۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۴

مي‌گويند چرا نمي‌نويسي؟ نمي‌دانم، بين عقل و دل گير كرده‌ام. عقل مي‌گويد بايد وقتي هم براي خودت داشته باشي، جداي از رعنا اما دل مي‌گويد مگر چقدر وقت برايش گذاشته‌اي كه حالا بخواهي وقت خودت را جدا كني‌و از آن مهم‌تر اين وقت براي رعنا است يا دل خودت كه هر وقت او را در بغل مي‌گيري قدر ده سال جوان مي‌شوي و هر وقت صداي خنده‌اش را مي‌شنوي دلش غنج مي‌زند برايش و هر وقت دست‌هاي كوچكش را حلقه مي‌كند دور گردنت مي‌خواهي بميري و تمام شوي از احساس ناب خوشبختي كه وجودت را پر مي‌كند.

رعنا مريض شد و مردم تا خوب شد و دوباره وزن گرفت. يك هفته شب‌ها نخوابيدم چون كه شب‌ها تب مي‌كرد و من مي‌ترسيدم كه تبش از 37.5 بالاتر برود و روزها تاب نداشتم كه دوري از رعناي بيمار را تحمل كنم هرچند مي‌دانستم كه پرستارش از من دلسوزتر است.

رعناي من آقون مي‌كند و درددل مي‌كند و حرف مي‌زند و جيغ مي‌كشد و ان‌قدر عشوه مي‌كند كه من و جليل مي‌خوريمش و باز آقون مي‌كند كه يعني دوست دارم كه من را مي‌خوريد و باز من مي‌ميرم براي تمام عشوه‌‌هايش.(از دل جليل خبر ندارم)

رعناي من قيافه من را با مقنعه دوست ندارد و وقتي دنبالم مي‌آيند بايد كلي نازش را بكشم تا دوستم داشته باشد و برايم بخندد و خستگي‌ام در برود. راستي يكي گفته بود وبلاگ رويا خيلي زنانه شده!!! مگر قرار بود چيزي غير از اين باشد؟؟؟؟؟

ستون قهوه تلخ روزنامه اقبال تعطيل شد. دلم گرفت براي همه استعدادهايي كه جايي براي نوشتن ندارند.

هزار داستان دارم از رعنا و زندگي كه بايد كم كم بنويسم. دعا كنيد فرصت كنم.

روزگار غريبي است!!!!

هیچ نظری موجود نیست: