۰۹ خرداد ۱۳۹۱

فقط یک سوال

۱- داشتیم از مهمونی برمی گشتیم که رعنا شروع کرد به درددل کردن:
"دیشب خواب دیدم که یک آقایی اسلحه دستش بود، یک جایی واستاده بود که مامان نمی دیدش، بعد گلوله زد توی شکم مامان.
بغض کرد و ادامه داد: بعدش هم بابا را زد
من تنهای تنها موندم."

باقی شب به توضیح در مورد این که خدایی هست که بزرگ است و تو هر کجا باشی از تو حفاظت می کند گذشت.

۲- یکی از دوستان بخش افغان را دیدم و از وضعیت خانواده حصیبه پرسیدم. حصیبه همان همکار ۲۸ ساله ام بود که هفته پیش در تصادف جان داد و پسر ۵ ساله و دختر ۳ ساله اش تنها ماندند.
همکار افغانم گفت: "بچه هایش پیش ما هستند. دیشب دخترش گفت: من از خدا بدم می آید. پرسیدم چرا؟ گفت: همه می گویند مادرم رفته پیش خدا، پس چرا خدا نمی گذاره برگرده پیش من؟؟؟"

۳-این بار که رعنا از تنهایی ترسید برایش از که بگویم؟ خدایی که مهربان است و او را تنها نمی گذارد؟ یا خدایی که نمی گذارد مادرش پیش او باز گردد؟

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱

"آنها مردند و ما زن"

یکی از همکاران غیر فارسی زبانم، زنی است که مادر دو دختر و دو پسر است. او تهیه کننده برنامه ای ویژه زنان برای رادیوی یکی از کشورهای آسیای میانه است. امروز می گفت که این روزها بیشتر از همیشه در حال جدل با دخترانش است. می گفت آنها تین ایجر شده اند و دیگر راحت نمی شود بهشان دستور داد و ازشان کمک خواست. می گفت آنها اعتراض دارند که چرا باید فقط آنها در ظرف شستن و اتو کردن لباس ها کمک کنند؟ می گفت اعتراض دارند که چرا پسرها باید باغبانی کنند و ماشین بشویند ولی آنها اجازه ندارند. می گفت آنها می گویند چرا پسرها آشپزی نمی کنند؟ گفتم: ولی آشپزی کردن، نه یک آموزش زنانه که آموزشی برای زندگی کردن است. اگر پسرها دانشگاه بروند و از تو دور بشوند باید یاد بگیرند که خودشان غذا درست کنند، لباس هایشان را بشویند و اتو کنند. 
می خندید و تعریف می کرد که چگونه همسرش- که او هم روزنامه نگار است-  سه ماه به امریکا رفته بوده و 12 کیلو لاغر شده بود. چون" اصلا بلد نیست غذا درست کند". می گفت:" نیمی از باری که با خودش برد غذاهایی بود که برایش پخته بودم، ولی آنها که تمام شد، گرسنه ماند."
وقتی از هم جدا می شدیم خندید و گفت:"بالاخره در فرهنگ ما آنها مردند و ما زن!!"
از صبح به این فکر می کنم که کاش زبانشان را می دانستم و به یکی از برنامه های ویژه زنانی که این خانم برای مخاطباتش می سازد گوش می دادم. دارم مطمئن می شوم که مهم نیست که مهم نیست در جهان اول زندگی می کنی یا جهان سوم، مهم نیست که فرزندانت را به یکی از بهترین مدارس خصوصی در اروپا می فرستی، مهم نیست که با چه عنوان اجتماعی ای خودت را معرفی می کنی، مهم این است که در مغزت چه می گذرد. 

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۳۱ فروردین ۱۳۹۱

چرا پاهای من چاق است؟

انگار باید منتظر مشکلاتی باشم که هیچ وقت فکر نمی کردم اتفاق بیفتند، بعد از 10 روز تعطیلات بهاری رعنا به مدرسه برگشت. اما عصر دوشنبه با این سوال اومد سراغ من که: مامان چرا پای همه بچه ها لاغر است و پاهای من چاق؟ خوب جوابش برای من واضح  بود: خوب چون تو هیکلت عین بابات است، او هم پاهای درشتی دارد که باعث شده او در ورزش هایی مثل فوتبال خیلی موفق باشه.
ظاهرا بحث تمام شد.
روز سه شنبه داشتیم ویدیویی از کلاس باله جدیدش را می دیدیم که گفت: من به این کلاس نمی رم. منتظر غرولندهای عادی بودم که گفت: اینها را ببین همه موهاشون بلوند است، موهای من مشکی است.
خشکم زد. فقط تونستم بگم: خوب باشه، چه فرقی می کنه؟ وقتی سوال بعدی را پرسید فکر کردم جوابی ندارد چون پرسید: مامان، پاهای چاق برای باله بهتره مگه نه؟ من هم خوشحال از این که موضوع عوض شده گفتم: معلومه که بهتره، پاهای تو عضلات بیشتری برای کنترل وزنت دارد.
ظاهرا بحث خاتمه یافت و من با لبخند یک مادر خوشحال به زندگی ادامه دادم.
چهارشنبه، بالاخره به کلاس جدید باله رفت و شادمان با لپ های برافروخته و بدن خیس از عرق امد بیرون. نشسته بود روی زمین و لباس عوض می کرد که اشاره کرد به دختران نوجوان کلاسشان که ظاهرا از نظر او بالرین حرفه ای محسوب می شدند و گفت: مامان ببین، هیچ کدومشون مثل من پاهاشون چاق نیست.

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۹ فروردین ۱۳۹۱

هفت ساله شده است

هفت ساله شده است، رعنا را مي گويم، روزهايش مثل برق و باد مي گذرد، هر روز موهايش بلندتر، قدش بلندتر و وزنش زياد تر مي شود، اما فقط اين نيست، نگراني هايش، دغدغه هايش و رنج هايش هم قد مي كشد. من هم تنها شاهد ارام همه اين ها شده ام. گاهي حتي از حرف زدن هم مي ترسم، مي ترسم رنجي به رنج هايش اضافه كند. ماه پيش مشاور مدرسه شان اعتراض داشت: رعنا تنها كلاس اولي اي است كه از اخبار سي ان ان و بي بي سي خبر دارد، سونامي در ژاپن، انقلاب در مصر و تونس و كشتار در سوريه را. قول دادم كه ديگر شبكه هاي خبري را نگاه نكنيم و اخبار تازه را وقتي كه او هست رد و بدل نكنيم. درست مي گفت رعنا دارد بزرگ مي شود و رنج هايش به اندازه اي هست كه براي دل كوچكش بس باشد. دندان هايش يكي يكي مي افتند، شلوار محبوبش كوتاه شده است، ميشكا بيشتر با لي لي بازي مي كند تا او، مايكل دو ماه ديگر به امريكا باز مي گردد، كلاس باله اش تعطيل شده و او ديگر ويكي را نمي بيند، همين ها بس نيست؟؟؟