۰۱ شهریور ۱۳۸۶

گزارش صیغه

عصبانی نیستم، این حق مسلم مدیر مسول یک مجله است که مطلب را طوری تغییر بدهد که برایش مشکل حقوقی ایجاد نکند. آن هم مجله ای که در این وانفسا، ماندنش به نفسمان بند است، اما، خداییش خیلی تغییر کرد. تیغشان چنان تیز بود که حتی یک قطره خون هم نیامد اما خیلی از لحظات و صحنه ها ماهیتن تغییر کرد. از همه بیشتر دلم برای آغاز گزارش سوخت. جایی که به نظر من شاه بیت گزارش بود:
بفرماييد اندروني.
متشكرم. من همين جا راحتم.
با خنده: بله، شما راحتيد. ما راحت نيستيم.
و اين گونه بود كه من براي اولين بار قدم در اندروني بیت يكي از علماي مشهور گذاشتم. براي گفت و گو با يكي از آيات عظام به قم رفته بوديم و همراهم مارا به خانه عالم ديگري برد تا گرماي ظهر تابستان فروكش كند و به تهران بازگرديم. نهار را در جمع آقايان در اتاق محقر بيروني خورديم و بعد از نهار اصرار كردند كه بروم اندروني و به ناچار بحث هاي جذاب سياسي را رها كردم تا به جمع زنان خانه وارد شوم.
پرده را كنار زدند و در تمام چوب را دیدم كه با بلند شدن صداي ياالله باز شد. دختري جوان و زيبا، با بلوزي آستين كوتاه و شلوار جين به استقبالم آمد. به آپارتمان سه خوابه، با لوازم شيك و مبلمان امروزي وارد شدم. باورم نمي‌شد كه تنها با گذشتن از يك پرده وارد فضايي متفاوت شده ام. با ليواني شربت خنك پذيرايي شدم و بعد بحث هاي سياسي داغ آغاز شد. خانم خانه و دختر جوانش بر مسايل سياسي مسلط بودند. بحث را به مسايل اجتماعي كشاندم و حاصل رسيدن به مقصد من بود: صيغه.
" در قبرستان ... مرقدي است كه حاجت مي‌دهد. بايد نذر كني و يك سوره .... بخوانی، رد نمي‌شود. براي همين هميشه زنان زيادي سر آن مقبره جمع مي‌شوند و البته مردان هم. براي قبولي پسرم در دانشگاه نذر كرده بودم و رفتم تا سوره را بخوانم، قرآن را كه بستم و بلند شدم، دو مرد تا خانه را تعقيبم كردند. حتي وسط راه به چادرم نگاه کردم، اما آن را پشت و رو نپوشیده بودم. تا خانه را دويدم. خجالت نمي‌كشيدند، نه از سن و سالم و نه از چادر سیاهم. وقتي جلوي خانه رسيدم پشت سرم را نگاه كردم. سر كوچه ايستاده بودند. انگار خودشان خجالت كشيدند وقتي فهميدند به كجا آمدم."زن، پنجاه ساله بود، ميان قامت، با پوستي گندمگون و البته گذر زمان را مي‌شد روي صورتش ديد. صداي يالله بلند شد. چادرش را سر كرد و به طرف در رفت. در حریم امن خانه اش رويش را چنان محكم گرفته بود كه جز گوشه اي از چشمانش و كمي از بيني اش ديده نمي‌شد. من ماندم و این سوال که مردان در اين اندام كمي خميده و ميان سال دنبال چه مي‌گشتند؟
دو همراه مرد را مجاب كردم كه سري به قبرستان ... بزنيم. عصر پنج شنبه بود. چادرم را محكم به خود پيچاندم و وارد شديم. محل قبري را كه خانم گفته بود پيدا كردم. دو زن در حال دعا خواندن بودند. نزديكشان رفتم.
قبر ... اينجاست؟
آره. من تازه شروع كردم بنشين با هم بخوانيم.
الان برمي‌گردم.
سر بلند كردم. نگاهم كه از زن دور شد، دو مرد را ديدم. يكي 30 ساله و ديگري نزديك 50. هر دو داراي محاسن. يكي كت و شلوار داشت و ديگري بلوزي سپيد را انداخته بود روي شلوار سرمه اي اش. هر دو به من نگاه مي‌كردند. نگاه كه نه... چادرم را كشيدم توي صورتم و به طرف همراهان مرد دويدم. شانس آوردم. هر دو محاسن بلندي داشتند. تابش آفتاب - شايد هم جسارت من در كشاندن آنها به چنين جايي- باعث شده بود سگرمه هاشان در هم فرو رود. به خودم لعنت فرستادم كه چرا خود را در چنين موقعيتي قرار داده ام؟ مردها دو سه گام به سمت ما نزديك شدند. انگار يكي از همراهانم متوجهشان شده بود. به آن سو نگاه كرد. مردها ايستادند. هيچ وقت نتوانستم از همراهم بپرسم كه آيا متوجه نگاه آن دو مرد شده بود؟
کناری ایستاده بودیم و به افرادی که برای زیارت اهل قبور می آمدند نگاه می کردیم. گرمای هوا فروکش کرده بود و تعداد افراد هر لحظه بیشتر می شد. زنی چادر بر سر، میان قامت، با اندام باریک کنار ورودی ایستاده بود. انگار منتظر کسی بود. یکی از همراهانم اشاره کرد: می خواهی حرف بزنی برو سراغ آن زن. و با گوشه چشم همان زن را نشانم داد. پرسیدم چطور؟ گفت: برو دیگر.
پوستی برنزه، چشمانی میشی و لبانی برجسته. نگاهش بر من میخکوب شده بود از همان لحظه ای که مردان همراهم را ترک کرده بودم و به سویش آمده بودم. لبخند زدم. صاف نگاهم کرد. سلام کردم. سر تکان داد. ماندم که چه بگویم؟ شما صیغه می شوید؟ اگر کسی این سوال را از من می پرسید صاف می زدم توی گوشش، پس چه بگویم؟
"سلام. برادرم برای ادامه تحصیل به قم آمده است. می خواهم برایش زن بگیرم که هم تنها نباشد و هم کسی به خورد و خوراکش برسد." موفق شده بودم. نگاه سردش را از من برداشت و به همراهانم دوخت: کدومشون؟
کدام یک شبیه تر به من بود؟
آن که سمت راست ایستاده است.
همان طور که چشم به همراهم دوخته بود، چادرش را گشود. آگاهانه، آرام و با طمانینه، آن را تکانی داد و دوباره دوسویش را درهم کشید. اندامش نقص نداشت، مثل صورتش. پیراهن سبز رنگی هم رنگ چشمانش پوشیده بود، با بالاتنه ای خوش دوخت.
بهش بگو، نه.
آیا او گفت و گوی ما را شنیده بود؟ آیا همراهم چشم از او برداشته بود؟ فهمیده بود که همه چیز فیلم است؟ چرا؟ حالا با هم حرف بزنید، شاید...
چند وقت؟
سه ماه.
نه.
خوب، هر مدت که بخواهید.
چادرش را در هم کشید، تنگ. هنوز چشمانش بر روی همراهم می چرخید و او بی خبر از این همه بازار گرمی، گرم بحث با دیگری بود و انگار من و زن را فراموش کرده بود. زن روبرگرداند:همین، نه.
امیدوارم مجله زنان هم زودتر منتشر شود تا ببینید این کجا و آن کجا؟
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۵ نظر:

ناشناس گفت...

احضار روزنامه نگارهمشهري
حسين انتظامي ، مديرعامل و مديرمسئول روزنامه همشهري از هوشنگ صدفي روزنامه نگار همشهري به خاطر نشر اكاذيب ، تشويش ادهان عمومي و مخدوش كردن اعتبار روزنامه همشهري در وبلاگ دالغا به داسراي كاركنان دولت شكايت كرده است. با ارسال احضاريه ها وي هنوز خود را به بازپرسي معرفي نكرده است . گفتني است كه سال قبل با شكايت هوشنگ صدفي و منوچهر توكلي از روزنامه نگاران روزنامه همهشهري براي حسين انتظامي مديرمسئول روزنامه همشهري ازسوي دادسراي ناحيه 19 تهران به خاطر عدم پرداخت حق بيمه حكم جلب صادرشده بود .

ناشناس گفت...

سلام . قلم همان . اندیشه پخته و مطلب خواندنی و روشنگر . وبلاگ خوبی دارین . من هم وبلاگی دارم که ممنون می شم سر بزنین . ضمنا شما را لینک می دم

ناشناس گفت...

ey basa kherghe ke mostojeb aatash bashad ...

matlab jalebi bood

ناشناس گفت...

بسم الله . عجب رویکرد تلخ و تند و مخاصمت جویی در این متن می بینم! عحی رویکرد تندی. چرا برخی نویسنده و ها و خبرنگارها ، برای بسته شدن یک مجله نقشه می کشند ؟ چرا همه را به نفهمیدن متهم می کنند ؟

ناشناس گفت...

بامزه بود