ميدانم كه امروز رعنا 22 روزه شده اما باز هم تقويم را بر ميدارم و روزها را از 26 آذر ميشمارم، يك، دو ، سه....... تا ميرسم به امروز و ميبينم حسابم درست بود و باز از ته دل آه ميكشم و ناباورانه به موجود كوچولويي كه توي گهوارهاش خوابيده نگاه ميكنم و ميپرسم: واقعا اين دختر من است؟
هنوز باور ندارم كه مادر شده ام مثل شش سال پيش، روزي كه توي هواپيما شناسنامهام را در دست گرفته بودم و نا باورانه به اسم جليل نگاه ميكردم كه در صفحه دوم شناسنامهام نشسته بود.من ازدواج كرده بودم؟ هنوز هم بعضي اوقات شك ميكنم كه او واقعا همسر من است؟ و حالا همان احساس را در مورد رعنا دارم.
همه چيز زندگي به حالت قبلياش برگشته، سر كار ميروم، روزنامه ميخوانم، ورم انگشتانم كمتر شده و ميتوانم قلم در دست بگيرم، دلم براي گزارش نوشتن تنگ شده، تنها تغيير زندگي من حالا دختر كوچولويي است كه هر شب وزنش ميكنم تا ببينم چقدر بزرگ شده، رعنا كوچولويي كه زندگياش به من وصل است.
اما، ديشب تا ساعت 5 بيدار بودم. رعنا هم بيدار بود، با چشماني باز كه انگار نه انگار شب است و بايد خوابيد. شير خورده بود، عوضش كرده بودم و حسابي سرحال بود. دلش بازي ميخواست. لبهاي كوچولويش را غنچه ميكردو هوا را از بين آنها بيرون ميداد بدون اين كه بتواند صدايي توليد كند. انگار ميخواست حرفي بزند كه نميتوانست.چشمهاي درشتش را دوخته بود به صورت من و ميتوانستم برق عينكم را در نيني چشمانش ببينم. غر زد. بغلش كردم و سرش را روي سينهام گذاشتم. گرمايي را روي تنم احساس كردم. رعنا زبان كوچكش را روي بدنم ميكشيد. شيوهاي ناب و تازه از بوسيدن. لرزيدم، به خودم چسباندمش و زير گوشش گفتم: رعنا دوستت دارم. قلبم تند تند ميزد. جا براي اين همه عشق كم آورده بود. رعنا پاره تن من بود، جزيي از وجودم كه جدا شده وبه اين دنيا آمده، رعنا را من به وجود آوردهام. به جليل نگاه كردم. غرق در خواب بود. حق با من بود. خدا زن است. چون هميشه بزرگترين لذتها را به زنان چشانده، لذتهايي كه مردان حتي توان تصور آن را هم ندارند. آنها هيچ وقت نميفهمند. خيليهاشان دركشان فراتر از خانه نشيني زن و شير دادن سر ساعت و عوض كردن به موقع نميرود. يكي ميگفت: حالا شما خودتان را براي بچههاتان بكشيد. اما آنها آنقدر عاقلند كه وقتي زبان باز ميكنند ميگويند: بابا. يكي ديگر ميگفت: بهترين بچه دنيا را هم كه تربيت كنيد، همه او را با نام پدرش ميشناسند.
و من به رعنا فكر ميكنم و 14 شبي كه با هم بيدار ماندهايم و عشقي كه در اين مدت به من دادهاست.
هنوز باور ندارم كه مادر شده ام مثل شش سال پيش، روزي كه توي هواپيما شناسنامهام را در دست گرفته بودم و نا باورانه به اسم جليل نگاه ميكردم كه در صفحه دوم شناسنامهام نشسته بود.من ازدواج كرده بودم؟ هنوز هم بعضي اوقات شك ميكنم كه او واقعا همسر من است؟ و حالا همان احساس را در مورد رعنا دارم.
همه چيز زندگي به حالت قبلياش برگشته، سر كار ميروم، روزنامه ميخوانم، ورم انگشتانم كمتر شده و ميتوانم قلم در دست بگيرم، دلم براي گزارش نوشتن تنگ شده، تنها تغيير زندگي من حالا دختر كوچولويي است كه هر شب وزنش ميكنم تا ببينم چقدر بزرگ شده، رعنا كوچولويي كه زندگياش به من وصل است.
اما، ديشب تا ساعت 5 بيدار بودم. رعنا هم بيدار بود، با چشماني باز كه انگار نه انگار شب است و بايد خوابيد. شير خورده بود، عوضش كرده بودم و حسابي سرحال بود. دلش بازي ميخواست. لبهاي كوچولويش را غنچه ميكردو هوا را از بين آنها بيرون ميداد بدون اين كه بتواند صدايي توليد كند. انگار ميخواست حرفي بزند كه نميتوانست.چشمهاي درشتش را دوخته بود به صورت من و ميتوانستم برق عينكم را در نيني چشمانش ببينم. غر زد. بغلش كردم و سرش را روي سينهام گذاشتم. گرمايي را روي تنم احساس كردم. رعنا زبان كوچكش را روي بدنم ميكشيد. شيوهاي ناب و تازه از بوسيدن. لرزيدم، به خودم چسباندمش و زير گوشش گفتم: رعنا دوستت دارم. قلبم تند تند ميزد. جا براي اين همه عشق كم آورده بود. رعنا پاره تن من بود، جزيي از وجودم كه جدا شده وبه اين دنيا آمده، رعنا را من به وجود آوردهام. به جليل نگاه كردم. غرق در خواب بود. حق با من بود. خدا زن است. چون هميشه بزرگترين لذتها را به زنان چشانده، لذتهايي كه مردان حتي توان تصور آن را هم ندارند. آنها هيچ وقت نميفهمند. خيليهاشان دركشان فراتر از خانه نشيني زن و شير دادن سر ساعت و عوض كردن به موقع نميرود. يكي ميگفت: حالا شما خودتان را براي بچههاتان بكشيد. اما آنها آنقدر عاقلند كه وقتي زبان باز ميكنند ميگويند: بابا. يكي ديگر ميگفت: بهترين بچه دنيا را هم كه تربيت كنيد، همه او را با نام پدرش ميشناسند.
و من به رعنا فكر ميكنم و 14 شبي كه با هم بيدار ماندهايم و عشقي كه در اين مدت به من دادهاست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر