۰۷ آبان ۱۳۸۵

بدون شرح

مجازات اعدام سینا پایمند 18 ساله که موسیقی دان است فعلا از سوی خانواده مقتول به تعویق افتاده است. وی بخاطر قتل یک قاچاقچی مواد مخدر دو سال پیش به اعدام محکوم شد. سینا قرار بود 29 شهریور اعدام شود. وقتی وی را برای برگزاری مراسم اعدام بردند درحالیکه طناب دار را به دور گردن او انداخته بودند از اوپرسیدند خواسته آخرش چیست. سینا گفت که می خواهد فلوت بنوازد. اعضای خانواده مقتول چنان تحت تاثیر نوازش فلوت قرار گرفتند که قبول کردند وی را ببخشند. پدر سینا درحال گفتگو با خانواده مقتول درباره مبلغ دیه است. اگر دو طرف به توافق نرسند سینا بار دیگر با اعدام مواجه خواهد بود. جوان دیگری بنام علی علیجان نوزده ساله قرار بود همزمان با سینا اعدام شود که وی نیز مورد بخشش قرار گرفت.

کمی مانده تا بهشت

داود احمدي نژاد، بازرس ويژه رئيس‌جمهور بدون اطلاع قبلي در روز چهارشنبه سوم آبان ماه از زندان رجائي شهر بازديد به عمل آورد. به گزارش ايسنا، اين بازرسي با هدف نظارت بر نحوه نگهداري متهمين و محكومين، نحوه اصلاح و تربيت و تغيير رفتار زندانيان و ارائه خدمات بهداشتي و درماني در زندان رجايي شهر صورت گرفت. در اين بازديد از تمامي بخش‌هاي مختلف زندان همچون تربيتي و آموزشي، بهداشتي و درماني، اندرزگاه‌هاي زندان بازرسي بعمل آمد و از نزديك شرايط زندانيان مشاهده شد. در ادامه اين بازديد، جلسه‌اي با حضور مسئولان زندان تشكيل شد كه در ابتداي اين جلسه حاجي كاظم مدير زندان رجائي شهر گزارشي در خصوص اقدامات انجام شده در راستاي بازگشت سعادتمندانه مددجويان به جامعه شامل اقدامات تأميني و حفاظتي، تربيتي و آموزشي ، بهداشتي و درماني و حمايتي و اجتماعي را ارائه كرد. مقرر شد توسط بازرس ويژه رئيس جمهور در خصوص ارجاع كار از سوي دستگاه‌هاي دولتي به بنگاه تعاون و حرفه آموزي سازمان زندان‌ها و طرح اين موضوع با وزراء مربوطه، كميته امداد امام خميني (ره ) و شركت ايران خودرو و ارتباط بيشتر با ساير وزارتخانه‌ها پيگيري شود. در خاتمه اين بازديد داود احمدي نژاد در دفتر نظرات و پيشنهادهاي زندان نوشت: بازديد امروز اينجانب موجب شد كه مراتب تشكر خود را از متوليان و مسئولان آن اعلام كنم در اينجا جزء خدمت گزاري، صفا و محبت در بين كاركنان چيز ديگري مشاهده نكردم در صحبت با زندانيان متوجه شدم كه آنها احساسي از زنداني بودن نداشتند چرا كه رفتار كاركنان و مديريت زندان خالصانه و بدون منت بود؛ اميد است كه خداوند تبارك و تعالي به همه دست اندركاران مجموعه پاداش نيكو عطا فرمايد.
خداوند قسمت کناد

۳۰ مهر ۱۳۸۵

مهدکودک

دارد بزرگ می شود، مهد کودک می رود و دنیایی دارد که من در آن سهیم نیستم. دوستانی دارد که من نمی شناسمشان. ناهاری می خورد که نمی دانم چه مزه ای دارد. کلماتی را به خانه می آورد که با هم نشنیده ایم. دارم از رعنا دور می شوم. دارد بزرگ می شود. این کافی نیست که هنوز موقع جدایی از من گریه می کند. این کافی نیست که موقع دیدنم، با شادی می پرد توی بغلم. رعنای من حالا روزی لااقل 3 ساعت زندگی خودش را دارد، دوستان خودش را، دنیای خودش را.

*صبح زود از خواب بیدار شد و گفت: نقاشی. تند تند نقاشی کشید و منتظر ماند. برنامه عمه گلاب که شروع شد، دوید و نقاشی اش را چسباند روی صفحه تلویزیون. صدا زد: مامان، من!

*عمو شهروز در کانون پرورش فکری نشسته بود تا کارتون رعنا را بکشد. رعنا روی پای من بی تابی می کرد. گفتم: آرام بشین تا عمو تو را نقاشی کند. گفت: نه، مامان و با دستهاش صورتش را پوشاند. اما بعد در کانون راه می رفت و به همه کارتون"یعنا" را نشان می داد.

* اولین روز که اسم دوستش را پرسیدم گفت:" امیر". روز دوم گفت: "آمین" . روز سوم گفت:"آری" آخرش از مربی اش پرسیدم گفت:"آرمین". به باباش تبریک گفتم. دخترم خودش دوست پسر پیدا کرده. وقتی هم نظرش را در مورد آرمین می پرسم لبهاش را غنچه می کند و می گوید:ناززززه!!!

۱۹ مهر ۱۳۸۵

"خوشبخت باشید."

به زحمت چادرم را توی صورتم کشیدم. هنوز حالت تهوعم از حجم بوی بد پا تمام نشده بود. مدتها بود که می دانستم دیگر از عطر گلاب محبوبم در حرم امام رضا خبری نیست. چادر که از روی چشمهام کنار رفت، دو مرد روحانی را دیدم، هر دو سید، با عبا و لباده ای تمیز و کاملا شبیه هم. انگار سیبی که از وسط دو نیم کرده بودند. یک لحظه به یاد رییس جمهور خاتمی افتادم و خنده ام گرفت:" دختر، سرنوشتت داره نوشته می شه، دست از سیاسی بازی بردار." مامانم سقله زد: چادرت را جمع کن. و من باز همه را یک ضرب کشیدم توی صورتم. هنوز دست و پام را جمع نکرده بودم که کسی هلم داد به جلو. با ضریح خیلی فاصله داشتم. معنای این کار را نفهیمدم. از لای چادر که نگاه کردم دیدم مستقیم می روم طرف پنجره فولاد. جمعیت موج می زد و همان دست پرقدرت که فهمیدم مامان است، من را بین جمعیت هدایت می کرد. از آن دو سید خبری نبود. به این سرعت کجا رفته بودند. صدای بابا در گوشم پیچید: وکالت می دهی؟ تا بفهمم چه می پرسد، سرم را تکان داده بودم. فشاردست قدرتمند باز من را به جلو راند. فقط چادرم را نگه داشته بودم که وسط حرم ولو نشود. چسبیده به پنجره فولاد، صورت خاله ام را تشخیص دادم. آن طرف تر مادر جلیل و عمه اش ایستاده بودند. هر دو زیر فشار جمعیت خم شده بودند و انگار به زحمت از چیزی محافظت می کردند، از سجاده ای سفید، با آینه و قرآن و یک گلدان گل و یک شاخه نبات. چهار نفر حلقه ای را درست کردند و من در میان آن حلقه، چسبیده به پنجره سر سجاده نشستم. دستی چادر سیاه را از سرم کشید و به جای آن چادر سفید حج مامان روی سرم قرار گرفت.
هیاهوی جمع بلندشد: مرد اینجا چکار می کند؟ برو آقا، برو کنار. جلیل را در کنار خودم دیدم که حلقه زنانه از او هم حمایت می کرد. شانه هایش می لرزید. تا به آن روز گریه اش را ندیده بودم. قرآن را برداشتم. هر دو دستمان را روی قرآن گذاشتیم که صدای اذان ظهربلند شد. اشک صورتم را پوشانده بود. باورم نمی شد که مهمترین لحظات زندگی ام را می گذرانم. قرار بود این مرد، تکیه گاهم باشد در همه زندگی. دستی ظرف کوچک عسل را جلو آورد . صدای شاد مادر جلیل را شنیدم: "خوشبخت باشید." قرآن را بوسیدم و بلند شدم. جمعیت با دیدن چادر سفید من در کنار جلیل هلهله سرداد. مامان نقل و گل بر سرمان پاشید .
آن دو سید وکلای من و جلیل در عقدی بودند که در محوطه بالای سر حضرت خوانده شد.
حالا درست هشت سال از آن روزها می گذرد. روزی که وقتی در بازگشت از حرم خواستم در تقویمم ثبتش کنم، فهمیدم تولد امام حسن بوده. همه چیز برای من بدون برنامه ریزی قبلی بود، همه چیز. حتی انتخاب روزی که به عقد جلیل در آمدم. سال هاست که در روز تولد امام حسن، دستی قوی قلبم را میان خود می فشرد. هنوز دعای مادر جلیل در گوشم پیچیده است: انشاالله خوشبخت باشید. هنوز خیسی اشک های آن روز را روی گونه ام حس می کنم و دعا می کنم: خدایا خوشبختی را از من نگیر.

۱۸ مهر ۱۳۸۵

طلایی استعفا داد

فرمانده ناجا:
استعفاي سردار طلايي تا معرفي جايگزين شايسته پذيرفته نمي‌شود
حكم دستگيري نوه جعلي آيت‌الله بروجردي مشهوراز سوي دادگاه روحانيت صادر شد

سرويس: حوادث
1385/07/18
10-10-2006
10:57:03
8507-10982: کد خبر

خبرگزاري دانشجويان ايران - تهران
سرويس: حوادث

«هر وقت مقرر شد شخصي به عنوان جايگزين رييس پليس پايتخت معرفي شود، آنوقت استعفاي سردار طلايي را تاييد مي‌كنم». اين پاسخ فرمانده نيروي انتظامي به پرسش خبرنگاراني بود كه شب گذشته در خصوص ماجراي استعفاي فرمانده انتظامي تهران بزرگ جست‌و‌جو كردن

جالب بود. استفاده از " هر وقت مقرر شد" بد جوری تو ذوقم زد. چه کسی مقرر می کند؟
چه زمانی مقرر خواهد شد؟
آیا کسانی جز سردار طلایی در مورد کاندیدا شدن او برای شورای شهر تصمیم می گیرند؟
آیا برنامه ریزی دقیقی برای آینده ایران و تهران صورت گرفته است؟
آیا قرار است 3 سال بعد قالیباف رییس جمهور شود و طلایی شهردار؟
حضور موفق نظامیان در شهر و سیاست تا به کی ادامه خواهد یافت؟
آیا این موفقیت دان پاشیدن است برای مردم، تا اعتماد کنند و رای دهند و بعد روزی از روزها نظامیان در حوزه سیاست و شهر آن کنند که آموزش دیده اند؟
چرا سیستم های آموزش مدیریت در کشور ما به اندازه دانشگاه های نظامی موفق نیستند؟
بس است دیگر. سرم را به باد می دهم با این سوال های بی پاسخ.

۱۷ مهر ۱۳۸۵

بی طرفی در مطبوعات

"بر اساس لغتنامه ها، بی طرفی یعنی: نداشتن دخالت مستقیم یا هر گونه نفع در جریانی خاص، تبعیض قائل نشدن علیه یک طرف یا گروه مشخص، و بی غرض و منصف بودن.

در مورد کار خبری از این مفهوم می توان دو نتیجه گرفت: روزنامه نگار باید تمام نظرهای مهم در مورد یک موضوع را منعکس کند. اگر موضع مخالف منعکس نشود، تنها نیمی از داستان پوشش داده شده است. وروزنامه نگاران باید از درگیر شدن در موضوعی که آن را پوشش می دهند فاصله بگیرند یعنی در مقابل پوشش خبری، پول یا هدیه قبول نکنند، در احزاب سیاسی فعالیت نکنند و اجازه ندهند که نظر شخصی شان در کار خبری آنها وارد شود"

اگر این تعریف را قبول داشته باشیم، کل روزنامه نگاری در ایران زیر سوال می رود. خدا را شکر همه یا شده اند حزبی و یا فعال سیاسی و اجتماعی. واقعا راه درست کدام است؟

۱۶ مهر ۱۳۸۵

روز جهانی کودک

نفسم بالا نمی آمد. دستهاش را حلقه کرده بود دور گردنم و صورتم را می بوسید. چپ، راست، چپ، راست، چپ، راست. نفسم را بیرون دادم و گفتم: خدایا به من تحمل این همه خوشبختی را بده.
روز جهانی کودک بر ما مبارک. روزی که در آن خوشبختی هامان را جشن می گیریم. دستهای کوچکی را در میان دستهامان می گیریم و به آسمان نگاه می کنیم تا ماه و خورشید و ستاره ها را به چشمانی نشان دهیم که خوشبختی را برایمان به ارمغان آورده اند. چشمهامان را می دوزیم در زلال جاری چشمانشان و صداقت را بو می کشیم تا فراموشمان نشود سال های دور صداقت را. مهربانی را هدیه می گیریم از لطافتی که رنگ آسمان دارد تا یادمان نرود رنگ ابی خدا.
خدایا پرنده کوچک خوشبختی من را حفظ کن.
فردا می برمش مهد کودک.