۲۵ مرداد ۱۳۸۳

دارم از گرسنگي مي ميرم. نمي دانم اثر فعالیت زیاد من است یا جیکولک. این اسم را جلیل روش گذاشته، روی موجود کوچولویی که هر وقت تند حرکت می کنم یا خسته می شوم، توی شکمم مثل یک گلوله کوچک خودش را نشان می دهد. هنوز فقط 14 هفته از زندگیش می گذرد اما تمام زندگی ما را تحت تاثیر قرار داده. نه خوابم مثل سابق است و نه خوراکم. تازه روزهای سخت را پشت سر گذاشتم و کمی حالم بهتر شده ولی هنوز نتوانستم به زدنگی سابقم برگردم.
اما برخورد جلیل با این موجود کوچولو برام خیلی جالب بود. روزی که بهش خبر دادم بزرگترین سبد گلی که تا به حال خریده بود را با خودش به خانه آورد و از همان روز جیکولک و حقوقش را به رسمیت شناخت. کاملا جدی باهاش حرف می زند و از او می خواهد که من را اذیت نکند. برای آینده اش برنامه ریزی می کند( چیزی که هیچ وقت در زندگی مشترک خودمان نداشتیم) و از همه مهمتر روزی که وقت دکتر جیکولک است سر کار نمی رود.
شاید به خاطر همین هم هست که جیکولک رابطه اش با باباش!!( هنوز به گفتن این کلمه عادت نکردم) خیلی خوبه است. در اوج دردهایی که داشتم، کافی بود جلیل دستش را روی شکمم بگذارد و از او بخواهد که آرام بشود، در کمتر از چند لحظه دیگر ازآن درد خبری نبود. راز این رابطه را هفته قبل فهمیدم. نوری در حال سونوگرافی تمام قسمت های جیکولک را به جلیل نشان می داد. دستها، پاها، قلب کوچولوش را که تند تند می تپید و سرش را که حدود یک سوم تمام طول بدنش بود. وقتی جلیل از این که جیکولک دست و پاش را تکان داد هیجان زده شد، من هم خواستم که او را ببینم. زهره و جلیل طوری تخت را چرخاندند که من بتوانم مونیتور دستگاه را ببینم. اما از همان لحظه دیگر چیزی به نام جنین در شکم من پیدا نشد. اصلا جیکولک وجود خارجی نداشت. وقتی هم که با هزار مصیبت نوری پیداش کرد، نه تکان می خورد و نه خودش را نشان می داد. آنجا بود که نوری خیلی جدی گفت: رویا بچه با تو مشکل دارد. ببین مشکل از کجاست.
تمام طول راه به جیکولک فکر می کردم و این که من چکار کردم که او آزرده شده؟ از حدود 10 روز قبل دردهایی شروع شده بود که توان من را از بین برده بود و من در تمام مدت درد کشیدن به این فکر می کردم که اگر جیکولک بمیرد، چه اتفاقی خواهد افتاد. جیکولک حق داشت. من فقط به شکل کاملا منطقی به او فکر می کردم و هنوز هیچ احساسی نسبت به او نداشتم. در حالی که او جزیی از من بود. موجود زنده ای که داشت در من شکل می گرفت. باهاش حرف زدم و برای اولین بار نه از سر کنجکاوی که از سر محبت دستم را روی شکمم گذاشتم. سعی کردم که باور کنم که او هست. واقعی تر از هر بودن دیگری. این را ضربان سریع قلبش، دردهای ناگهانی و این گلوله کوچک توی شکمم ثابت می کرد. خوابیدم. برای اولین بار در 10 روز گذشته، بدون درد، آرام و طولانی.
بلاخره من و جیکولک با هم دوست شدیم.

هیچ نظری موجود نیست: