۲۳ اسفند ۱۳۸۵

بهانه های کوچک خوشبختی

باورم نمی شه که سال تمام شد، باورم نمی شه امسال سومین سالی است که رعنا هم در جشن نوروز ما حضور دارد. امسال تخم مرغ های رنگی عید را رعنا به خانه آورد. سبزه را رعنا به آب انداخت و البته دیشب هم از روی آتش چهارشنبه سوری پرید. البته اول شعر: زردی من از تو، سرخی تو از من را خواند و بعد بغل باباش از روی آتش پرید.
هر روز صبح برای رسیدن به محل کار و البته مهدکودک رعنا از یک مسیر خاص عبور می کنم. هر روز پشت چراغ قرمز فاطمی به ولی عصر منتظر می ماندم. اما امروز رکورد شکست. برای هفتمین روز پیاپی وقتی به چراغ رسیدیم سبز بود و من و رعنا هورا کشان رد شدیم. با رعنا، هر اتفاق کوچکی بهانه ای برای شادمانی بزرگ است.
می دانستم که بعضی از حرف ها وقتی زیاد تکرار بشه، دیگر شنیده نمی شود. این بار هم خواهرم متوجه شد. بار اول وقتی با هم بیرون می رفتیم، رعنا را که توی صندلی اش گذاشتم، گفت: خدا را شکر. اما من نشنیدم. رخساره پرسید: رعنا چی گفت؟ ازش پرسیدم و او گفت: خدا را شکر. رخساره کلی قربان صدقه اش رفت و من تعجب کردم که چرا تا به حال این را از رعنا نشنیده بودم. دقیق شدم. وقتی سوار ماشین می شود، وقتی غذایش تمام می شود، وقتی صورتش را می شوید، وقتی اسباب بازی ها را جمع می کند، زیر لب می گوید خدا را شکر. یک بار رخساره ازش پرسید: این را از کی یاد گرفتی؟ گفت: مامان. راست می گفت. مدت ها بود که دیگر صدای خودم را هم نمی شنیدم.
رعنا گوش های بسیار خوبی دارد. شاید اثر گوش دادن به موسیقی از زمان بارداریمن تا به حال است. دیروز به مامان زنگ زدم. بعد از حال و احوال رعنا گوشی را گرفت و گفتک سلام. تا مامان باهاش حرف زد، گفت: خدا بد نده، مریض شدی؟
وقتی دوباره با مامان حرف زدم فهمیدم که توی حیاط زمین خورده و کمی کمرش درد می کند. باورم نمی شد که من نفهمیدم اما رعنا فهمید رنجی را که در صدای مامان بود.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

به نظرم رعنا يكي از خوشبخت ترين كوچولوهاي دنياست!