۰۷ مرداد ۱۳۸۶

چگونه انسان وحشی می شود؟

از سه شنبه تا به حال در حال استراحتم. شاید برای اولین بار در سال های اخیر است که به خودم استراحت داده ام. فقط به رعنا فکر می کنم و غیر از آن کتاب می خوانم و فیلم می بینم. حالا امروز، احساس می کنم انرژی تازه ای دارم یا بهتر بگم داشتم.
خدا رحمتش کند
بهمن کشاورز می گفت که با گوش های خودش زمان پخش مستقیم دادگاه هوشنگ وراوینی از رادیو شنیده که او می گفت: در بازار بودم که مردی طواف، پسر بچه ای را از دور بساط خود می راند و می گفت: خدا پدر اصغر قاتل را بیامرزد که می خواست نسل شما ها را از روی زمین بردارد. همین شد که من هم تصمیم گرفتم این کار را آغاز کنم.
هوشنگ وراوینی به اتهام تجاوز و قتل چندین پسر بچه اعدام شد.
*****
همراه با گروه فیلم برداری داشتیم دنبال محل کار بیجه می گشتیم، از یکی از محلی ها کمک خواستیم، گفت: با اون خدا بیامرز چکار دارید؟
*****
داشتم ول می گشتم که این صفحه را دیدم. همه گزارش تکان دهنده یک طرف، این جمله یک طرف:گفت خدا رحمتش کنه ، می بینی چطور کشتندش.
در همه سال های کار در گروه های حقوقی و حوادث روزنامه ها در مورد وجه بازدارندگی از جرم مجازات ها شنیدم و نوشتم. اما امروز فکر می کنم که دیگر این داستان مسخره به پایان رسیده است. کدام بازدارندگی؟ سال ها است که مجرمین مخصوصا با شیوه های که مورد مجازات قرار می گیرند در ذهن مردم بخشیده شده اند. کی می خواهیم این داستان تکراری را تمام کنیم؟
اعتراف
نمی دانم به خاطر سال ها زندگی در مشهد بود یا چیز دیگری، همیشه نسبت به افغانی ها یک جور دیگر فکر می کردم. تا این که " بادبادک باز " را خواندم و بازبرگشتم به سال هایی که دوستی افغانی داشتم و همیشه مادرم من را بابت این دوستی سرزنش می کرد. بادبادک باز را با ولع خواندم. همه چیزش عالی بود.( گذاشتم که برای دومین بار بخوانمش) اما همه کتاب یک طرف و تصویر پردازی محشر سنگسار یک طرف. ساعت نزدیک چهار صبح بود و من در تاریک روشن آسمان به این بخش کتاب رسیده بودم. نه جرات داشتم ادامه بدهم و نه می توانستم رهایش کنم. چیزی در ته دل من می لرزید. یک جور ترس ناب و خالص، این جسارت در عنوان کردن ترس را هم از همین کتاب یاد گرفتم. اما امروز، این عکس ها را که دیدم، دلم که نه، تنم هم لرزید. راستی چگونه انسان وحشی می شود؟
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

هیچ نظری موجود نیست: