۰۵ دی ۱۳۸۸

می دانم که شادمان است

اگر نبود، نیومده بودم. از همان روز اولی که بهش خبر دادم که در امتحان رادیو فردا قبول شدم، شروع کرد به حمایت، برام نوشت که پراگ چقدر ارام است که کار در رادیو فردا چقدر لذت بخش است، گفت که چقدر راضی است از تصمیمی که گرفته، و اگر همه اینها را نگفته بود، شاید نمی آمدم. بعد، وقتی که در استانبول به مشکل خوردم، او بود که  از راه دور، در مرخصی در هلند، همه مشکلاتم را حل کرد. و بعد ما موهای کوتاه فرفری، شلوار جین و بلوز بافتنی مشکی، آمد فرودگاه دنبالمان. همه چمدان ها را در صندوق عقب گورجلا جا دادیم و شد مرد خانواده ما. از آن به بعد؛ مهین نبود، تکان نمی خوردم. خانه را با نظر او پیدا کردیم؛ مهد کودک را با او قرارداد بستیم، خرید را با او می رفتم، ترجمه ها را او کمکم می کرد. تلفن زدن با کد رادیو را او یادم داد، ادیت کردن صدا را از او یاد گرفتم، نوشتن متن برای اجرای مجله ها را او به من آموخت.
از سگ می ترسید، این را وقتی فهمیدم که دو بار از جلوی در خانه ام برگشت، سگ های صابخانه میانه شان با او جور نبود.
در فضای تنگ، قلبش می گرفت. به خانه کوچکم که می آمد، تا بهانه پیدا می کرد، می زد به حیاط و نیم ساعتی دور می زد، بعد بر می گشت.
از بچه لوس خوشش نمی امد و رعنا را به خاطر من به سختی تحمل می کرد. تمامیت خواه بود و تحمل نمی کرد که هم رعنا را در آغوش داشته باشم و هم با او حرف بزنم. صبر می کرد تا دخترک می خوابید و بعد با هم تا صبح بیدار می ماندیم، از همه چیز می گفتیم، از تنهایی، از تنهایی، از تنهایی.

دیگر بس است؛ این عکس را من ازش گرفتم. می گفت حیاطمون برای عکس گرفتن خوشگله، سگ صابخانه را بستم تا او راحت در حیاط بچرخد و جایی برای عکس گرفتن پیدا کند و ارام بگیرد. می دانم که حالا ارام گرفته است. می دانستم که تاب خوابیدن بر روی تخت را ندارد، می دانستم که از فضای تنگ خوشش نمی اید، می دانستم که تاب نشستن ندارد. می دانستم که خواهان بهترین ها است، به دنبال بهترین ها است. و حالا، امیدوارم که بهترین را یافته باشد. او لیاقت بهترین ها را داشت، برای همه آنهایی که لیاقت بودن و ماندن با او را نداشتند متاسفم. می دانم که حالا آرام است. آرام آرام. روحش شاد است، می دانم.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۵ نظر:

هوشنگ گفت...

ما که بخیل نیستیم. چیزی هم براش پختی یا گرسنه ماند.

مریم گفت...

می دونستم حتما یه چیزی براش نوشتی...
روحش شاد و در آرامش ابدی...
چه روزهای تلخی اند این روزها...

Unknown گفت...

هوشنگ خان، تقریبا این را همه می دانند که هیچ کس گرسنه از خانه من بیرون نمی رود، نه این که من مهمان نوازم، خودن شکمو هستم و دائم خوردنی ای در دست و بالم هست.
مریم جون، مگر می شد سکوت کرد و ننوشت؟

donya گفت...

رؤیا جان خیلی‌ ساده و بی‌ پیرایه و دلنشین نوشتی‌.خدا رحمتش کنه.مرگ حق‌ترین حقیقته.ناراحت بودم که تو این هیرو ویری درگیری‌های ایران بی‌ یاد بره.
ضمنا شکمو نباش رفیق واسه اضافه وزن خوب نیست

محمدتورنگ گفت...

سلام.درایران جای همه دوستدارانش خالیه...