۰۵ اردیبهشت ۱۳۸۶

حس ششم

جلیل داشت خداحافظی می کرد که رعنا جوابش را نداد. پرسیدم: رعنا، خوبی؟
جواب داد: نه، من غمگینم!! از جلیل خواستم که برود سراغش. روی تختش دمرو دراز کشیده بود، سرش را گذاشته بود روی دستش . جلیل پرسید: چی شد؟ گفت:غمگینم. پرسید: چرا؟
.....گفت: به خاطر این که
به دیوار تکیه دادم و سعی کردم دو سال و چهار ماهگی خودم را به خاطر بیاورم. دورترین خاطراتم مربوط به حداقل چهار سالگی است. مامان می گفت سه ساله بودم که می دویدم و به بابا می گفتم: اگه منو گرفتی؟ و این جمله سه ماه قبل رعنا بود، بازی که وسط پله ها با جلیل می کرد. مامان می گفت وقتی بچه بودم حرف هایی می زدم عجیب و بزرگتر از سنم. وقتی می پرسیدند تو این ها را از کجا می دانی، می گفتم: حس ششمم می گه!!
شاید من در کودکی کمی عجیب بودم، اما مطمئنم که رعنا خیلی بیشتر از من عجیب است. با او چه کنم؟
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

هیچ نظری موجود نیست: