۳۰ دی ۱۳۸۵

تبلیغ

آقا ابن ای- بوک ها هم عجب باحالند. هرچند بعضی وقت ها آدم از ترجمه شان حرصش می گیرد، اما کاچی به از هیچی.
خوب شد من تبلیغات چی نشدم،
این هم یک قصه کوتاه و بامزه که می تونه برای 3 دقیقه یک وروجک مثل رعنا را آرام کند:
سه ماهي
در آبگير كوچكي ، سه ماهي زندگي مي كردند . ماهي سبز ، زرنگ و باهوش بود ، ماهي نارنجي ، هوش كمتري داشت و ماهي قرمز ، كودن و كم عقل بود .
يك روز دو ماهيگير از كنار آبگير عبور كردند و قرار گذاشتند كه تور خود را بياورند تا ماهيها را بگيرند .
سه ماهي حرفهاي ماهيگيران را شنيدند .
ماهي سبز ، كه زرنگ و باهوش بود بدون اينكه وقت را از دست بدهد از راه باريكي كه آبگير را به جوي آبي وصل مي كرد ، فرار كرد .
فردا ماهيگيران رسيدند و راه آبگير را بستند .
ماهي نارنجي كه تازه متوجه خطر شد ، پيش خودش گفت ، اگر زودتر فكر عاقلانه اي نكنم بدست ماهيگيران اسير مي شوم . پس خودش را به مردن زد و روي سطح آب آمد .
يكي از ماهيگيران كه فكر كرد اين ماهي مرده است ، او را از داخل آبگير گرفت و به طرف جوي آب پرت كرد ، و ماهي از اين فرصت استفاده كرد و فرار كرد .
ماهي قرمز كه از عقل و فكر خود به موقع استفاده نكرد ، آنقدر به اين طرف و آنطرف رفت تا در دام ماهيگيران افتاد.
البته این داستان یک ربع دیگر هم ادامه پیدا کرد. چون رعنا خانم پرسید: بعد چی شد؟

هیچ نظری موجود نیست: