۱۶ بهمن ۱۳۸۷

خواب می دیدم

خوبم، چشمه اشکم هم دو روزی است که بند آمده است. دیروز هم همه چیز خوب و خوش و خرم گذشت، کتاب "زنان پرده نشین و نخبگان جوشن پوش" را هم دارم تمام می کنم و غوری اساسی در عصر پیامبر زده ام و اساسی با زنانش حال کرده ام. مخصوصا این عایش ه و ام سلمه؛ عجب شیرزنانی بوده اند و البته عمر یک تنه از پس همه زنان پیامبر که هیچ؛ زنان مدینه بر آمده است.
اما
دیشب خواب می دیدم که تهرانم، پسر عمه ام زنگ زد و گفت: آماده شید، بریم بگردیم، رسیدم جلوی خانه، زنگ می زنم بیای پایین. من از پنجره بیرون را نگاه کردم تا ببینم هوا چطور است و چه لباسی تن رعنا کنم، که دیدم از دور دست شهر، دود سیاه بلند است، دودی که در نقاط دیگر هم دارد یک باره به هوا بر می خیزد. مامان گفت: دارند می زنند. و بعد، خطی از انفجارهای ممتد به سوی خانه ما می آمد و نزدیک و نزدیک تر می شد. دست رعنا را گرفتم و سریع از پله ها پایین رفتم. به در خانه همسایه ها که می رسیدم داد می زدم: بیایید پایین، دارن بمب می ریزندو پله ها تمامی نداشت.
هیجان زده از خواب پریدم. دنبال دست رعنا گشتم و آن را گرفتم. خواب خواب بود.
کابوس جنگ در وطن هم مربوط به هوم سیک است؟
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

هیچ نظری موجود نیست: