رعناي كوچك من دارد بزرگ ميشود. اين را ترازويي كه هر شب با آن رعنا را وزن ميكنيم نشان ميدهد. ديشب وزن رعنا با لباس 1550 گرم بود. اگر وزن لباسهاش را 100 گرم فرض كنيم پس رعنا 1450 گرم شده است. ديشب از خوشحالي جشن گرفتيم و البته اين كمي از نگرانيهاي چند روز قبلمان كم كرد.
رعنا خانم از روز سه شنبه هفته قبل پي پي نفرموده بودند. تمام اين روزها ياد حرف اردشير رستمي بودم كه ميگفت: اهميت جيش بچه آدم گاهي از باريدن باران هم بيشتر است. راست ميگفت. هر بار كه براي عوض كردن رعنا به حمام ميرفتم ، با دلهره پوشكش را باز ميكردم و هر بار كه جليل پشت تلفن ميپرسيد چه خبر ميدانستم كه منظورش چيست و وقتي ميگفتم هيچي، ميفهميد كه منظورم چيست.
روز جمعه او را بردم دكتر و البته تنها تجويز دكتر هم روغن زيتون بود. عصر روز جمعه مثل يك كابوس گذشت. رعنا از دل پيچه به خودش ميپيچيد و من بالاي سر او نشسته بودم و تنها كاري كه از دستم بر ميآمد اين بود كه او را درآغوش بگيرم و آرامش كنم. ساعت چهارصبح روز شنبه براي اولين بار بعد از پنج روز كمي رودههايش فعاليت كرد و من توانستم بخوابم. ساعتهاي مانده تا روشنايي هوا را رعنا توي بغل جليل خوابيد. همان روز بود كه علت كم كاري رودههايش را فهميدم. روز دوشنبه خبر سكته مغزي پدر جليل را به ما دادند والبته عكسالعمل بدن رعنا به شير من كم كاري روده هايش بود. به هر حال گذشت.
رعنا فقط 25 روزه است اما من جرات نميكنم تارهاي جديد موي سفيد سرم را بشمارم. اما هر وقت بياختيار چشمم به موهاي جليل ميافتد، دلم ميلرزد و البته خدا را شكر ميكنم كه رعنا سالم است.
*
ديروز دلم بد جوري گرفت وقتي عكسهاي جنين كنار خيابان وليعصر را ديدم. حالت خوابيدن آن كوچولو شبيه خوابيدن رعنا بود. دلم گرفت براي آن مادري كه نعمت داشتن عشق را از دست داد. بچهها در روزنامه تيتر زده بودند عروسكي در جوي خيابان وليعصر. آن روز من به روزنامه نرفته بودم والا تيتر ميزدم: فرشتهاي رها شده در جوي. هنوز وقتي ياد ان بدن كوچك كبود ميافتم، ميلرزم.
*
امروز بد جوري دلم گرفت. كسي گفته بود: دختر رويا خيلي زشت است. وقتي اين حرف را شنيدم، رعنا توي بغلم بود. لبهايم را به گوشش چسباندم و گفتم: به دنياي كثيف قضاوتها خوش آمدي. نميدانم مگر فرشتهها هم زشت و خوشگل دارند؟
*
رعنا توي بغلم خوابيده و من تنها جملهاي كه ميتوانم با يك دست تايپ كنم اين است: من خوشبختم.
رعنا خانم از روز سه شنبه هفته قبل پي پي نفرموده بودند. تمام اين روزها ياد حرف اردشير رستمي بودم كه ميگفت: اهميت جيش بچه آدم گاهي از باريدن باران هم بيشتر است. راست ميگفت. هر بار كه براي عوض كردن رعنا به حمام ميرفتم ، با دلهره پوشكش را باز ميكردم و هر بار كه جليل پشت تلفن ميپرسيد چه خبر ميدانستم كه منظورش چيست و وقتي ميگفتم هيچي، ميفهميد كه منظورم چيست.
روز جمعه او را بردم دكتر و البته تنها تجويز دكتر هم روغن زيتون بود. عصر روز جمعه مثل يك كابوس گذشت. رعنا از دل پيچه به خودش ميپيچيد و من بالاي سر او نشسته بودم و تنها كاري كه از دستم بر ميآمد اين بود كه او را درآغوش بگيرم و آرامش كنم. ساعت چهارصبح روز شنبه براي اولين بار بعد از پنج روز كمي رودههايش فعاليت كرد و من توانستم بخوابم. ساعتهاي مانده تا روشنايي هوا را رعنا توي بغل جليل خوابيد. همان روز بود كه علت كم كاري رودههايش را فهميدم. روز دوشنبه خبر سكته مغزي پدر جليل را به ما دادند والبته عكسالعمل بدن رعنا به شير من كم كاري روده هايش بود. به هر حال گذشت.
رعنا فقط 25 روزه است اما من جرات نميكنم تارهاي جديد موي سفيد سرم را بشمارم. اما هر وقت بياختيار چشمم به موهاي جليل ميافتد، دلم ميلرزد و البته خدا را شكر ميكنم كه رعنا سالم است.
*
ديروز دلم بد جوري گرفت وقتي عكسهاي جنين كنار خيابان وليعصر را ديدم. حالت خوابيدن آن كوچولو شبيه خوابيدن رعنا بود. دلم گرفت براي آن مادري كه نعمت داشتن عشق را از دست داد. بچهها در روزنامه تيتر زده بودند عروسكي در جوي خيابان وليعصر. آن روز من به روزنامه نرفته بودم والا تيتر ميزدم: فرشتهاي رها شده در جوي. هنوز وقتي ياد ان بدن كوچك كبود ميافتم، ميلرزم.
*
امروز بد جوري دلم گرفت. كسي گفته بود: دختر رويا خيلي زشت است. وقتي اين حرف را شنيدم، رعنا توي بغلم بود. لبهايم را به گوشش چسباندم و گفتم: به دنياي كثيف قضاوتها خوش آمدي. نميدانم مگر فرشتهها هم زشت و خوشگل دارند؟
*
رعنا توي بغلم خوابيده و من تنها جملهاي كه ميتوانم با يك دست تايپ كنم اين است: من خوشبختم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر