۱۵ دی ۱۳۸۱

يكشنبه 15 دي 1381
هرشب مي بينمش.توي خيابان تخت طاووس جلوي دراگ استور تخت طاووس مي ايستد.چشمهايش را هميشه يك جور ارايش مي كند.دور تادور سياه با ريمل فراوان.مي دانم كه مي خواهد چروكهاي زيرش را به اين وسيله پنهان كند. لااقل 45 ساله است.خشن و جدي.در تمام اين سه سالي كه مي بينمش هيچ وقت نديدم كه لبخند بزند.يك باربرخلاف هميشه زيبا به نظر مي رسيد.از همسرم خواستم به بهانه خريد از داروخانه توقف كنيم.اتومبيل ها پشت سر هم برايش بوق مي زدند. اما به هيچ كدام اعتنا نمي كرد.انگار منتظر ادم خاصي بود.انگار قرار بود بيايند دنبالش.چمهايش مستقيم به جلو خيره شده بود.هميشه فكر مي كردم اين جور زنها با چشمهايشان مشتري پيدا مي كنند بخصوص او كه به شدت به ارايش چشمهايش اهميت مي دهد.
يك موتوري جلويش ايستاد .انگار مشتري اشنايي بود جون طوري جابه جا شد كه بتواند سوار شود.اما او بي هيچ توجهي همينطور زل زده بود به خيابان.موتوري راه افتاد.اما انگار چيزي گفت چون زن كيفش را بلند كرد و كوبيد توي صورتش.بعد هم به طرف پياده رو رفت.
ديشب رنگش پريده بود.شايد اگر جلو مي رفتم صداي به هم خوردن دندانهايش را مي شنيدم.هوا سرد بود.وقتي از جلويش رد شديم گفتم:دلم برايش مي سوزد.بيشتر زنهاي همسن و سال او كنار شوهر و بچه هايشان خوابيده انداما او مجبور است ساعت 11 شب دنبال مشتري بگردد.يكي گفت:به خودش هم بد نمي گذرد!
امشب بالاتر از داروخانه يك اتومبيل گشت ايستاده بود.زن هم بود با يك پسر جوان داشتد با يك كلاه سبز حرف مي زدند.پسر 22 ساله به نظر مي رسيد.هر كدام يك طرف كلاه سبز ايستاده بودند. فكر كردم حتما دارند مي گويند كه زن خاله يا عمه پسر است.باز هم دور چمشهايش را با دقت ارايش كرده بود.كلاه سبز به دقت به حرفهايش گوش مي داد.شايد هم به چشمهايش نگاه مي كرد.َ

هیچ نظری موجود نیست: