۱۷ شهریور ۱۳۸۵

كلاس نقاشي


از بعد از ظهر دستهاش ر ا روي هوا تكان مي‌دادو مي‌گفت: اقاش. يعني نقاشي. اولين شاگردي بود كه سر كلاس حاضر شد. روي اولين صندلي مقابل در نشست و با انگشت‌هاش به سه پايه اشاره كرد. يعني كاغذ مي‌خوام. با رنگ قرمز شروع كرد. بعد آبي خواست. كمي بعد سفيد. آنقدر هيجان داشت و موقع حركت دادن قلم مو ابراز احساسات مي‌كرد كه عمو هنرمند براش رنگ زرد ريخت.
با مربي‌اش خيلي خوب ارتباط گرفت و هر چند دقيقه يك بار او را صدا مي‌زد تا هنرنمايي‌اش را ببيند.
شاهكار بود. براي اولين بار بعد از 20 ماه، يك ساعت و نيم روي صتدلي نشست.
نقاشي كه تمام شد، آن را از روي تخته كند و با اشاره به ديوار از عمو خواست آن را كنار نقاشي بقيه بچه‌ها بچسباند. جالب‌تر از همه اين بود كه بسيار پر انرژي و سرحال به خانه برگشت و تا ساعت 11 با باباش قايم موشك بازي كرد. بعد هم خوابيد تا خود صبح. عمو هنرمند واقعا معجزه كرد.

۵ نظر:

ناشناس گفت...

سلام رویا جان . نمی دونستم متاهل هستی ! به هر حال تبریک می گم .آدرس وبلاگت راهم تو بلاگ بهزاد پیدا کردم.
یاسر کورونی

ناشناس گفت...

تصادف جالبی است . رعنای دیگری را میشناختم که عاشق نقاشی بود و دست آخر هم گرافیست شد. با وجود انکه شیطان بود اگر به او یک دسته کاغذ سفید و چند مداد رنگی میدادی ساعت ها سرگرم بود. امیدوارم رعنایت موفق باشد. بهاره

ناشناس گفت...

خدا برات نگه اش داره ...

ناشناس گفت...

سلام رویا جون
یه اسفند واسه دخترت دود کن!!!
دلم برات تنگ شده!!!

ناشناس گفت...

سلام! بچه خوشگل واقعا نعمتی است ! خدا قبول کنه!