تازه رسيدم، هنوزنفسم از بالا آمدن از 56 پله جا نيامده، اما هزار حرف نزده توي كلمه ام وول ميخوره. ماجرا از اتوبان مدرس شد، ساعت 10:30 شب، اتوباني پر از اتومبيل، اتوباني با حاشيه تازه بازسازي شده، اتوباني با هزار تا سرعت. با خط هايي مقطع، مقطع و پايان ناپذير. ميراندم سريع، اتوبان خلوت تر از آن بود كه از سرعت بترسم. از كنار اتومبيل ها ميگذشتم، سريع. اتومبيل هايي نو و قديمي، لوكس و فرسوده، با چراغ هايي روشن يا خاموش.ميگذشتم و از افتادن نور چراغ هاي اتومبيل هايي كه جا ميماندند بر روي آينه لذت ميبردم، لبخندي از سر ظفر! مسخره و احمقانه روي لبم نشسته بود. تا اين كه خط ها را ديدم. خطهاي مقطع كه از زير اتومبيل ميگذشتند. بلاانقطاع، مداوم، عبوري كه با فشار پاي من روي پدال سريع تر ميشد، سريع تر، سريع تر.
خط ها انگار از بطن اتومبيل ميگذشتند،سمج و بي تغيير. با من ميپيچيدند و رهايم نميكردند، اتومبيل سبز يشمي را هم. انگار موجوداتي خيالي و وهم انگيز كه همديگر را دنبال ميكردند و من را و به دنبال پاهايي ميگشتند ظريف، تا از ميانشان بگذرند، تا خود را در آن حل كنند، تا مگر امتداد يابند. خط هاي مقطع بيپايان. و پاهاي نازك اتومبيل من ميگريخت از آنها، از رويشان، از كنارشان و پناه ميجست، شايد اتوباني بي خط، بي انتها. پر از خطوط ممتد. آنها به پاهاي سبز يشمي ميچسبيدند و آن ها جيغ ميكشيدند و فرار ميكردند و باز در دام بودند پاهاي سبز يشمي اتومبيل من.
۱ نظر:
با درود
اگر فیلم کار گران مشغول کارند را تما شا کنند پی به جامعه پر تنا قص ما میبرید
راستی شما را بیشتر در مطبوعات می شناختم
نثر خوبی داشتید چرا ادامه ندادید؟
شاد باشید با کوچولوی شادتان
یا حق
ارسال یک نظر