امروز حدود یک ساعت و نیم در سفارت امریکا در پراگ بودم. در تمام مدتی که یک آقای با چهره تیپیک امریکایی داشت جوون چکی که نوبتش قبل از من بود را سین و جیم می کرد به خودم فکر می کردم و این که چطور در 7 سال از مدت تحصیلم توی صف مدرسه گفته ام مرگ بر آمریکا و در تمام سی سال گذشته، در هر بار پای تلویزیون نشستن حداقل یک بار این شعار را شنیده ام. به فلسفه این شعار فکر می کردم و این که من چقدر با اعتقاد و اصلا درک ان که چه می گم اون را بر زبان آورده ام.
اما، اقای آمریکایی با کمال تاسف اعلام کرد که نمی تونه به پسر چکی ویزا بده و بهش اطلاع داد که خوشبختانه می تونه 10 سال دیگه شانسش را برای گرفتن گرین کارت دوباره امتحان کنه. پسرک با قیافه کمی بی تفاوت پاسپورتش را گرفت و رفت و نوبت من شد. کل کار خانواده ما شاید حدود 10 دقیقه طول کشید. هیچ سوالی ازمون پرسیده نشد جز این که: آیا رعنا درس می خونه؟ و بعد، در طول ده دقیقه دوبار از من و دوبار از جلیل معذرت خواست که شاید هنگام ورود به امریکا، چند ساعتی معطل بشیم و مجبور بشیم به چند تا سوال اونجا جواب بدیم. موقعی که داشتم ازش خداحافظی می کردم و اون قول می داد که هر چه زودتر پاسپورتهایمان را پس خواهد داد یاد آخرین حضورم در سفارت ایران افتاد.
نمی دانم اون دیالوگی را که بین من و یکی از مسئولان سفارت رد و بدل شده بود، قبلا نوشته ام یا نه، از اینجا شروع شد که آقا فهمید من کجا کار می کنم و گفت: می دونی که هر وقت بخواهی می تونی به ایران بر گردی؟
من: بعله می دونم. می دونید که هیچ کس نمی تونه وطن من را از من بگیره
او: فقط قبلش به من خبر بده
من: چرا؟
او: تا من با تهران هماهنگ کنم. قبل از رفتنت بهت می گم که کی به کجا بری و خودت را معرفی کنی. فقط باید چند تا سوال را جواب بدی. ابین که عاقلانه اومدن به اینجا را انتخاب کردی یا عاشقانه؟ اگر تونستی قانعشون کنی که عاقلانه اومدی که هیچ...
من: مطمئن باشید، اگر هم عاشقانه اومده باشم، پای عشقم می ایستم.
مرد فقط پوزخند زد
امروز یک مامور خیلی مودب وسایل ما را جلوی در سفارت تحویل داد و برامون روز خوشی را ارزو کرد ولی من یاد اون روز افتادم که داشتم از سراشیبی مخصوص پارکینگ !!در سفارت ایران بالا می اومدم و اشک هام را پاک می کردم.
این جمله درسته که می گویند: حکمرانان هر کشور در حد لیاقت مردم با آنان رفتار می کنند؟؟؟
بعد نوشت: در سفارت ایران در پراگ، به جای در ورودی از در پارکینگ برای ورود و خروج استفاده می شود و البته از فضای پارکینگ برای پذیرش مراجعان استفاده می شود
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
اما، اقای آمریکایی با کمال تاسف اعلام کرد که نمی تونه به پسر چکی ویزا بده و بهش اطلاع داد که خوشبختانه می تونه 10 سال دیگه شانسش را برای گرفتن گرین کارت دوباره امتحان کنه. پسرک با قیافه کمی بی تفاوت پاسپورتش را گرفت و رفت و نوبت من شد. کل کار خانواده ما شاید حدود 10 دقیقه طول کشید. هیچ سوالی ازمون پرسیده نشد جز این که: آیا رعنا درس می خونه؟ و بعد، در طول ده دقیقه دوبار از من و دوبار از جلیل معذرت خواست که شاید هنگام ورود به امریکا، چند ساعتی معطل بشیم و مجبور بشیم به چند تا سوال اونجا جواب بدیم. موقعی که داشتم ازش خداحافظی می کردم و اون قول می داد که هر چه زودتر پاسپورتهایمان را پس خواهد داد یاد آخرین حضورم در سفارت ایران افتاد.
نمی دانم اون دیالوگی را که بین من و یکی از مسئولان سفارت رد و بدل شده بود، قبلا نوشته ام یا نه، از اینجا شروع شد که آقا فهمید من کجا کار می کنم و گفت: می دونی که هر وقت بخواهی می تونی به ایران بر گردی؟
من: بعله می دونم. می دونید که هیچ کس نمی تونه وطن من را از من بگیره
او: فقط قبلش به من خبر بده
من: چرا؟
او: تا من با تهران هماهنگ کنم. قبل از رفتنت بهت می گم که کی به کجا بری و خودت را معرفی کنی. فقط باید چند تا سوال را جواب بدی. ابین که عاقلانه اومدن به اینجا را انتخاب کردی یا عاشقانه؟ اگر تونستی قانعشون کنی که عاقلانه اومدی که هیچ...
من: مطمئن باشید، اگر هم عاشقانه اومده باشم، پای عشقم می ایستم.
مرد فقط پوزخند زد
امروز یک مامور خیلی مودب وسایل ما را جلوی در سفارت تحویل داد و برامون روز خوشی را ارزو کرد ولی من یاد اون روز افتادم که داشتم از سراشیبی مخصوص پارکینگ !!در سفارت ایران بالا می اومدم و اشک هام را پاک می کردم.
این جمله درسته که می گویند: حکمرانان هر کشور در حد لیاقت مردم با آنان رفتار می کنند؟؟؟
بعد نوشت: در سفارت ایران در پراگ، به جای در ورودی از در پارکینگ برای ورود و خروج استفاده می شود و البته از فضای پارکینگ برای پذیرش مراجعان استفاده می شود
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر