۰۵ اسفند ۱۳۸۲

48 ساعته که از در بیرون نرفتم. تمام زمانم در یک آپارتمان 90 متری گذشته. 48 ساعته که نور خورشید توی صورتم نتابیده و گونه هام از باد سرد یخ نکرده. 48 ساعته که یا تلویزیون نگاه کردم یا جلوی کامپیوتر نشستم و یا روی تخت دراز کشیدم و کتاب های جورواجور را ورق زدم. دو تا کتاب گذاشتم پهلوی کامپیوتر تا شاید تو رودروایسی بخونمشان و دو تا کتاب هم زیر میزتلویزیون دارند خجالتم می دهند. اما خوندنم نمی یاد. کار کردنم نمی یاد. حرف زدنم نمی یاد. پس فردا تولدمه و من هنوز جرات نکردم حساب کنم که چند ساله می شوم. جلیل با شیطنت می گوید: معلومه 16 ساله. اما خودم می دانم باری که روی دوشم است خیلی بیشتر از 16 سال است. شاید 36 سال. شاید هم بیشتر.
وقتی به گذشت سال ها و تجربه ها فکر می کنم، سرم درد می گیرد. باور نمی کنم که همه آنها در یک کله کوچک و کم وزن جا گرفته باشد. یاد یک فالگیر بلوچ می افتم که سال 67 یا 68 گفت: زیر اون موها چی قایم کردی کله پخ پخو.
و من که منظورش را نمی فهمیدم گفتم: به خدا هیچی. و او خندید و گفت: چرا خودت را می زنی به خنگی؟ دوباره خندید و گفت: هیچ وقت پولدار نمی شوی، هیچ وقت خیالت راحت نیست. نه واسه پول. واسه همه چیز. اما عاقبت به خیر می شی. به مادرت بگو برات دعا کند. ....و حالا سالهاست وقتی می خواهم از مامان خداحافظی کنم می گویم: برام دعا کنید. و مامان هیچ وقت نمی پرسد برای چی.
نمی دانم معنی "عاقبت به خیری" چیه. اصلا "عاقبت" از چند سالگی شروع می شود؟ و از همه مهم تر" خیر" یعنی چی؟

هیچ نظری موجود نیست: