۱۴ آذر ۱۳۸۶

امروز، روز بدي است

حالم بده، حالم از خودم، كارم، به در و ديوار كوبيدن بي‌خودي ام داره به هم مي‌خوره، دو روزه كه تهوع دارم، دو روزه كه دارم استفراغ مي‌كنم، خودم را، هر چه را كه ديده ام و جويده ام را،شايد هم سرنوشتم را، اقبالم را
ماكوان اعدام شد، امروز صبح، همان پسر كردي كه هيج كس عليه اش شهادت نداده بود. همان پسر كردي كه آيت الله هاشمي شاهرودي زير حكمش نوشته بود: اين حكم غير شرعي است.
فردا دومين سالگرد سقوط هواپيماي سي 130 ارتش است. دارم براشون مطلب مي‌نويسم. اگر هر كدام از ما دو سال پيش توي آن هواپيما نشسته بوديم، حالا خانواده هاي ما هم نه حكمي در دست داشتند و نه اقدامي براي احقاق خونمان شده بود. نمي‌دانم آيا آن موقع ما هم مثل روح سرگردان حلقه سبز مي‌نشستيم و مي‌زديم پشت دستمان؟
نامه آمده است كه ديگر نبايد روي پرونده بني يعقوب كار كنيم. دست كساني درد نكند كه قبل از هر اقدامي فقط حرف زدند، حرف. اين پرونده هم روي هزار تا پرونده خون ناحق
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۱ آذر ۱۳۸۶

شاید فاطمه دیگر طناب دار را نبیند

مریض بودم، آن قدر مریض که رعنا می خواست زنگ بزند آمبولانس بیاید و من را ببرد بیمارستان، آن قدر مریض که سه روز تمام از در خانه بیرون نرفتم و قید هر چه کلاس و کار بود را زدم، اما نه آن قدر که از به نتیجه رسیدن مذاکرات اولیای دم پرونده فاطمه پژوه خوشحال نشوم. امیدوارم هر چه زودتر زهرای او بتواند مادرش را در آغوش بگیرد. هیچ وقت، هیچ وقت طنین صدای فاطمه را فراموش نمی کنم وقتی از دار پایینش آورده بودندش، وقتی سربازی برگه در دست فریاد کشیده بود که طناب را رها نکنند. وقتی صدای ضجه های زهرا پشت در زندان اوین خشکید، زهرا هنوز هم وقتی از محمد می گوید، بغض می کند، لب ور می چیند و می شود همان دختر تازه بالغ آن روزها که در قمار فروخته شده بود به دهان شوهر مادر خوش مزه آمده بود. خوشحالم که زهرا به آغوش مادرش باز می گردد
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد