۲۵ اسفند ۱۳۸۸

تب

خفه خون گرفته ام. لب از لب باز می کنم، سرفه امانم را می برد. صبح حتی نتونستم تلفنی خبر بدهم که امروز سر کار نمی روم. اس ام اس زدم و خبر دادم که خفه خون گرفته ام. ماجرا آنقدر جدی است که حتی رعنا هم موقع خداحافظی پام را بوسید و رفت. دستهام را باز کردم تا بغلش کنم، گفت: من هم مریض می شم مامان.
اومدم پایین، به یاد مهروش سالپ درست کردم. الان که دارم اینها را می نویسم، هنوز نصف لیوان سالپ کنار دستمه، هر جرعه ای که می خورم لایه ای گرم روی حنجره دردناکم را می پوشاند.
هوا هنوز سرد است، آنقدر سرد که صبح رعنا تا دستکش و کلاهش را نپوشید، از در بیرون نرفت. هنوز باید شلوار زمستانی اش را روی شلوارش بپوشه تا سردش نشه. و خورشید آن قدر بی هنگام می یاد و زود هنگام می ره که نمی دونم از تابیدنش خوشحال باشم یا نه. الان تا وسط اتاق پر شده از نور خورشید اما نمی دانم تا وقتی که این جمله را تمام می کنم می مونه یا نه؟
دارم باز پخش ویکتوریا را می بینم. حالا کم کم می فهمم که چرا این قدر این سریال توجهم را جلب کرده ، بعدها، شاید مفصل در موردش بنویسم. این که این سریال حکایت زندگی 3 زن در 50 سالگی است، با شادمانی ها و غم هایشان و با این که ایران و کلمبیا در دو سوی زمین قرار دارند اما چقدر فرهنگمان شبیه به هم است.
 لان پائولا داره بادخترش حرف می زنه و از مردی می گه بهترین پدر دنیا است. اگر قرار باشه من هم روزی در مورد جلیل با رعنا حرف بزنم، حتما همین جملات را به کار می برم. مردی که بهترین پدر دنیا است و رعنا را حتی از خودش هم بیشتر دوست داره.
دست به پیشونیم می کشم، هنوز کمی تب دارم. باید برم و یک قرص دیگه بخورم. شاید هم شب برم دکتر.
خوب، خورشید هم دامنش را جمع کرد و باز رفت پشت ابرها
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲ نظر:

پریسا گفت...

سلام رویا جان.از هوای مزخرف اینجا که نگو.انگار همه ما خواستگار خورشید خانوم این شهریم که اینقدر کمرو میاد و میره.هرچند از خودتون شنیدم قشنگیهاش هم به راهه.به زودی امیدوارم.
.امیدوارم زودتر سلامت بشید.خدا نکنه خفه خون بگیرید.اونوقت مصاحبه‌های نامبر وان رو کسی‌ نیست که به خوبی‌ شما انجام بده..راستی‌ ویکتوریا رو از کجا می‌بینید؟خوش به حالتون ویکتوریا هست حداقل با شما.ما هم اگر خواستید هستیم کمکی‌ چیزی..هرچند همه چیز اینجا و حتا راه دکترها رو که فقط شما بلد هستید.ما هنوز اندر خم یک کوچه موندیم.

Unknown گفت...

پریسا جون، چشم به هم بزنی، پراگ می شه کف دستت، فقط کمی از پای این کامپیوتر عزیز بلند شو، شال و کلاه کن و راه بیفت توی شهر. جشن ایستر، عین نوروز خودمونه، پر از تخم مرغ رنگ شده و سنبل و سبزه. راه بیفت و از دیدن تخم مرغ های رنگ رنگ شهر لذت ببر. راستی، ما اول باید بیاییم عید دیدنی یا شما؟