۱۹ مهر ۱۳۸۵

"خوشبخت باشید."

به زحمت چادرم را توی صورتم کشیدم. هنوز حالت تهوعم از حجم بوی بد پا تمام نشده بود. مدتها بود که می دانستم دیگر از عطر گلاب محبوبم در حرم امام رضا خبری نیست. چادر که از روی چشمهام کنار رفت، دو مرد روحانی را دیدم، هر دو سید، با عبا و لباده ای تمیز و کاملا شبیه هم. انگار سیبی که از وسط دو نیم کرده بودند. یک لحظه به یاد رییس جمهور خاتمی افتادم و خنده ام گرفت:" دختر، سرنوشتت داره نوشته می شه، دست از سیاسی بازی بردار." مامانم سقله زد: چادرت را جمع کن. و من باز همه را یک ضرب کشیدم توی صورتم. هنوز دست و پام را جمع نکرده بودم که کسی هلم داد به جلو. با ضریح خیلی فاصله داشتم. معنای این کار را نفهیمدم. از لای چادر که نگاه کردم دیدم مستقیم می روم طرف پنجره فولاد. جمعیت موج می زد و همان دست پرقدرت که فهمیدم مامان است، من را بین جمعیت هدایت می کرد. از آن دو سید خبری نبود. به این سرعت کجا رفته بودند. صدای بابا در گوشم پیچید: وکالت می دهی؟ تا بفهمم چه می پرسد، سرم را تکان داده بودم. فشاردست قدرتمند باز من را به جلو راند. فقط چادرم را نگه داشته بودم که وسط حرم ولو نشود. چسبیده به پنجره فولاد، صورت خاله ام را تشخیص دادم. آن طرف تر مادر جلیل و عمه اش ایستاده بودند. هر دو زیر فشار جمعیت خم شده بودند و انگار به زحمت از چیزی محافظت می کردند، از سجاده ای سفید، با آینه و قرآن و یک گلدان گل و یک شاخه نبات. چهار نفر حلقه ای را درست کردند و من در میان آن حلقه، چسبیده به پنجره سر سجاده نشستم. دستی چادر سیاه را از سرم کشید و به جای آن چادر سفید حج مامان روی سرم قرار گرفت.
هیاهوی جمع بلندشد: مرد اینجا چکار می کند؟ برو آقا، برو کنار. جلیل را در کنار خودم دیدم که حلقه زنانه از او هم حمایت می کرد. شانه هایش می لرزید. تا به آن روز گریه اش را ندیده بودم. قرآن را برداشتم. هر دو دستمان را روی قرآن گذاشتیم که صدای اذان ظهربلند شد. اشک صورتم را پوشانده بود. باورم نمی شد که مهمترین لحظات زندگی ام را می گذرانم. قرار بود این مرد، تکیه گاهم باشد در همه زندگی. دستی ظرف کوچک عسل را جلو آورد . صدای شاد مادر جلیل را شنیدم: "خوشبخت باشید." قرآن را بوسیدم و بلند شدم. جمعیت با دیدن چادر سفید من در کنار جلیل هلهله سرداد. مامان نقل و گل بر سرمان پاشید .
آن دو سید وکلای من و جلیل در عقدی بودند که در محوطه بالای سر حضرت خوانده شد.
حالا درست هشت سال از آن روزها می گذرد. روزی که وقتی در بازگشت از حرم خواستم در تقویمم ثبتش کنم، فهمیدم تولد امام حسن بوده. همه چیز برای من بدون برنامه ریزی قبلی بود، همه چیز. حتی انتخاب روزی که به عقد جلیل در آمدم. سال هاست که در روز تولد امام حسن، دستی قوی قلبم را میان خود می فشرد. هنوز دعای مادر جلیل در گوشم پیچیده است: انشاالله خوشبخت باشید. هنوز خیسی اشک های آن روز را روی گونه ام حس می کنم و دعا می کنم: خدایا خوشبختی را از من نگیر.

۹ نظر:

ناشناس گفت...

تا زماني كه به خوشبختي فكر مي كني مطمئن باش كه خوشبخت مي ماني . سالهاي سال در كنار يكديگر بخنديد و خوشبخت بمانيد.

ناشناس گفت...

خیلی عجیب است با این که نمیشناسمت ولی خودم را به تو خیلی نزدیک احساس میکنم. من هم درست هشت سال قبل در چنین روزی ازدواج کردم و سال گذشته هم صاحب دختری شدم. میترا که همه زندگیم است.نوشته هایت را میخوانم و از احساس قشنگت با رعنا لذت میبرم. سبز باشی بهاره

ناشناس گفت...

سلام رویا جان.
یادت هست منو؟
همون که توی وبلاگ براش دعا کردی ؟
یادته آرزو داشتم من هم مثل تو دستهای کوچولویی رو توی دستهام بگیرم؟
آرزو داشتم مثل تو مادر بشم؟
من مدتهاست که آرزوم برآورده شده.
سالگردتون مبارک

ناشناس گفت...

سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد.

ناشناس گفت...

خوشبخت باشيد و عاشق

AnnA گفت...

چه جالب يعنی شما وسط ماه رمضون عقد کردين ؟ من آدم با دين و ايمونی نيستم اصلا ولی از اونهايی که هستند و معتقدند اين ماه , ماه مهمانی خداست تعجب می کنم که چرا توی اين ماه از اين کارهای خوب خوب نمی کنن . اولين کسی هستی که دیدم اينکارو کردین . سالگرد قمری تون مبارک باشه و خوشبخت بمونيد .

ناشناس گفت...

سلام
وبلاگ با حالی داری به ما هم اگرسری بزنید پشیمان نخواهید شد

ناشناس گفت...

khoshhalam khoshbakhti....be man ham sar bezan

ناشناس گفت...

hamishe o hame ja omidvaram hamin hese shirin khoshbakhti ro ba band bande vojodet hes koni :*