۰۵ فروردین ۱۳۸۶

آخرين روز تعطيلات

داشتيم شام مي‌خورديم كه رها گفت: خاله، رعنا همه داروش را خورد. رعنا طوري نگاهم مي‌كرد كه انگار بايد براش دست بزنى. باقي مانده قطره متوكلوپراميد را تا ته سر كشيده بود. قلبم آمد توي دهنم. بغلش كردم و تا وقتي توي بيمارستان لقمان دكتر معاينه اش نكرد، زمين نگذاشتم. توي ماشين مي‌بوسيدمش، مي‌بووييدمش. او هم گريه مي‌كرد. مي‌گفت: فقط يك كم، يك كم، خوردم. تو را خدا... و من زار مي‌زدم: مامان نترس، عمو دكتر مهربون است و او مي‌گفت: تو رو خدا....
مردم تا وقتي كه خودش بالا آورد، شامش را، شيري را كه به زور بهش داده بودم و البته انگار متوكلوپراميد را.
دكتر گونه اش را نوازش كرد و رعنا ناليد: تو رو خدا. من محكم به خودم فشردمش و دكتر گفت: خطر گذشت. اگر حالت هاي عصبي، تيك صورت يا شلي گردن داشت سريع برسونيدش.
موقع بيرون آمدن از بيمارستان پسري را ديدم كه دختر بي حالي را روي كولش سوار مي‌كرد تا زودتر به اورژانس برسوندش. رعنا را محكم تر بغل كردم.
مگر رعنا تا كي توي بغل من جا مي‌شود؟

۲ نظر:

ناشناس گفت...

رویا جان امیدوارم رعنا همیشه سلامت باشه و دیگه مشکلی براش پیش نیاد....ولی من خودم هنوز هم آغوش مادرم رو بهترین پناهگاه می دونم ....بچه ها همیشه می تونند در بغل مادرهاشون جای بگیرند....

ناشناس گفت...

آغوش..مادر...داروي بي اجازه..فرياد..لبخند..تو مي دونستي اما توجه نكردي...مقصر كيه؟..هنوز دكترا نظر ندادن..بايد وايسي...همه رفتن..چرا تنهام گذاشتين؟..آغوش...مادر..هنوز اگه تو باشي خودمو لوس مي كنم و از صداي رعد و برق مي ترسم....!