۲۰ آذر ۱۳۸۵

رعنا، رعنا و باز هم رعنا

همه چیز افتاده روی دور تند: از ساعت هفت و نیم صبح تا دوازده و نیم شب می دوم. رانندگی می کنم، خرید می کنم، توی ترافیک می مانم( امان از کلاچ و ترمز های پایان ناپذیر)، یک دختر 13 کیلویی که مثل خرس لباس پوشیده را بغل می کنم و از 56 تا پله بالا می برم و پایین می آورم. مثل خر کار می کنم و سه تا پروژه را هم زمان پیش می برم. از همه مهمتر مهمانی می روم و از مهمان هایم پذیرایی می کنم. دوستان مهربان هیچ وقت من را تنها نگذاشته اند. ساعت پنج عصر، وقتی رعنا خانم عصرانه خورده و قبراق و سرحال می خواهد که با او بازی کنم، کم نمی آورم و با هم قایم موشک بازی می کنیم و دور خانه می دویم. وقتی ساعت 10 شب، می گوید مامان بخوابیم، همراهش می شوم. او می خوابد و من تازه کار را شروع می کنم. اگر بغض بگذارد.
امروز دهمین روز است که جلیل به جنوب رفته یا به قول رعنا: آدادان. یعنی همان آبادان. و این ده روز یعنی ده روز صبوری، مسئولیت نگهداری رعنا سخت است اما ممکن، مسئولیت خانه و زندگی وکارهای روزمره هم که همیشه بوده، اما نمی دانم با دختر دوساله ای که تازه دارد زبان بازمی کند و حرف ها را جویده می زند اما می زند چه کنم..
روزی گفت: بابا جلیل، آدادان نرو، ددر برو زود بیا.
یک روز دیگر : مامان بریم آدادان
یک روز بعد: بابا جلیل زود بیا دیگه
یک بار دیگر: وودی( نام عروسک محبوبش که هم قد خودش است و البته پسر) بابا می یاد، خووب؟
ودیشب، ساعت سه و نیم صبح : مامان من بابا می خوابم. بیاد
و من ماندم که به او چه بگویم.
خوشحالم. جلیل سالم است و سرحال کار می کند می آید حتی اگر زمان آن پنجم دی باشد. حتی اگر جشن تولد رعنا را ما دوتایی برگزار کنیم، اومی آید حتی دیر.
خوشحالم .اتومبیل گرمی وجود دارد که در این سرمای استخوان سوز رعنا را به مهد کودک می برم ومی آورم. غذای گرم، نور کافی، خانه راحت، لباس به اندازه کافی. همیشه خدا را بابت همه این ها شکر کرده ام و می کنم. اما....
وقتی رعنا پدرش را می خواهد که 1000 کیلو متر آن سو تر است به او چه بگویم. و با زخدا را شکر می کنم که در تمام این روزها توانسته ام به او امید بدهم که بابا می آید.
نمی دانم تعداد واقعی قربانیان جنگ چند نفر بوده اند، اما وای به دل دخترانشان، وای به دل مادران این دختران.
بر مملکت ما و بر مردمان ما چه گذشته؟
چقدر صبوریم ما ایرانی ها.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

و البته خدا به فریاد پسربچه ها و پدران و برادرانشون هم برسه.

ناشناس گفت...

ائتلاف بزرگ اصولـگرایان تبـریـز
وبلاگ ائتلاف اصولگرایان تبریز در انتخابات 24 آذر 1385
http://tabriz-election.blogfa.com/

ناشناس گفت...

سلام
بفرمایید بازی
http://blogs.golagha.ir/safarzadeh/2006/12/1449.php