از سفر برگشتيم، يك سفر غيرمنتظره كه برنامهاش چند ساعت قبل از حركت تنظيم شد. صبح جمعه يك مرتبه دلم براي مامانم تنگ شد و ساعت 8:30 شب، من و رعنا و جليل تهران را به طرف مشهد ترك كرديم. ساعت 7:45 صبح رسيديم مشهد. البته نيمه راه حدود دو ساعت توقف كرديم و جليل خوابيد. جالب اينجا بود كه هيچ كس از اين اقدام متهورانه ما خوشحال نشد و همه كلي ما را دعوا كردند، چون حادثه تاسوكي و كرمان هر دو نيمه شب اتفاق افتاده بود و ما يادمان نبود كه ديگر جادههاي كشور در شب امن نيستند.
اما، رعنا تا توانست از همه دل برد. تا جايي كه توان داشت در حياط خانه مامان بزرگش دويد و جوجوها را كه روي درخت لانه ساخته بودند به همه نشان داد. جالب بود كه پيش هيچ كس غريبي نميكرد و از دم به همه بوس ميداد. در حرف زدن و انتقال مفاهيم هم كلي راه افتاده. وقتي ميپرسم: مامان مال كيه؟ ميگه: من. بابا مال كيه؟ من. والا مال كيه؟ من. بوس مال كيه؟ لبهاش غنچه ميكند، آماده بوس دادن.
يك خاطره:روز بازي ايران و بسني، جليل و رعنا در خانه تنها بودند. وقتي ايران گل اول را ميزند، جليل هيجانزده فرياد كشيده:گ....ك. رعنا اول دستهاش را گذاشته روي گوشهاش و بعد گفته: ده. جليل هم سرخ شده از خجالت.
دارم به تعبير بهشت زير پاي مادران است فكر ميكنم. كدام بهشت؟ مگر از زماني كه زني مادر ميشود، در جايي غير از بهشت زندگي ميكند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر