۱۲ بهمن ۱۳۸۴

خسته ام. هنوز خسته‌ام. با اين كه قرار است يك سفر 4 روزه برويم. با اين كه رعنا قبل از بيرون آمدن از خانه من را بوسيد. با اين كه..
از همه چيز خسته شده‌ام. از كار كردن پر از استرس. از خوابيدن پر از استرس. از زندگي پر از استرس. چند روز پيش عكسي را ديدم كه زندگي را بر من سياه كرد. دختر بچه‌اي نحيف، با لباسي مندرس نشسته بود كنار ديواري و خرده نان‌هاي روي زمين را با ولع در دهان مي‌گذاشت. ان‌قدر گرسنه بود كه حتي حضور عكاس نيز توجه او را از خرده‌ نان‌ها نگرفت. اين تصوير مي‌تواند تصوير رعناي من باشد. شايد روزي او نيز مثل مليون‌ها كودك گرسنه بماند، مثل مليون‌ها كودك دچار سوءتغذيه شود، مثل مليون‌ها كودك بميرد.
حتي خريدن يك حوله پالتويي نارنجي براي رعنا هم نتوانسته رنج آن تصوير را از يادم ببرد.
خسته‌ام، خسته‌ام هنوز...

هیچ نظری موجود نیست: