۲۶ بهمن ۱۳۹۱

درباره عشق



خوب باید اعتراف کنم که من آدمی هستم به شدت لمسی و البته گوش هام هم خیلی حساسند J. شاید یکی از دلایل جذابیت نیکلاس برودی در سریال هوملند برایم، همین ویژگی مشترک لمسی بودن او بود. اما، خوب 14 سال پیش، کشف این ماجرا برایم کمی دشوار بود. ماه های اول ازدواجم؛ پر بود از این مساله که چرا من شاد نیستم، چرا عشقی را که فکر می کردم در این ازدواج خواهم داشت، پیدا نمی کنم. خوب من آدمی نبودم و نیستم که از خواسته هایم بگذرم. همین بود که هر روز و هر شب، با جلیل حرف می زدم و نتیجه می گرفتم که ما با هم تفاهم داریم. اما، مشکل کجا بود؟
خوب مشخص است، من لمسی بودم و او هنوز نمی دانست. من دلم می خواست دستانم بگیرد و آرام بگوید: دوستت دارم و او نمی گفت. روزی که به این کشف و شهود رسیدم، از هیجان روی پا بند نبودم، شب که به خانه برگشتم، دستانش را گرفتم و آرام گفتم: دوستت دارم. شک زده از این رفتار گفت: من هم. گفتم: می شود جمله را کامل بگویی؟ با تعجب نگاهم کرد، گفتم: من نیاز دارم که این جمله را بشنوم. با حیرت دستانم را رها کرد و گفت: من مدام دارم می گویم، تو نمی شنوی. من  دوست داشتن را نشان نمی دهم، عمل می کنم. و من گریان، نالیدم که: اما من می خواهم بشنوم.
حالا، 14 سال از آن روزها گذشته، باید اعتراف کنم که جلیل خیلی عوض شده، گاهی ، شاید سالی چند بار، دستانم را می گیرد و آرام می گوید: دوستت دارم و بعد به لبخند عریض و طویل پهن شده روی صورتم و گونه های سرخ شده از شادیم می خندد اما او هنوز شیوه های خود ش را دارد.
سه شنبه ای که گذشت، روزی پر برف بود. از آن روزهایی که پشت پنجره یک سر سفید بود و باد بود که با دانه های بی شمار برف می رقصید. سه شنبه ای که گذشت سرد بود. از آن سرماهای منفی 5 درجه که به اندازه منفی 15 درجه استخوان هایت را می لرزاند. ساعت 6 عصر، رسیدم به اتومبیلم، آن را جایی نزدیک یکی از ایستگاه های مترو پارک می کنم تا از ترافیک وسط شهر فرار کنم. از پله های مترو که بالا می رفتم، دستکش هایم را پوشیدم، شال گردنم را محکم کردم و آماده شدم برای تمیز کردن حداقل 10 سانت برفی که  اتومیبل را پوشانده بود. روی همه اتومبیل های اطراف که از صبح آنجا پارک شده بودند برف نشسته بود، اما، اتومبیل من تمیز بود، انگار نه انگار که از صبح صدها هزار دانه برف از آسمان فرود آمده اند. به اطراف نگاه کردم. همه ماشین ها یک دست سفید بودند. پارکینگ کنار اتومبیل خالی بود، فکر کردم شاید باد وزیده و برف ها را تمیز کرده، شاید کسی اشتباهی اتومبیل را تمیز کرده، شاید...
وقتی به خانه رسیدم، فهمیدم که جلیل کمی پیش از من به خانه رسیده، او هم ماشینش را همان پارکینگی پارک کرد بود که من، همان جای خالی پهلوی اتومبیل، همان جایی که شاید باد وزیده بود.
می دانید، می خواهم بگویم هیچ وقت از مردی نخواهید که مثل شما بشود. بگذارید همان طور بمانند، مهم نیست که دستانتان را بگیرند و در گوشتان بگویند که عاشقتان هستند، بگذارید خودشان باشند و عشقشان را عمل کنند، بعد روزی خواهد رسید که  اگر همه اتومبیل های شهر زیر برف مدفون باشند، اتومبیل شما از عشق می درخشد.



نوشته رویا کریمی مجد

۱ نظر:

زهره گفت...

عاااااااااااااالی بود رویا جان... راستش منم همین تجربه ها رو داشتم، و بعد وقتی مازیار برای خاطر من کارهایی رو می کرد که مدل ابراز محبت خودش نبود، به جای این که خوشم بیاد ، حتی بدم می اومد... به نظرم به شدت رقت انگیز بود که انقدر تلاش می کرد تا خودش رو عوض کنه.... و حالا ! منم پذیرفتم که آدم ها حق دارن مدل خودشون عشقشون رو ابراز کنن، مهم اینه که "عاشق باشن"!