستيم سالن بگيريم، گفتند بايد مجوز به آنها بدهند و بعد خبر دادند که به ما مجوز نمی دهند.

برنامه شما برای چهلم ندا چيست؟

هشتم مرداد ساعت چهار سر خاک او.

خانم آقا سلطان! فيلمی که از لحظات آخر ندا در دست است و در تمام رسانه ها پخش شد، يک واکنش جهانی را برانگيخت. وقتی برای اولين بار اين فيلم را ديديد احساستان چه بود؟

باور کنيد هنوز نگذاشته اند من اين فيلم را ببينم، ولی می دانم بسيار تاثير گذار و دردناک بوده است.

وقتی برادرش اين فيلم را می بيند هر بار گريه می کند و من هنوز نتوانسته ام فيلم لحظات آخر بچه ام را ببينم.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۰۸ مرداد ۱۳۸۸

نوشتند "زهرا" و خواندم "ندا"

به زنان قهرمان وطنم/ فاطمه راکعی

مرا بشنو، این خون، صدای من است

"ندامن،آری، ندای من است

ندایی که بغض فرو خورده نیست

صدای شهید است، او مرده نیست!

ندایی که در اوج، زهرایی است

و آواز دلهای دریایی است

نوشتند "زهرا" و خواندم "ندا"

شینه اند از بس که این نامها...

شهیدان مظلوم بی یاورم

برای شما مادوم، مادرم...

خدایا چه شد حرمت مادران؟

وصایای دیرین پیغمبران؟!

گل است و گلوله، سلام است و مشت!

به نازکدلان، حرفهای درشت!

بلندیم و بالا، نه خاشاک و خس!

عقابیم، حتی اگر در قفس...

کجا شأن ایرانی و زن کشی؟!

مرام مسلمانی و زن کشی؟!

قسم بر سرشت اهورایی ام

به قانون فرهنگ زهرایی ام

که این فصل، فصل خروشان من است

بترسید از آن یلی که زن است!

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۰۷ مرداد ۱۳۸۸

دو سعید در برابر هم، حجاریان - مرتضوی



مگر می شود سخنگوی قوه قضاییه، بخواهد و نشود؟ مگر می شود که نماینده رئیس قوه قضاییه خبری دروغ را منتشر کند؟ مگر می شود رسانه رسمی جمهوری اسلامی، خبری را منتشر کند که از اساس بی پایه است؟ برای بسیاری از رسانه های خارجی، واحد مرکزی خبر رسانه ای معتبر محسوب می شود. چطور می شود که واحد مرکزی خبر می نویسد که: "سعید حجاریان آزاد شد" ولی سعید حجاریان آزاد نشده باشد؟
فارس، جهان نیوز، العربیه، همه و همه خبر از آزادی سعید حجاریان می دهند اما وکیلش و همسرش می گویند که اطلاعات رسانه ها از آنها بیشتر است. مگر می شود متهمی مثل سعید حجاریان بعد از بیش از یک ماه بازداشت آزاد شود اما از خانواده اش نه وثیقه بخواهند نه حتی قرار کفالت برایش تعیین کرده باشند؟
من برای همه این سوالات تنها یک پاسخ دارم و آن پاسخ مثبت است. بله، ممکن است که ریاست قوه قضاییه بخواهد که زندانی ای آزاد شود اما آقای مرتضوی نخواهد و زندانی آزاد نشود.
بله، ممکن است که خبرگزاری معتبر جمهوری اسلامی به اعتبار فکس سخنگوی قوه قضاییه خبری را منتشر کند اما زندان بان قوه قضاییه به استناد یک دستور از مقامی معتبرتر دری را نگشاید و مردی را پشت درهای بسته نگاه دارد که روزی استادش بود.
حکایت غریبی است زندانی شدن مردانی چون بهزاد نبوی، مصطفی تاج زاده، سعید حجاریان در دست مردانی چون سعید مرتضوی.
در جمهوری اسلامی هیچ نشدنی وجود ندارد.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۰۶ مرداد ۱۳۸۸

ندا

صدایش می لرزید، مثل همه مادرانی که داغ دخترشان را دیده اند. مادر ندا، شاید تنها زنی در جهان است که فیلم مرگ ندا آقا سلطان را ندیده است.
کاش می پرسیدم که چطور بدن ندا را در خاک گذاشته است، کاش می پرسیدم که چطور زخم تنش را مرحم زده است، کاش می پرسیدم که آیا کفن سفید برازنده قامتش بود یا نه؟
این روزها همه صداها می لرزند
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۰۵ مرداد ۱۳۸۸

اولین روز کار بعد از دو هفته تعطیلی...

بغض کردم وقتی صداش لرزید و گفت: حتی نگذاشتن توی قطعه ای که می خواهیم دفن بشه، گفتن باید در کنار کشته شدگان سانحه هوایی اخیر دفنش کنید. حرفش که تمام شد، صدایم در هوا معلق ماند، چه باید می گفتم؟ باید اعلام می کردم: شنوندگان عزیز، تمام شد، امیر جوادی لنگرودی هم دفن شد و تمام، در بهشت زهرا، در قطعه ای با شماره مشخص، زیر خروارها خاک، هم زخم هایش دفن شد و هم رد سیاه دوخت های پزشکی قانونی.
امروز بعد از دو هفته استراحت، برگشتم سرکاری که از همان اولش سردرگمی بود و استرس.
صفار هرندی استعفا داد؛ پذیرفته می شود یا نه؟ محسنی اژه ای عزل شد؛ کسی می گوید با احمدی نژاد دست به یقه شده است. سابقه اش هم که سیاه است و شاید هنوز اثر دندان هایش روی کتف سحرخیز مانده باشد، سحرخیز کجاست؟ کسی خبر ندارد. کامبیز نوروزی آزاد شد؟ نه ، از او هم هیچ خبری نیست. هیچ یک از بستگان شادی صدر هم در دسترس نیستند تا بگویند از او چه خبر. کامل ترین خبر در مورد امیر جوادی لنگرودی است، همان که چشمش له شده بود، همان که دانشجوی بازیگری بود، همان که ترانه سرا بود و حالا دیگر نیست، جز یک عکس، جز دو ترانه، جز یک خاطره، جز صدای لرزان مردی که نمی خواهد نامش فاش شود.
اولین روز کار بعد از دو هفته تعطیلی، سخت بود.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۰۳ مرداد ۱۳۸۸

آآی مردم خوشبخت

1- کابوس، تنها اتفاق مهم همه 15 روز مرخصی ای بود که داشتم. خیال کسانی در آن سوی مرزها، حتی یک شب هم رهایم نکرد. شبی یکی می مرد و من تنها کسی بودم که خبر داشت. شبی دیگر ضجه هایی را زیر شکنجه می شنیدم و نام هایی که می شناختم. شبی دیگر به عروس دور از داماد خبر می دادم که هنوز باید منتظر بماند. کابوس، کابوس، کابوس رهایم نکرد.
2- در خانه جدید جا افتاده ام، هرچند هنوز تابلوها در زیر زمین خاک می خورند و دل و دماغ میخ کوبیدن بر دیوار ندارم، کسی می گفت: دندان های پسرش را شکسته بودند. موتور رعنا، ماهها است که شارژ ندارد، پای که بود که زیر ضربات باتوم له شده بود؟ چمن ها بلند شده اند و هیچ کس به فکر کوتاه کردنشان نیست، راستی، امار بازداشت شدگان چند نفر است؟
در خانه جدید جا افتاده ام؟ شاید، شاید افتاده ام و خودم نمی دانم.
3- صدای گریه رعنا در خانه پیچید: مامی، مامی کجایی؟ همه جام درد می کنه، پشتم، پام، سرم، دستم. هراسان دویدم: چی شده؟
گریه در خانه می پیچد: همه جام درد می کنه از بس بابا من را زد، با باتوم.
اس ام اس می زنم به دکترم:
I need you, as soon as possible
4- پنج ساله است اما جثه اش به 4 ساله ها می ماند. از نگاهش شرارت می بارد و پر است از انرژی، از نوع ناب ایرانی که در اروپا هیچ یافت نمی شود. اولین روز ورودش، هرم داغ گرما در خانه پیچیده بود. مادرش بلوزی بدون آستین تنش پوشاند با شلوارکی متناسب با اتومبیل بدون کولر و شرجی هوا. هنوز از پله ها ی حیاط نگذشته بود که پرسید: مامان، پلیس اینجا من را نمی گیره؟ من، از همه جا بی خبر، دلداری دادم که: نه عزیزم. کمربند صندلی ات را ببندی کاریت نداره، و او خندان به حماقت من که: آخه بلوزم آستین نداره.
او کجا است و رعنای من کجا؟
5- دلم می لرزد هر بار که ای میلی را باز می کنم و می خوانم که: خوشحالم که اینجا نیستی.
آآآآآآآآآآآی مردم خوشبختی که دارید برای وطنتان می جنگید، سهم من از ان همه عشق و امید و تلاش چیست؟

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۱ خرداد ۱۳۸۸

آرزو می کنم....

این روزها همه دارند در مورد شاهین جعفر قلی و اون خانم با صدای فرشته ها حرف می زنند. رقص گروهی که برنده نهایی مسابقه استعداد برتر شدند را هم دیدم، اما، این را همین امروز دیدم و حالم بد شد.

لینک را برای جلیل فرستادم و زیرش نوشتم:
آرزو می کنم هیچ وقت دست های رعنا را این گونه لرزان نبینم، هیچ وقت بغضش را در آغوش نگیرم و هیچ روزی، اشکش این گونه جاری نشود، می خواهم او نه استعداد برتر شود و نه در برابر هیچ ملکه ای آواز بخواند. آرزو می کنم رعنا خوشبخت باشد، فقط همین.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

بدون عنوان

تا به حال هیچ وقت این قدر از تکنولوژی قدر دانی نکرده بودم. مدتی است که سیستم موبایلم را به اینترنت دائمی مجهز کرده ام. حالا دیگر هر جایی که باشم، توی اتوبوس، توی مترو، توی اتومبیل، در حال غذا خوردن، توی حمام، هر جا، هر جا، هر جایی که فکرش را بکنم، می توانم به اینترنت وصل شوم، می توانم آخرین خبرهای روز را کنترل کنم، می توانم گاردین بخوانم، می توانم ای میل هایم را چک کنم، می توانم ببینم دوستان فیس بوکم کی می میرند و چگونه می میرند، اما، این همه ماجرا نیست.

حتی وقتی در مترو کتاب می خواندم هم نمی توانستم از توجه به اطرافم غافل شوم. این که هیچ چیزی جز اینترنت حواسم را مطلقا مال خود نمی کند، دردناک است. تا همین پریروز وقتی همکار میز بغلی از اهالی محترم کشور میزبان بد می گفت و این کشور را غیر قابل سکونت می دانست، چپ چپ نگاهش می کردم. و البته خیلی ها او را به زبان ندانستن و هزار درد دیگر محکوم می کنند. اما پریروز، همین پریروز فهمیدم که او خیلی هم باهوش است، فقط نمی داند که درد کجا است.

پریروز نشسته بودم توی مترو، اولین ایستگاه، می دانستم که 15 دقیقه دیگرم را هم روی همان صندلی خواهم گذراند. قبل از بسته شدن درها، خانمی نسبتا مسن سوار شد. بلافاصله دختر جوان خوش لباسی که روبروی من نشسته بود بلند شد و جایش را به او داد.
زن نشست درست روبروی من، کت و دامن قرمز رنگ بر تن داشت و نیم تنه کشمیر سفید، هم رنگ موهایش، جوراب های بی رنگ و کفش های سفید. کیف سفید کوچکی را هم گذاشت روی پایش.

صورتش اما، کمی به سرخی می زد، گونه هایش، اما، سرخی لوازم آرایش نبود. چیزی شبیه همان سرخی روی گونه های رعنا، دلم تنگ شد، برای مامانم، هنوز از رفتنش خیلی نمی گذرد اما، هر روز دلم برایش تنگ تر می شود. زن اما اصلا شبیه مادر من نبود، موهای سفیدش پرپشت بود، روی لبهایش لبخندی ظریف نشسته بود و معلوم بود که سال ها است که آن لبخند را همراه دارد. در چشمانش شوری بود، شوری که سال ها بود در چشمان مادرم ندیده بودم. دست هایش، سفید، بدون مفاصل ورم کرده، مچ پایش هم همین طور، از پشت جوراب نازکش هیچ برجستگی واریسی دیده نمی شد. مترو که حرکت کرد، عینک کوچکی از کیفش در آورد و کتابی کوچک را هم باز کرد. رمان بود.
15 دقیقه نگاهم از کتاب توی دستانش چرخید روی چشمان درخشان و کیف سفید کوچک که انگار فقط برای یک عینک و یک کتاب جا داشت و پاهای بدون ورم توی کفش های سفید و لبخند روی لب، که هر وقت سربلند می کرد و چشم در چشمم می انداخت پر رنگ تر می شد و باز می چرخید میان موهای سفیدش .
دلم برای مادرم تنگ شد که نه موهایش آنقدر پر پشت است نه صورتش آن قدر گل گون، نه مچ پایش بدون ورم است و نه انگشتان دستش صاف.
عصر موقع برگشتن، سیستم اینترنت موبایلم را قبل از سوار شدن به مترو چک کردم. کار می کرد. تکنولوژی همه مشکلات من را حل کرد. حالا نه در اتوبوس نه در مترو نه در هنگام غذا خوردن نه در هیچ کجا، مبهوت خوشبختی زنی هم سن و سال مادرم نخواهم شد. این طوری حتما من هم خوشبخت تر خواهم بود
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

یک سال پیش.....، حالا......


یک سال پیش در چنین روزی، من اولین شب را در شهر جدید سپری کرده بودم. و امروز، درست یک سال از اون تاریخ می گذره؛ یک سال و یک روز است که من وارد زندگی جدیدم شدم. نه، در واقع ما وارد زندگی جدیدمون شدیم.
و حالا......
یک سال پیش رعنا 11 کیلو وزن داشت و 95 سانتی متر قد، حالا شده 18 کیلو وزن و 109 سانتی متر قد.
یک سال پیش رعنا از سرفه های مزمن و استفراغ هار مکرر، نمی توانست یک فاصله 40 متری را بدود، حالا، من و باباش به گردش نمی رسیم تا بگیریمش.
یک سال پیش وقتی دو تا دونه شن می چسبید به دست های رعنا، زود می گفت: مامان بشور، حالا، هر روز عصر یک کیلو شن فقط از توی کفش هاش خالی می کنیم.
یک سال پیش رعنا به فارسی بلبل زبانی می کرد، حالا رعنا به فارسی و انگلیسی بلبل زبانی می کند.
یک سال پیش صورت رعنا، سفید رنگ پریده بود، حالا، روی بینی اش لکه های قهوه ای آفتاب سوختگی درست شده.
یک سال پیش رعنا در خیابان می ایستاد تا سگ ها دور بشنود، حالا رعنا اصرار دارد که یک حیوان خانگی بخریم.
یک سال پیش، جلیل بعد از روزی 10 ساعت کار سخت در پروژه تلویزیونی، داشت استراحت می کرد، حالا جلیل بعد از روزی 8 ساعت زبان خوندن دنبال فرصت استراحت می گرده.
یک سال پیش همه اش در این فکر بودیم که اگر ایران بودیم چه می کردیم؛ حالا به این فکر می کنیم که برنامه این آخر هفته مان چیه.
یک سال پیش همه چیز برایمان تازگی داشت، حالا، می دانیم که هر چیزی را که لازم داریم، این هفته نشد، هفته دیگر می توانیم بخریم.
یک سال پیش هر آخر هفته به شاپینگ سنتر می رفتیم، حالا هر آخر هفته به اطراف شهر می رویم.
یک سال پیش روزی یک بار به مامانم زنگ می زدم، حالا، هفته ای یک بار به آنها زنگ می زنم.
یک سال پیش ....، حالا.....
یک سال پیش نمی دانستیم تصمیم درستی گرفته ایم یا نه، حالا مطمئنم که تصمیم درستی گرفتیم.
یک سال پیش جلیل نمی دانست چه خواهد شد، حالا جلیل می داند که می خواهد چکار کند.
یک سال پیش.....، حالا......
دستی مهربان در تمام این سال ها من را به جلو رانده است، امیدوارم ، هیچ گاه من را رها نکند.
یک سال بعد از بیرون آمدن از کشوری که در آن متولد شدم، من خوشبختم، چون می دانم روزی به آنجا بازخواهم گشت و کسانی آنجا منتظر من خواهند بود.
یک سال بعد از بیرون آمدن از کشوری که در آن متولد شدم، من خوشبختم، چون حافظه ام فقط شادمانی ها را حفظ می کند.
من خوشبختم چون به دلتنگی برای همه عادت کرده ام.
من خوشبختم چون یاد گرفته ام چگونه فراموش کنم.
من خوشبختم چون....
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

یک خبر سوخته، دلارا اعدام شد

1- باید بنویسم.
2- هوا خوب است، در حوالی حال و هوای بهشت
3- حال من خوب است، با فشار خون متعادل، قند خون کنترل شده و کمی ورزش افزودنی
دلارا اعدام شد
4- رعنا هم خوب است، تعطیلات خوش می گذراند در حیاطی که همه درختانش شکوفه زده اند
دلارا اعدام شد
5- جلیل هم خوب است، مگر در هوای بهار، می شود خوب نبود؟
دلارا اعدام شد
6- مهمانی موزیک همسایه محترم هم خوش گذشت، گذراندن ساعتی در کنار چهار پروفسور موزیک، مگر می شود بد باشد
دلارا اعدام شد
7- خوبم، خوب است، خوب است.
دلارا اعدام شد
8- خبر بد از باد هم سریع تر می رسد
دلارا اعدام شد
9- هوا بهاری است، پر از بوی خوش شکوفه ها
دلارا اعدام شد
10- جلوه جواهری بازداشت شد
دلارا اعدام شد
11- روی زمین که راه می روی شکوفه است که له می شود و عطر می پراکند
دلارا اعدام شد
12- کبری نجار آزاد شد
دلارا اعدام شد
13- باید نوشت؟
دلارا اعدام شد
14- لعنت بر هر چه اینترنت و تلفن و خبر است که نمی گذارد نه از بهار لذت ببری و نه از عطر شکوفه ها و نه از آفتاب لذت بخش و نه از صدای رودخانه و نه از سایه درختان پرشکوفه و نه حتی از آغوش گرم رعنا
دلارا اعدام شد
15- نیمه شب، رعنا خزید توی بغلم، تا خواستم بپرسم چی شد؟ گفت: مامی، من الان توی بهشتم.
دلارا اعدام شد
16- دلارا حالا کجاست؟
17- تا به حال طناب دار دیده اید؟
18- چرا باید نوشت؟
19- سرنوشت؟
20- آیا به قتل رسیدن هم جزیی از سرنوشت است؟
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۷ فروردین ۱۳۸۸

فیلتر شدیم رفت

نمی توانم بگویم وبلاگ نویسی برایم جدی نبود، اما همیشه انگار یک دفتر خاطرات داشتم که هر چند وقت یک مرتبه آن را به روز می کردم. هر وقت شاد بودم، هر وقت دلم گرفته بود. هر وقت حرفی بیخ گلویم را فشار می داد، اما، همین دفتر خاطرات را هم به من ندیدند. باشد، این هم می گذرد، شاید کمی دفتر خاطراتم شخصی تر شود، شاید کمی دیرتر و دورت شوم از هر که دوست می داشتم، اما، فعلا، تا اطلاع ثانوی، متاسفانه یا خوشبختانه همچنان می نویسم، حتی اگر تنها خواننده وبلاگم خودم باشم و چند دوستی که یا فیلتر شکن دارند و یا فیلتر ندارند.
این نیز بگذرد
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۴ فروردین ۱۳۸۸

ریاست جمهوری زنان، خط بطلانی بر آرزوهای سیاسی دور و دراز



شورای نگهبان سی سال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و در آستانه دهمین انتخابات ریاست جمهوری در اقدامی به عقیده من کاملا هوشمندانه اعلام کرد که منعی برای ریاست جمهوری زنان وجود ندارد.
هوشمندانه از آن منظر که در بهترین موقعیت ممکن این اجازه به زنان داده شد که شانس خود را در رقابت با مردان امتحان کنند، در شرایطی که آزادی سیاسی نسبی فراهم شده برای زنان در سال های اخیر سبب شده که آنها تمامی نقاط ضعف بی شمار و قوت کم شمار خود را آشکار کنند. حضور زنان در انتخابات شوراهای شهر و مجلس شورای اسلامی در سال های اخیر نشان داده است که آنها به ندرت توانسته اند رای مردمی مورد نیاز خود را کسب کنند و در صورت کسب رای، کمتر توانسته اند در جایگاه شغلی خود موفقیت بزرگی کسب کنند. در بهترین شرایط آنها توانسته اند بدون مشکل، دوران نمایندگی خود را سپری کنند و البته به ندرت رای مردم را برای دور بعدی کاندیداتوری خود همراه داشته اند.
و حالا در این وانفسا که کناره گیری یک باره خاتمی از کاندیداتوری ریاست جمهوری، اب سردی بر آتش تازه داغ شده انتخابات ریخت، این اعلام نابهنگام هم می تواند صفی جدید در آرای اصلاح طلبان ایجاد کند. به نظر می رسد که در ستاد احمدی نژاد کمتر زنی جرات اعلام کاندیداتوری داشته باشد، اما هنوز دو روز از اعلام شورای نگهبان نگذشته، علاوه بر کاندیدای سنتی همه این سال ها، خانم اعظم طالقانی، خانم معصومه ابتکار اعلام کرده اند که به زودی کاندیداتوری خود را اعلام خواهند کرد و این یعنی صرف شدن بخشی از توش و توان اصلاح طلبان برای دفاع از کاندیدایی که به احتمال قریب به یقین رد صلاحیت خواهد شد.
شورای نگهبان با این اعلام باز هم تاکید می کنم هوشمندانه، نه تنها توانست شوکی جدید در جامعه زنان ایجاد کند، بلکه خط بطلانی بر یکی از خواسته های سیاسی زنان کشید. از این پس دیگر هیچ زنی نمی تواند اعتراض کند که در جمهوری اسلامی، به ما حق حضور سیاسی داده نمی شود، زیرا بلافاصله با این پاسخ روبرو خواهد شد: می توانید؟ به میدان بیایید تا ببینیم چند مرده حلاجید.
و خودمانیم، مگر ما زنان ایرانی چند مرده حلاجیم؟
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۱ فروردین ۱۳۸۸

سعید حنایی هیچ وقت قهرمان نشد

گویا در مورد چند نکته لازم است که توضیح بدهم.

1- سعید حنایی هیچ وقت قهرمان نشد. هر چند روز دادگاه در برابر چشمان خانواده های مقتولان، و البته خانواده خودش، خیلی سعی کرد که ژست های قهرمانانه بگیرد، هرچند شاید به او وعده قهرمان شدن داده بودند، اما او هیچ وقت قهرمان نشد.

2- سنگینی مرگی که آن روز تجربه کردم هنوز هم روی دوشم سنگینی می کند. آن روز اولین بار بود که من می دانستم که فردی قرار است بمیرد، فردی که با من تنها یک در فلزی فاصله داست. و اولین بار بود که جسدی را از نزدیک، آن قدر نزدیک می دیدم. و همان روز باور کردم که مرگ سنگین است. سال ها بعد، وقتی سحرگاه یک روز زمستانی از دروازه ویران شهر بم گذشتم، باز هم سنگینی مرگ را حس کردم. مرگی که از لابلای آوار بخار می شد و در هوا می پیچید.
باور کرده ام که مرگ وزن دارد، سنگین است، و وقتی آن را احساس می کنی، دیگر هرگز نمی توانی از آن رهایی پیدا کنی.
بعد از آن دو سحرگاه، زندان وکیل آباد مشهد و گورستان بزرگی به نام بم، دیگر هرگز توان روبرو شدن با هیچ جسدی را نداشتم. حتی عزیزانم.

3- تنها وقتی در چشمان دو نفر نگاه می کردم، باور می کردم که آنها توانایی به قتل رساندن دیگران را دارند. اولین تجربه ام سعید حنایی بود و نفر دوم، یکی از اعضای باند قتل های محفلی کرمان. به شدت معتقدم که حنایی در قتل زنان شراکت داشته، این را از برق نگاهش وقتی صحنه های قتل را تعریف می کرد، و فشار انگشتانش به هم فهمیدم و باور کردم. اما هزار سوال بی جواب دارم که هرگز نتوانستم برایش پاسخی بیایم.

آیا سعید حنایی به تنهایی مرتکب قتل ها می شد؟

آیا این که همه مقتولان سابقه کیفری داشتند یک اتفاق بود؟

آیا این که یکی از نزدیکان سعید حنایی از مقامات برجسته امر به معروف و نهی از منکر مشهد بود، تنها یک اتفاق بود؟

آیا این که تنها زنی که حنایی را شناسایی کرد، مدت کوتاهی بعد بازداشت شد و هیچ وقت اجازه ملاقات با کسی را پیدا نکرد، باز هم یک حادثه بود؟

و آخر این که چرا هیچ وقت خبر روزنامه جمهوری اسلامی را که در آن از درگیری مسلحانه میان اتومبیل حامل قاتلان زنان مشهدی و پلیس مشهد خبر داده بود، تکذیب نشد.

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۸ فروردین ۱۳۸۸

هفت سال پیش، روز اعدام سعید حنایی، وقتی که مرگ روی دوشم سنگینی کرد.

نشسته بودم مثل آدمیزاد داشتم سریال اشک ها و لبخند ها را نگاه می کردم و توی این فکر بودم که این بار حسن فتحی چکار کرده است، سرعت اینترنت کشید پایین و توی فرصت بافرینگ، رفتم تو گوگل ریدر یک دور بزنم، که یک مرتبه، برادر کمانگیر، من را گرفت و پرت کرد به هفت سال پیش.
احتمالا هفت سال پیش حدود همان ساعت هایی که برادر کمانگیر در حال نوشتن این پست بود، با خبر شدم که قرار است سعید حنایی اعدام شود. تایید خبر کار سختی نبود. قاضی پرونده خبر را تایید کرد و من حیران، که تو آن شلوغی چطور بلیط مشهد را پیدا کنم. آن موقع مثل همیشه مازیار سفر بود و پیش از آن قرار شده بود که اگر خبری از حنایی شد، من و عباس کوثری بریم دنبالش.
تا من بلیط را پیدا کنم، عباس از کاوه، مرحوم کاوه گلستان، دوربین فیلمبرداری گرفت و ساعت 12 شب سوار هواپیما شدیم. رضا برادرم آمده بود فرودگاه دنبالمان و ما کمتر از دو ساعت فرصت داشتیم تا چرتی بزنیم. ساعت 4 صبح راه افتادیم طرف زندان وکیل آباد. رضا هم با ما آمد.
دم در زندان فقط خانواده یکی از خانواده های قربانیان بودند. همان مقتول اول. همان که دانشجو بود. پدرش و شوهرش آمده بودند. پرسیدم شما می آیید تو؟ گفتند: نه، همین جا منتظر آمبولانس می مانیم.
آنها بهمان گفتند که دادستان تازه به زندان رسیده است. بهش زنگ زدم و هماهنگی برای ورودمان انجام شد.
هدایتمان کردند به اتاق رئیس زندان. مثل همه اتاق های قوه قضاییه پر بود از عکس آقای خمینی و آقای خامنه ای، از در و دیوار حرف می زدیم که دست کرد و تابلویی از توی کشوی میزش بیرون کشید. خط نوشته ای بود با قاب منبت . با صدایی گرفته گفت: این را سعید برایم نوشته. پرسیدم : سعید؟ گفت: آقای حنایی دیگه.
بعد از آن تا زمانی که بهمان خبر دادند که سعید را آورده اند، یک بند از مرام و معرفت و اخلاق و حکمت سعید تعریف کرد. این که در مدتی که زندانی بوده، از بهترین زندانی های وکیل آباد بوده و همه زندان بان ها عاشقش شده اند.
خبر را که آوردند رفتیم طرف بند ملاقات شرعی. یک ورودی کوچک، منتهی می شد به راهرویی که دو طرفش در اتاق ها قرار داشت. هنوز سعید را نیاورده بودند. توی راهرو در یکی از اتاق ها سرک کشیدم. یک تخت خواب دو نفره بود، یک چوب لباسی، یک آینه روی دیوار، یک در بسته، در را که باز کردم، در اتاقک کاشی شده، یک دوش بود.
توی راهرو همهمه پیچید. برگشتم. سعید را آوردند. با لباس زندان، دست ها و پاهایش بسته نبود. وقتی راه می رفت صدای خش خش پلاستیک می آمد. با همه کسانی که در اتاق بودند دست داد، با بعضی ها روبوسی هم کرد.
به من که رسید گفت: سلام خانم کریمی، آمدید آخر قصه تان را ببینید؟
خبرنگارها شروع کردند به پرسیدن سوال. مهم تر از همه خبرنگار روزنامه خراسان بود که در مورد محل قرار گرفتن اجساد می پرسید، حنایی هم با تسلط جواب می داد. حرف آخرش هم این بود که : به من فرصت بدهند. می روم در کویر، جایی که هیچ آدمی نباشد. هر کاری که بگویند، می کنم.
توی اتاق کناری، از یک میله طناب آویزان بود. این را وقتی به دیوار تکیه داده بودم و به جواب سوال آخرش فکر می کردم دیدم. دو تا سرباز، نیمکتی را که انگار منتظران اتاق ملاقات شرعی رویش به انتظار می نشستند، برداشت و برد گذاشت درست زیر طناب.
حنایی هنوز داشت حرف می زد. نسبت به آخرین باری که دیده بودمش موهایش سفید شده بود. دیگر تارهای سیاهش کمتر از تارهای سفید بود.
دادستان کنار من به دیوار تکیه داده بود. اشاره کرد که ببرندش به اتاق پهلویی. پرسیدم: حدش را دیشب زدید؟
با تعجب نگاهم کرد: حدش؟
گفتم: 157 ضربه
گفت: یادم رفته بود. سرباز را صدا زد. دم گوشش چیزی گفت. سرباز دم گوش سرباز دیگری چیزی گفت و خودش به اتاق پهلویی رفت. نیمکت را برداشت و به سالن ملاقات شرعی رفت.
سرباز دیگر، شلاق را آورد. برای اولین بار شلاق می دیدم. نزدیک 20 رشته طناب، به هم گره خورده بودند و به دسته ای محکم وصل شده بودند.
حنایی را با شلاق به سالن ملاقات شرعی بردند. همان سالنی که زندانی ها حق دارند 20 دقیقه با همسران شرعی شان خلوت کنند.
توی دلم شروع کردم به شمردن. هیچ صدایی نمی آمد. نه صدای شلاق که هوا را بشکافد، نه صدای رشته هایی که روی بدنی فرود آید و نه حتی صدای نفس کشیدن دردناک مردی که حد بخورد.
به 20 نرسیده بودم که در باز شد و جلوتر از همه سعید حنایی بیرون آمد بدون نشانه ای از درد روی صورت نه چندان غمگینش.
از دادستان که همچنان کنارم ایستاده بود پرسیدم: به همین زودی 157 تا زدند؟
گفت: تعزیری است، محکم نمی زنند. شلاق هم چند رشته است و با نگاهش اشاره کرد که: بگذر
حنایی وسط سالن ایستاده بود. انگار منتظر بود که بگویند خب بفرمایید بروید. صدای یکی از سرباز ها بلند شد: خبرنگارها بیرون.
به دادستان نگاه کردم: یعنی چه؟ این همه راه آمده ایم که برویم بیرون. جواب داد: باید بروید بیرون. گفتم: حتی عکاس ها؟ گفت: همه
در سفید بخش ملاقات شرعی که پشت سرم بسته شد، نفس عمیقی کشیدم. هیچ تصوری از این که اگر همان جا مانده بودم، چه می کردم نداشتم. اصلا نمی دانستم که می توانم صحنه را ببینم یا نه؟ فقط به فکر تصویر هایی بودم که عباس باید تهیه می کرد.
تکیه داده بودم به در که دریچه سفید روی در باز شد. مرد میان سالی، آن سوی دریچه داشت به ما، شاهدان مرگ یک آدم نگاه می کرد. توی چشمانش اشک جمع شده بود. ضبطم را روشن کردم و نزدیکش شدم. ضبط را بالا بردم تا صدایش از پشت دریچه خوب تر ضبط شود. پرسیدم: آن طرف چه خبر است؟ گفت: دارند تمام می کنند و اشک هایش چکید.
گفتم: مگر چه می کرد که همه این قدر دوستش دارند؟ گفت: نمی دانید چقدر آقا است، چقدر مهربان است. مرام دارد، معرفت دارد.
داشت حرف می زد که صدایی آشنا را شنیدم. صدای حنایی بود. داشت فریاد می زد: بی پدر مادرها، قرمساق ها قرارمان این نبود؟ مادر ... ها ولم کنید، قرار.....
صدای کشمکش می آمد. صدایش نامفهوم تر شد. نگهبان، دریچه را رها کرد و صدا، قطع شد.

نمی دانم چند دقیقه گذشت. در باز شد و اشاره کردند که خبرنگارها بروند داخل. پایم نمی کشید. عباس رفت و من پشت در ماندم. نمی دانم باز چند دقیقه گذشت. داشتم از خبرنگار روزنامه خراسان می پرسیم که چرا آن سوال ها را می پرسید؟ و او جواب می داد: او همیشه خودش به من زنگ می زد و خبر می داد که جسدی کجا افتاده است. این اواخر تلفن های روزنامه کنترل بود چون می دانستیم که اگر کسی را بکشند، به ما خبر می دهند. تقریبا در همه صحنه های کشف جسد، من با پلیس می رفتم به آدرس. خودم آدرس را به آنها می دادم. همه جسدها را قبل از تغییر وضعیت دیده ام. در دو موردی که سوال کردم، آنچه که او می گفت، با صحنه کشف جسد مطابقت نداشت. او می گفت: اول جسد را انداختم و بعد دور زدم. ولی آنچه در صحنه کشف جسد بود و از روی مسیر حرکت چرخ اتومبیل روی خاک ها معلوم بود، اول ماشین دور زده بود، بعد جسد را بیرون آورده بودند. بعد هم فهمیدم که رد چرخ ها، نمی توانست رد چرخ های ماشین او باشد. ماشینی که در صحنه کشف جسد ردش باقی مانده بود، فرمان هیدرولیک داشت که توانسته بود در فضایی کوچک با یک فرمان دور بزند، ماشین او فرمان هیدرولیک نداشت.
پرسیدم: این ها که می گویید یعنی چه؟
هنوز جوابم را نداده بود که سایه سربازی را دیدم که از کنارم می گذشت. با قدم هایی سنگین، انگار باری دستش باشد. نگاه کردم. سر چیزی شبیه وان حمام اما از جنس پلاستیک را گرفته بود. توی وان، سعید حنایی خوابیده بود. با گردنی خم شده به پشت. انگار به دیوار وان نگاه می کرد. سنگینی مرگ، نفس کشیدن را سخت کرده بود. من، خبرنگار روزنامه خراسان، زندان بانی که هنوز گریه می کرد، به وان سفید خیره شده بودیم.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۰۶ فروردین ۱۳۸۸

بهار در راه است

چند ساله شده ام؟ نمی دانم، اصلا هم دلم نمی خواهد که بنشینم و حساب کنم که چند ساله شده ام، چند سال پیش در چنین روزی درد چنگ انداخته به جان مادرم و او دندان هایش را قفل کرده دور حوله ای که خواهرش به دستش داده است؟ چند سال پیش قابله تحصیل کرده از فرنگ برگشته، فریاد کشیده آب جوش؟ چند سال پیش چهار درد، عرق سرد انداخته روی پیشانی اش و صدای قابله را در آن وانفسا شنیده است که: زور بزن، زور بزن؟ چند سال پیش یکی از خواهران، خبر را آورده است: دختر است، دومی هم دختر است؟
مهم نیست، اصلا مهم نیست که چند سال پیش بوده و حالا چند سال گذشته است، مهم این است که آیا حالا، بعد از گذشتن این همه سال و بعد از آن همه تکرار دردهای هر ساله، دردهایی که هر سال بچه ها فوت می کنند و مادران ته دلشان غنج می زند، آیا مادرم به من، به بودنم، به آنچه که هستم افتخار می کند؟
آیا وقتی صدایم را می شنود، آیا وقتی مطلبی از من را می خواند، آیا وقتی جایی کسی احوالم را می پرسد، سرش را بالا می گیرد و جواب می دهد؟ یا نگاهش را به جایی می دوزد و لب ور می چیند و سوال را با سوالی دیگر جواب می دهد؟
چند ساله شده ام؟ مهم است؟ نه، مهم نیست، مهم نیست که دیگر روی کیک تولدم شمع نمی گذارم و شمع ها را می چینم دورش تا خیلی به چشم نیاید، مهم نیست که انگشت های دست و پای خودم که هیچ، انگشتان دست و پای رعنا را هم باید قرض بگیرم تا ببینم چند ساله ام، مهم این است که کجای کارم؟ کجای جهان ایستاده ام؟ چقدر بودنم با نبودنم فرق می کند؟ که این آخری را می دانم که فرق می کند، نبودنم هیچ چیز را که تغییر ندهد، دل دخترکی کوچک، با موهای مجعد طلایی و چشمان درشت میشی را خواهد لرزاند؛ به خاطر او هم که شده، به خاطر بغضش هم که شده، بودنم با نبودنم فرق می کند.
شادی صدر بود که اولین بار گفت: مهم ترین تغییری که بچه دار شدن در زندگی آدم می دهد این است که دیگر نمی خواهی بمیری، چون کسی به تو نیاز دارد، فقط تو.
این حرفش هم مثل خیلی دیگر از حرف هایش درست است، واقعیتی است که نمی توان انکارش کرد.
پس، مهم نیست که امروز چند ساله شده ام، مهم نیست که چند شمع باید کنار کیک تولدم بچینم، مهم است که باید باشم، باید بمانم، باید تلاش کنم تا نه فقط مادرم که دخترم هم وقتی نامم را می شنود، سرش را بالا بگیرد، گوشه سمت راست لب بالایش کمی جمع شود، کنار چشمانش کمی چروک بخورد، شاد هم کمی نمناک شود و با صدایی که شاید تهش کمی بلرزد، بگوید: این نام مادرمن، این نام دختر من است.


نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۰۳ فروردین ۱۳۸۸

گفت و گوهای من و رعنا2

مکان این گفت و گو هم مطابق معمول، دستشویی خانه است، در شرایطی که رعنا خانم نشسته اند و دستهاشان و بلوزشان را در دست گرفته ام تا نه خودش بیفتد و نه بلوزش کثیف شود. تازگی ها احساس داشتن موهای خیلی بلند هم سبب شده که نگرانی کثیف شدن موها هم به نگرانی های دیگر اضافه شود و آنها هم قبل از نشستن روی دستشویی کشیده شوند روی شانه ها.
رعنا: مامان، آب ها از کجا می یان؟
من: از توی چاه
رعنا: یعنی از زیر خاک ها
من: آره عزیزم
رعنا: چطوری آب ها را می شورن؟
من: نمی شورن عزیزم، تصفیه می کنند
رعنا: مامان، ونوس هم آب داره؟
من: نمی دانم مامان، هنوز هیچ کس نمی دونه
رعنا: چرا؟
من: آخه هنوز کسی اونجا نرفته تا ببیند آب داره یا نه
رعنا: مون (ماه)چطور؟
من: اونم هنوز معلوم نیست
رعنا: خوب یکی از این ماشین بزرگ ها که توی کیش بود و زمین را می کند ببریم روی مون، بکنن ببینن زیر خاک ها آب هست یا نه
من: آره عزیزم، این کارها را دانشمند ها انجام دادن
رعنا: مامان، پس کی اسپرینگ می شه؟
من: الان بهاره عزیزم؛ کم کم هوا هم گرم می شه
رعنا: آره، چون زمین یک پلانت( سیاره) است که دور سان( خورشید) می چرخه و اسپرینگ( بهار) بهش نزدیک می شه و وارم (گرم) می شه.
من توی دلم: خوب عزیزم تو که می خواستی اطلاعات جدیدت را نشان بدی، چرا این قدر از من سوال کردی.
من: آه عزیزم، همینه که تو می گی.
رعنا: مامان، یک کم دلم را ماساژ می دی؟
من: آره عزیزم. صاف بشین تا دستم به دلت برسه
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۳۰ اسفند ۱۳۸۷

سال نو مبارک


به امید سالی پر از شادمانی ، در کنار سفره هفت سینی که همه چیزش بوی ایران بدهد
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۸ اسفند ۱۳۸۷

تلخ ترین خاطره سال87

تمام شد، یعنی تمام می شود، دو شب دیگر که بخوابیم و بیدار شویم، دو سپیده صبح که سر بزند، یک نهار دیگر که دور هم بخوریم، دیگر سال 87 نیست. سبزی پلو ماهی پس فردا را در سال 88 می خوریم، سبزه ها را بار دیگر که آب بدهم، سال 88 است، بار دیگری که ناخن های رعنا را لاک بزنم، سال 88 است.
تمام شد به همین سادگی، سالی سخت، نه، پر فراز و نشیب، نه پر چم و خم، نه ، نمی دانم، تمام شد. سالی که من مهمترین تصمیم زندگی ام را در ان عملی کردم، سالی که من از مرزهای کشورم گذشتم، سالی که من همه کودکی و نوجوانی و جوانی و خاطراتم را رها کردم و آمدم، سالی که من همه دلبستگی و غم ها و شادمانی هایم را در یک هارد دیسگ 300 گیگا بایتی پنهان کردم و گذشتم، گذشت، تمام شد.
دو روز دیگر من اولین سفره هفت سینم را در جایی که نامش ایران نیست پهن می کنم. دو روز دیگر، من برای اولین بار هفت سینی بدون سمنو، بدون ماهی قرمز و بدون سنجد خواهم چید، دو روز دیگر... برای اولین بار....
مهم نیست، این هم عادت می شود. ما عادت کرده ایم که به همه چیز عادت کنیم. همان طور که عادت کرده ایم منتظر بمانیم.

مامان هم رفت و من برای اولین بار پشت سرش گریه کردم. حتی وقتی سال 68 من را تهران گذاشت تا به دانشگاه بروم و خودش به مشهد بازگشت، گریه نکرده بودم، همان طور که وقتی در 6 سالگی، من و پدرم سوار اتوبوس شدیم تا از کرمانشاه به تهران بیاییم، من گریه نکردم. به خاطر نمی آورم که دو روز بعد وقتی پدرم دست من را به دست مهماندار مهربان هواپیما سپرد تا برای اولین بار، دوری از خانواده و تنها سوار شدن به هواپیما را تجربه کنم، هم گریه کرده باشم.
یادم نمی اید که در طول تمام یک سالی که مشهد، با خاله هایم زندگی کردم تا بتوانم در شش سالگی به مدرسه بروم هم گریه کرده باشم؛ اما، شنبه گذشته، ساعت 12:30 ظهر، وقتی مامان از گیت کنترل گذرنامه گذشت و می دانستم که دیگر به این زودی ها نخواهمش دید، گریه کردم. هق هق.
آیا این گریه تلخ ترین خاطره سال 87 من است؟ یا همه روزهایی که من و رعنا تنها بودیم؟ یا همه روزهایی که دلم برای ایران تنگ می شود؟ یا همه روزهایی که به دنبال جواب این سوال می گشتم: آیا من اشتباه کردم؟
نمی دانم، اصلا مگر مهم است که تلخ ترین خاطره سال 87 چیست؟
قبل از تمام شدن سال، باید از خاطرات خوش سال بنویسم، باید.

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۱ اسفند ۱۳۸۷

تهاجم فرهنگی

این تصویر از رعنا خانم در وسط بلاد کفر گرفته شده است و حاصل تهاجم فرهنگی مادربزرگ عزیزتر از جان است که روسری بر سر می کند.

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۰ اسفند ۱۳۸۷

من گم شده ام

نبودم، هنوز هم نیستم. گم شده ام در روزمره گی پرشتابی که من را در خودش پیچ و تاب می دهد و امان نمی دهد که حتی نفس بکشم. کار، رعنا، مامان، جلیل، کار، رعنا، مامان، جلیل، این ها شده اند ترجیع بند زندگی نصفه نیمه ای که این روزها روی سینه ام سنگینی می کند.
در این همه غیبت، به ساختمانی جدید اسباب کشی کردیم؛ ساختمانی بزرگ که در آن هیچ انحنایی نمی بینم. همه خطوط تیز و صاف به هم می خورند و چند تکه می شوند و هر کدام به راهی می روند. حالا به جای 8 و پنج دقیقه، باید ساعت پنج دقیقه به هشت از خانه بیرون بیایم. حالا به جای آخرین واگن مترو باید سوار واگن دوم از آخر بشوم و از در اولش بیرون بیایم تا مجبور نباشم از میان آن همه جمعیت راه خودم را پیدا کنم.
حالا یاد گرفت که حسن بالا آمدن از پله های برقی در مترو این است که دیگر با شنیدن صدای کوبیده شدن پاهای جمعیت خسته روی پله ها به یاد اردوگاه های اجباری کار آلمان نازی نمی افتم.
حالا یاد گرفته ام که مهم نیست که جلیل کجای جهان باشد، مهم این است که من مادر رعنا هستم و نمی توانم حتی یک لحظه، یک دم، یک آن مسئولیت او را از دوش خود پایین بگذارم.
حالا یاد گرفته ام که مهم نیست مادرم کجای جهان باشد، او مهربان ترین، دلسوز ترین و نازنین کسی است که من دارم.

هوا دارد گرم می شود، درخت ها سبز می شوند، بوی بهاری می آید که دیگر بوی عید نیست، فقط بهار است، خشک و خالی، اینجا انگار هیچ کس عید را جشن نمی گیرد.

کافه پیانو را می خوانم و به این فکر می کنم که گاهی چقدر نوشتن ساده است، حتی ساده تر از فکر کردن. کاش من هم می توانستم بدون این که فکر کنم بنویسم.

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۷ بهمن ۱۳۸۷

گفت و گوهای من و رعنا

اول باید بگویم که بخش عمده دیالوگ میان من و رعنا، در حمام شکل می گیرد، زمانی که خانم مشغول پی پی کردن هستند و من روی چهارپایه ای می نشینم، اسپری در دست، تا هر وقت بوهای ناخوش اذیتشان کرد، کمی اسپری بزنم و بوها بروند!! اما مدت ها است که دغدغه پی پی فرمودن خانم، دغدغه دوم این گپ و گفت های میان مادر و دختر است. گاهی چنان هر دو از این گفت و گو لذت می بریم که مساله پی پی فراموش می شود و غرق در گفت و گو می شویم. معمولا گفت و گو با این سوال آغاز می شود: چه خبر؟ و او همیشه می گوید: اول تو بگو، کی اومده بود؟ کی نیومده بود؟
از دل همین حاضر غایب کردن ساده است که اصل گفت و گوی ما آغاز می شود. دیروز بعد از پاسخ دادن به این سوال معمول پرسید: تو چی کار می کردی؟
و من جواب دادم: سی امین سال انقلاب است و من درمورد انقلاب ایران کار می کردم.
رعنا: تو انقلاب چی شد؟
من: شاه ( کینگ) رفت و به جاش روحانیون آمدند.
رعنا: خوب تو چکار کردی؟
من: من که می رفتم مدرسه، دیگر با روسری رفتم.
رعنا: یعنی مثل ایران؟
من: آره، مثل ایران روسری سرم کردم
رعنا: بعد چی شد؟
من: خب حالا دیگه حکومت دست روحانیون است
رعنا: یعنی اونها کینگ ان؟
من: مامان، پی پی ات تموم نشد؟
رعنا: نه؛ بگو، کی کینگ شده؟
من:آره عزیزم، روحانیون حکومت می کنند
رعنا: پس پرنسس ها کجان؟
من: مامان، یک زور دیگه بزن، تموم می شه
رعنا: نه هنوز دلم پر است.

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۶ بهمن ۱۳۸۷

خواب می دیدم

خوبم، چشمه اشکم هم دو روزی است که بند آمده است. دیروز هم همه چیز خوب و خوش و خرم گذشت، کتاب "زنان پرده نشین و نخبگان جوشن پوش" را هم دارم تمام می کنم و غوری اساسی در عصر پیامبر زده ام و اساسی با زنانش حال کرده ام. مخصوصا این عایش ه و ام سلمه؛ عجب شیرزنانی بوده اند و البته عمر یک تنه از پس همه زنان پیامبر که هیچ؛ زنان مدینه بر آمده است.
اما
دیشب خواب می دیدم که تهرانم، پسر عمه ام زنگ زد و گفت: آماده شید، بریم بگردیم، رسیدم جلوی خانه، زنگ می زنم بیای پایین. من از پنجره بیرون را نگاه کردم تا ببینم هوا چطور است و چه لباسی تن رعنا کنم، که دیدم از دور دست شهر، دود سیاه بلند است، دودی که در نقاط دیگر هم دارد یک باره به هوا بر می خیزد. مامان گفت: دارند می زنند. و بعد، خطی از انفجارهای ممتد به سوی خانه ما می آمد و نزدیک و نزدیک تر می شد. دست رعنا را گرفتم و سریع از پله ها پایین رفتم. به در خانه همسایه ها که می رسیدم داد می زدم: بیایید پایین، دارن بمب می ریزندو پله ها تمامی نداشت.
هیجان زده از خواب پریدم. دنبال دست رعنا گشتم و آن را گرفتم. خواب خواب بود.
کابوس جنگ در وطن هم مربوط به هوم سیک است؟
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۴ بهمن ۱۳۸۷

سه نسل زنان بدون مردان

حکایت این زندگی زنانه ما هم کم کم دارد برای خودش داستانی می شود. سه نسل زنان بدون مردان، زیر یک سقف دارند فرهنگی را به هم منتقل می کنند که 30 سال حکومت جمهوری اسلامی نتوانست.
دیروز رعنا همه کمدش را به ریخت تا روسری اش را پیدا کند. یک روسری پشمی که من در کودکی و زمستان سرم می کردم. اول، روسری شد پتوی عروسکش. بعد از مامان پرسید چطور پتو را روسری کند و آن را سر عروسکش بست و بعد، شب وقتی می خواستیم به مهمانی برویم، لباسش را پوشید و روسری به دست آمد پیشم: مامان، این روسری به لباسم می اید؟ می خوام بپوشمش، مثل مادرجون.
روسری را سر کرد و کلاه را روی آن پوشید و دست مادر جونش را گرفت تا برویم و سوار ماشین شویم. قدم سوم را که برداشت گفت: بسم الله الرحمن الرحیم.
اخ اگر مردم متولی دین خود می ماندند، چه ها که نمی شد.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۳ بهمن ۱۳۸۷

باز هم برف


برف می اید، برف می آید و برف می اید، پوک و خشک. با حرکت کوچک جاروی نارنجی رنگ، از روی شیشه های ماشین سر می خورد و باز بر می گردد به اسمان و کلی طول می کشد تا باز زمین را فرش کند. هر بار که برف های روی ماشین را جارو می کنم، یک بار هم سراپای خودم را جارو می زنم، آن قدر که پالتویم پر می شود ازذره های سفیدی که به راحتی اب نمی شوند و حتی کنار هم جمع نمی شوند. با این برف ها نمی شود آدم برفی درست کرد، چون خشک است و به هم نمی چسبند، حتی نمی شود گلوله برفی ساخت و به رعنا زد، حتی نمی شود آن ها را روی هم کوه کرد و رویش سرید و پایین آمد. بس که خشک است، کوه هم از هم می پاشد.
می دانید، دیگر تجربه های گذشته ام به کارم نمی اید. حتی برای برف بازی هم باید دنبال راهی جدید باشم.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۰۹ بهمن ۱۳۸۷

بغض

این روزها پر از بغضم، پر از اشک، هر نوشته ای که می خوانم، هر تصویری که می بینم، هر موسیقی که می شنوم، دانه های اشک قل می خورند روی گونه هایم. ظاهرا همه چیز خوب است، بیماری من و رعنا و مامان، هر سه، خوب شده است، زندگی به روال عادی برگشته، جلیل کم کم دارد چمدان هایش را می بندد تا برگردد، کار خوب پیش می رود، ماشین مدت ها است که خوب کار می کند، اینترنت خانه وصل شده؛ اما نمی دانم چرا اشک های بهانه می خواهند؟
همین الان یکی چکید روی گونه ام.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۵ دی ۱۳۸۷

من به رعنا باختم. خوشحالم


هی، این دختر کوچولو راست می گفت. اونی که توی آسمون بود، واقعا ماه بود. ماهی که این روزها از خورشید پرنور تر و پر زورتر است.
چقدر لذت دارد که آدم به دختر کوچولوش ببازه، اون با دلش حرف می زنه و من با منطقم. امیدوارم همیشه حسش همین طور قوی بمونه.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

وقتی دل آدم تنگ می شود

دلم برای کتاب خوندن تنگ شده، دلم برای گزارش نوشتن تنگ شده، دلم برای خودکار در دست گرفتن تنگ شده، دلم برای روزنامه تنگ شده، روزنامه با خط فارسی، با آن کاغذ های درجه دو وطنی هم باشه عیب نداره، حتی اگر وقتی بازش می کنم، بوی کاهگل بخوره توی بینی ام عیب نداره، فقط باشه.
دلم یک دکه روزنامه فروشی می خواد . از این مدل هایی که همه چیز از شیر مرغ تا جون آدیزاد توش پیدا می شه، مثل اون دکه دور میدون فاطمی، یا دکه میدان گلها، اون دکه زیر پل کریم خان هم باشه، بد نیست. دلم می خواد برم و واستم جلوش، دیگه اصلا مهم نیست که چند نفر موقع روزنامه برداشتن بهم تنه بزنن، مهم نیست که چقدر آب بارون یا تندی نور خورشید رنگ روی جلد مجله ها را عوض کرده باشد، حتی دلم مجله زرد می خواد، پر از عکس های مهناز افشار و رضا گلزار، دلم یک عالمه گل آقای روی هم چیده شده می خواد. دلم مجله زنان می خواد، شماره هزار، دلم مجله فیلم می خواد، دنیای تصویر.
دارم بهانه می گیرم. می دونم، 500 تا کتاب توی کتابخونه اتاقم هست که کلی اش را هنوز نخوندم، تمام شماره های مجله زنان توی انباری است که هنوز کلی مطلب خونده نشده داره، هر روز دارم کلی سایت های روزنامه های فارسی را زیر ور رو می کنم.

نه، واقعیتش این است که حسودیم شد، امروز صبح، توی ایستگاه مترو، مردم پیچیده در پالتو های کوتاه و شال گردن های بلند، با بینی های سرخ شده از سرما، ایستاده بودند در صف روزنامه فروشی. برای این که بییشتر نگاهشون نکنم، شروع کردم به شماردن قدم هام، من با برداشتن شش گام بلند از کنارشون گذشتم، اما نشد، حسودیم شد، به همه کسانی که می تونن روزنامه کاغذی وطنشون را بخرن، حسودیم شد به همه کسانی که می تونن برای روزنامه توی صف بایستند، حسودیم شد به همه روزنامه نگارانی که می تونن مطالبشون را توی روزنامه هاشون چاپ کنند. حسودیم شد، حسودیم شد، به همه کسانی که آزادند یا حتی فکر می کنن که آزادند حسودیم شد. همین.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۴ دی ۱۳۸۷

خورشید

تا به حال این قدر از دیدن خورشید خوشحال نشده بودم. اینجا هوا 7 درجه زیر صفر است و خورشید داره می تابد، تلولو نورش روی برف های مانده روی شیروانی ها و کنار خیابان ها، خوشگل است. هیچ وقت فکر نکرده بودم که روزی دلم برای خورشید تنگ می شه تا روز یک شنبه که ساعت 12 ظهر، رعنا داد زد: مامان ماه.
آنچه که رعنا نشان می داد، یک دایره خاکستری بزرگ توی آسمان بود که هیچ نور و درخشندگی نداشت. گفتم: نه مامان، این خورشید است که زورش نمی رسه از ابرها رد بشه و اون پشت مانده. همان وقت فکر کردم که چقدر دلم برای خورشید، گرماش، درخشندگی کورکننده اش تنگ شده. حالا کم کم می فهمم که چهار ماه پیش، چرا تا آفتاب می شد، همکارم من را برای قهوه خوردن زیر نور خورشید دعوت می کرد. حالا حتما من هم تابستان، از تابش آفتاب روی تنم لذت می برم و برام مهم نخواهد بود که ضد آفتاب زده ام یا نه، کم مک هام زیاد می شه یا نه، قطعا اون موقع جور دیگری از همه چیز لذت خواهم برد. این روزها زمان لذت بردن از چایی تازه دم و لبوی سرخ شیرین و قرمه سبزی است. شاید این روزها خورشید را کمتر داشته باشم، در عوض مامانم را که دارم.
آی که چه پزی دادم.
درجه هوا را دوباره چک کردم:
(8 درجه زیر صفر) -8°C
Feels Like
-12°C

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۸ دی ۱۳۸۷

عطر نعنا، طعم کشک

من مامان دارم، امروز، درست یک هفته است که هر شب او در را برایم باز می کند و کفش هایم را که در می آورم، چایی داغ روی میز آماده است. حالا یک هفته است که صبح ها از سر و صدای غلغل آب توی قوری، می فهمم که ساعت 7 است و باید بلند شوم. حالا یک هفته است که رعنا، سرش را روی پای مامان می گذارد و می خوابد و می توانم پاهایم را جلوی تلویزیون دراز کنم و کانال ها را عوض کنم. حالا یک هفته است که باز صدای آیه الکرسی و قل هو الله احد در خانه مان شنیده می شود. و من از پنجره به ریزش مداوم برف نگاه می کنم و آش رشته داغ مامان پز می خورم با کشک زعفرانی و نعنا داغ معطر. جایتان خالی

نمی فهمید، می دانم هیچ وقت، تا زمانی که هر لحظه که اراده کنید، همه خانواده تان را در اطرافتان ببینید، نمی فهمید که چه مزه ای دارد، سریدن رشته های آش زیر دندان و عطر نعنا؛ چه عطری است. و چه حس خوبی می دهد فکر کردن به این که همه روز، مادرتان، این آش را به هم زده ومزه کرده و نمک و فلفل رویش پاشیده. و برایتان در ظرف کشیده و رویش را تزئین کرده و در ظرف را بسته و در یخچال گذاشته تا " مادر، این طور که برف می یاد، فردا یخ می زنی تا برسی اداره ات، ظهر یک قاشق هم که بخوری، سرما از تنت بیرون می ره"

امروز عاشورا است، هرچند حتی مامان هم این را فرموش کرده است، اب و هوای اروپا است دیگه؛ وقتی هیچ جا را پرده سیاه نزدند، وقتی هیچ جا شربت و چایی نذری نمی دن، وقتی از هیچ خونه ای بوی شله زرد و ته دیگ زعفرانی بلند نمی شه، وقتی هیچ دسته و گروهی راه نمی افتند تا سینه بزنند، تاسوعا و عاشورا هم می شوند مثل بقیه روزهای خدا.
دیروز برای مامان قبله نما پیدا کردم تا به قول بعضی ها راه رسیدن به خدا را پیدا کنه.
بعد از تحریر: از همه کسانی که در این مدت غیبت نگران شده بودند، معذرت می خواهم. شما هم بودید، دم گرم مادرتان را با نور آبی کامپیوتر که نه، با هیچ چیز دیگر عوض نمی کردید.
راستی، جلیل هنوز نیامده.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد