۱۸ فروردین ۱۳۸۸

هفت سال پیش، روز اعدام سعید حنایی، وقتی که مرگ روی دوشم سنگینی کرد.

نشسته بودم مثل آدمیزاد داشتم سریال اشک ها و لبخند ها را نگاه می کردم و توی این فکر بودم که این بار حسن فتحی چکار کرده است، سرعت اینترنت کشید پایین و توی فرصت بافرینگ، رفتم تو گوگل ریدر یک دور بزنم، که یک مرتبه، برادر کمانگیر، من را گرفت و پرت کرد به هفت سال پیش.
احتمالا هفت سال پیش حدود همان ساعت هایی که برادر کمانگیر در حال نوشتن این پست بود، با خبر شدم که قرار است سعید حنایی اعدام شود. تایید خبر کار سختی نبود. قاضی پرونده خبر را تایید کرد و من حیران، که تو آن شلوغی چطور بلیط مشهد را پیدا کنم. آن موقع مثل همیشه مازیار سفر بود و پیش از آن قرار شده بود که اگر خبری از حنایی شد، من و عباس کوثری بریم دنبالش.
تا من بلیط را پیدا کنم، عباس از کاوه، مرحوم کاوه گلستان، دوربین فیلمبرداری گرفت و ساعت 12 شب سوار هواپیما شدیم. رضا برادرم آمده بود فرودگاه دنبالمان و ما کمتر از دو ساعت فرصت داشتیم تا چرتی بزنیم. ساعت 4 صبح راه افتادیم طرف زندان وکیل آباد. رضا هم با ما آمد.
دم در زندان فقط خانواده یکی از خانواده های قربانیان بودند. همان مقتول اول. همان که دانشجو بود. پدرش و شوهرش آمده بودند. پرسیدم شما می آیید تو؟ گفتند: نه، همین جا منتظر آمبولانس می مانیم.
آنها بهمان گفتند که دادستان تازه به زندان رسیده است. بهش زنگ زدم و هماهنگی برای ورودمان انجام شد.
هدایتمان کردند به اتاق رئیس زندان. مثل همه اتاق های قوه قضاییه پر بود از عکس آقای خمینی و آقای خامنه ای، از در و دیوار حرف می زدیم که دست کرد و تابلویی از توی کشوی میزش بیرون کشید. خط نوشته ای بود با قاب منبت . با صدایی گرفته گفت: این را سعید برایم نوشته. پرسیدم : سعید؟ گفت: آقای حنایی دیگه.
بعد از آن تا زمانی که بهمان خبر دادند که سعید را آورده اند، یک بند از مرام و معرفت و اخلاق و حکمت سعید تعریف کرد. این که در مدتی که زندانی بوده، از بهترین زندانی های وکیل آباد بوده و همه زندان بان ها عاشقش شده اند.
خبر را که آوردند رفتیم طرف بند ملاقات شرعی. یک ورودی کوچک، منتهی می شد به راهرویی که دو طرفش در اتاق ها قرار داشت. هنوز سعید را نیاورده بودند. توی راهرو در یکی از اتاق ها سرک کشیدم. یک تخت خواب دو نفره بود، یک چوب لباسی، یک آینه روی دیوار، یک در بسته، در را که باز کردم، در اتاقک کاشی شده، یک دوش بود.
توی راهرو همهمه پیچید. برگشتم. سعید را آوردند. با لباس زندان، دست ها و پاهایش بسته نبود. وقتی راه می رفت صدای خش خش پلاستیک می آمد. با همه کسانی که در اتاق بودند دست داد، با بعضی ها روبوسی هم کرد.
به من که رسید گفت: سلام خانم کریمی، آمدید آخر قصه تان را ببینید؟
خبرنگارها شروع کردند به پرسیدن سوال. مهم تر از همه خبرنگار روزنامه خراسان بود که در مورد محل قرار گرفتن اجساد می پرسید، حنایی هم با تسلط جواب می داد. حرف آخرش هم این بود که : به من فرصت بدهند. می روم در کویر، جایی که هیچ آدمی نباشد. هر کاری که بگویند، می کنم.
توی اتاق کناری، از یک میله طناب آویزان بود. این را وقتی به دیوار تکیه داده بودم و به جواب سوال آخرش فکر می کردم دیدم. دو تا سرباز، نیمکتی را که انگار منتظران اتاق ملاقات شرعی رویش به انتظار می نشستند، برداشت و برد گذاشت درست زیر طناب.
حنایی هنوز داشت حرف می زد. نسبت به آخرین باری که دیده بودمش موهایش سفید شده بود. دیگر تارهای سیاهش کمتر از تارهای سفید بود.
دادستان کنار من به دیوار تکیه داده بود. اشاره کرد که ببرندش به اتاق پهلویی. پرسیدم: حدش را دیشب زدید؟
با تعجب نگاهم کرد: حدش؟
گفتم: 157 ضربه
گفت: یادم رفته بود. سرباز را صدا زد. دم گوشش چیزی گفت. سرباز دم گوش سرباز دیگری چیزی گفت و خودش به اتاق پهلویی رفت. نیمکت را برداشت و به سالن ملاقات شرعی رفت.
سرباز دیگر، شلاق را آورد. برای اولین بار شلاق می دیدم. نزدیک 20 رشته طناب، به هم گره خورده بودند و به دسته ای محکم وصل شده بودند.
حنایی را با شلاق به سالن ملاقات شرعی بردند. همان سالنی که زندانی ها حق دارند 20 دقیقه با همسران شرعی شان خلوت کنند.
توی دلم شروع کردم به شمردن. هیچ صدایی نمی آمد. نه صدای شلاق که هوا را بشکافد، نه صدای رشته هایی که روی بدنی فرود آید و نه حتی صدای نفس کشیدن دردناک مردی که حد بخورد.
به 20 نرسیده بودم که در باز شد و جلوتر از همه سعید حنایی بیرون آمد بدون نشانه ای از درد روی صورت نه چندان غمگینش.
از دادستان که همچنان کنارم ایستاده بود پرسیدم: به همین زودی 157 تا زدند؟
گفت: تعزیری است، محکم نمی زنند. شلاق هم چند رشته است و با نگاهش اشاره کرد که: بگذر
حنایی وسط سالن ایستاده بود. انگار منتظر بود که بگویند خب بفرمایید بروید. صدای یکی از سرباز ها بلند شد: خبرنگارها بیرون.
به دادستان نگاه کردم: یعنی چه؟ این همه راه آمده ایم که برویم بیرون. جواب داد: باید بروید بیرون. گفتم: حتی عکاس ها؟ گفت: همه
در سفید بخش ملاقات شرعی که پشت سرم بسته شد، نفس عمیقی کشیدم. هیچ تصوری از این که اگر همان جا مانده بودم، چه می کردم نداشتم. اصلا نمی دانستم که می توانم صحنه را ببینم یا نه؟ فقط به فکر تصویر هایی بودم که عباس باید تهیه می کرد.
تکیه داده بودم به در که دریچه سفید روی در باز شد. مرد میان سالی، آن سوی دریچه داشت به ما، شاهدان مرگ یک آدم نگاه می کرد. توی چشمانش اشک جمع شده بود. ضبطم را روشن کردم و نزدیکش شدم. ضبط را بالا بردم تا صدایش از پشت دریچه خوب تر ضبط شود. پرسیدم: آن طرف چه خبر است؟ گفت: دارند تمام می کنند و اشک هایش چکید.
گفتم: مگر چه می کرد که همه این قدر دوستش دارند؟ گفت: نمی دانید چقدر آقا است، چقدر مهربان است. مرام دارد، معرفت دارد.
داشت حرف می زد که صدایی آشنا را شنیدم. صدای حنایی بود. داشت فریاد می زد: بی پدر مادرها، قرمساق ها قرارمان این نبود؟ مادر ... ها ولم کنید، قرار.....
صدای کشمکش می آمد. صدایش نامفهوم تر شد. نگهبان، دریچه را رها کرد و صدا، قطع شد.

نمی دانم چند دقیقه گذشت. در باز شد و اشاره کردند که خبرنگارها بروند داخل. پایم نمی کشید. عباس رفت و من پشت در ماندم. نمی دانم باز چند دقیقه گذشت. داشتم از خبرنگار روزنامه خراسان می پرسیم که چرا آن سوال ها را می پرسید؟ و او جواب می داد: او همیشه خودش به من زنگ می زد و خبر می داد که جسدی کجا افتاده است. این اواخر تلفن های روزنامه کنترل بود چون می دانستیم که اگر کسی را بکشند، به ما خبر می دهند. تقریبا در همه صحنه های کشف جسد، من با پلیس می رفتم به آدرس. خودم آدرس را به آنها می دادم. همه جسدها را قبل از تغییر وضعیت دیده ام. در دو موردی که سوال کردم، آنچه که او می گفت، با صحنه کشف جسد مطابقت نداشت. او می گفت: اول جسد را انداختم و بعد دور زدم. ولی آنچه در صحنه کشف جسد بود و از روی مسیر حرکت چرخ اتومبیل روی خاک ها معلوم بود، اول ماشین دور زده بود، بعد جسد را بیرون آورده بودند. بعد هم فهمیدم که رد چرخ ها، نمی توانست رد چرخ های ماشین او باشد. ماشینی که در صحنه کشف جسد ردش باقی مانده بود، فرمان هیدرولیک داشت که توانسته بود در فضایی کوچک با یک فرمان دور بزند، ماشین او فرمان هیدرولیک نداشت.
پرسیدم: این ها که می گویید یعنی چه؟
هنوز جوابم را نداده بود که سایه سربازی را دیدم که از کنارم می گذشت. با قدم هایی سنگین، انگار باری دستش باشد. نگاه کردم. سر چیزی شبیه وان حمام اما از جنس پلاستیک را گرفته بود. توی وان، سعید حنایی خوابیده بود. با گردنی خم شده به پشت. انگار به دیوار وان نگاه می کرد. سنگینی مرگ، نفس کشیدن را سخت کرده بود. من، خبرنگار روزنامه خراسان، زندان بانی که هنوز گریه می کرد، به وان سفید خیره شده بودیم.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۵ نظر:

S.Y. گفت...

ما که گیج شدیم. وقتی گوگل را جستجو میکنم در میاد که سعید حنائی قاتل زنجیره ای بوده. آیا شما میگوئید نبوده؟

آرش گفت...

میگن صدام حسینم روزای آخرش تو زندان خیلی ادم مهربونی شده بود. وقت اعدامش اگه شما اونجا بودین حتما ازش یه اسطوره میساختین. اون سنگینی که از دیدن جسدش حس کردین سینگینی نگاهای التماس آمیز زنایی بوده که تو دستای اون جون دادند.

ali گفت...

mikhastam behetoon email bezanam vali too weblog peida nakardam. age mishe emailetoon ro baram befrestin.
my email: hashemi@vt.edu

ناشناس گفت...

yaani sakhto pakht kardeh boodan ke yaro begardan begireh va baadan velesh konan, vali nakrdan. zaheran to taleh endakhtanesh.

بابای سونیا گفت...

سلام
از این ماجرا فقط خبری در ذهنم بود... رفتم و فیلم اقای بهاری رو بر اساس تحقیقات شما دیدم...بعد از ده دوازده سال باز هم بخاطر این کار روزنامه نگاری حرفه ای که توی ایران کم داریم بهتون تبریک میگم
راستی که اون نقل قول اخرتون توی فیلم از حنایی خیلی تکون دهنده بود