۲۷ تیر ۱۳۸۳

يکي قلبم را محکم گرفته و فشار مي دهد. به فردا فکر مي کنم، ساعت 13 دیگر هیچ عجله ای برای دیرنرسیدن ندارم. اصلا بگذار دیر برسم. بگذار بچه ها بدون امضای من همه خبرهای عالم را رد کرده باشند. اصلا هم مهم نیست که وحید کنار 10 تا از خبر ها بنویسد به ویراستاری احتیاج دارد. داوود محمدی هم همه خبر های مربوط به احضار ها و سیاسیون زندانی را برای صفحه سیاسی رد کند. چه اهمیت دارد؟
ساعت 6:30 از خواب پریدم، از ترس دیر شدن و به دادگاه نرسيدن. ازساعت 7:25 زیر آفتاب منتظر ماندم تا در باز شود و من اولین نفری باشم که پا به دادگاه می گذارم. انگشت های بیچاره ام یک سره تا ساعت 20 خودکار را در میان خود گرفته بودند تا 54 صفحه گزارش از دادگاه امروز نوشته شود. مفصل های انها هنوز قرچ قرچ صدا می دهد. خستگی در تمام سلول های بدنم مانده. به چشم های اقدم احمدی فکر می کنم که پر از اشک شده بود و می گفت روی بد کسی دست گذاشته اند و من فکر می کنم که اتفاقا روی خوب کسانی انگشت گذاشته اند. کسانی که اشک در چشمانشان جمع نمی شود اما قلبهایشان با چنان صدایی می شکند که گوش خودشان کر می شود.
خستگی 12 ساعت کار توی دلم می ماند و به ضربان قلبی گوش می دهم که کنار قلبم می تپد. دلداری اش می دهم: غصه نخور 100 سال اولش سخت است.
وقایع اتفاقیه هم توقیف شد.

هیچ نظری موجود نیست: