۱۳ شهریور ۱۳۸۶

مقبره های اجاره ای

گزارش چاپ شد، همه چیز به خیر گذشت. این هم بخش پایانی گزارشی که در آخرین شماره مجله زنان چاپ شد
به سال ها قبل باز می گردم. همان روزی که با دو همراهم رفته بودیم به قبرستان... چند دختر جوان توجهم را جلب کردند. آنها دقایقی بود که در اطراف قبرستان قدم می زدند. انگار به پارک آمده اند. محلی برای تفریح و وقت گذرانی. چند پسر جوان ایستاده بودند و آنها را می پاییدند. محبوبه 19 ساله بود و دانشجو. از نزدیک که دیدمش فهمیدم که صورتش غرق در آرایش است. در دانشگاه همان شهر درس می خواند اما خواهرش فرخنده دانشجوی تهران بود. آنها گفتند که برای قدم زدن به قبرستان آمده اند، آمده اند تا هوایی بخورند و البته...با شیطنت، کمی هم شیطنت بکنند. به پسر ها اشاره کردم، با آنها؟ همه خندیدند، هم محبوبه و فرخنده و هم پسرهایی که صراحتا حرف های ما را از راه دور لب خوانی می کردند. از آنها در مورد صیغه پرسیدم. حکم دختر را می دانستند و باز خندیدند.
یکی از پسر ها کمی نزدیک آمد: شما بروید قبرستان... هرچند شب جمعه ها اینها آنجا نمی رود، اما دیدنش خالی از لطف نیست.
هنوز تا غروب آفتاب مانده بود که همراهانم را راضی کردم به آنجا هم سری بزنیم.
برخلاف قبرستان قبلی، اینجا قبرستانی بزرگ بود و برخلاف نامش کهنه و خاک گرفته. در محوطه اصلی هیچ نشانی از قبرهای جدید نبود. گفته بودند بروید سراغ سرایدار قبرستان اما در اتاقش را قفل کرده بود و رفته بود. یکی از رهگذران که توقف ما را در مقابل اتاقک دید پرسید که چه می خواهیم. گفتم که با سرایدار کار داریم. گفت: معطل نشوید. پنج شنبه ها تعطیل است. پرسیدم: چرا؟
گفت: امروز برای زیارت اهل قبور زیاد می آیند، کاسبی اش کساد است. فردا صبح اول وقت بیایید.
هیچ کداممان معنای کاسبی را نمی دانیم. تک و توک خانواده ها بر سر قبور کهنه و خاک گرفته نشسته اند. دور تا دور فضای بزرگ قبرستان،مقبره است. راه می افتیم و از کنارشان می گذریم. بعضی در دارند و بعضی ندارند. بعضی درها قفل دارد و بعضی ندارد. بعضی از مقبره ها تمیز است و بعضی خاک گرفته، بعضی بر دیوارها هم سنگ نصب کرده اند و بعضی خلوت ترند. گوشه بعضی از مقبره ها دستهای روزنامه است، گوشه بعضی از مقبره ها پتویی کهنه. گوشه بعضی از مقبره ها خاک است و گوشه بعضی از مقبره ها یک تخت. به مقبره ای می رسم که پرده ای سیاه رنگ پشت در را پوشانده است. در قفل است. گوشه شکسته پنجره های را پیدا می کنم. با خودکارم پرده را کنار می زنم. باقی مانده های آخرین ضیافت هنوز دیده می شود. بر روی تختی در مرکز مقبره، پتویی انداخته اند و دو بالش، پتو نا مرتب است. هنوز منتظر است تا سرایدار بیاید و آن را مرتب کند و آماده کند برای بعد. مقبره تمیز است. دیوار مقابل، پر است از عکس. مردانی پیر و جوان، خندان و ناراحت، کراوات زده و یقه بسته، آنها تنها یک ویژگی مشترک دارند: چشمان همه آنها باز است.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۶ نظر:

Unknown گفت...

و تو آن جرعه آبی هستی که
غلامان به کبوتران دهند
از آن پیشتر که
خنجر بر گلوگاهشان نهند.
ا-بامداد

ناشناس گفت...

پرونده ي صيغه خيلي خوب بود و گزارش شما هم عالي.چندين بار مطلب تان ر خواندم.ممنونم.

ناشناس گفت...

البته اسمم نعيمه است!

ناشناس گفت...

وای گزارشتون عالی بود من اول در زنان خوندم بعد گفتم ای کاش بتونم پیداتون کنم و بهتون خسته نباشید بگم .بعد اتفاقی اسمتونو سرچ کردم و وبلاکتونو پیدا کردم .به هر حال بسیار عالی بود من خوندم وبه همه پسشنهاد کردم که بخونن.

Unknown گفت...

با درود
یاد گزارشی از کاملیا انتخابی فر د در چند سال پیش افتادم بنام قبرستان شیخیان
شاد زی مهر افزون
یا حق

ناشناس گفت...

هرچه بود نوشتی . حرفی برای نوشتن نمانده