۰۹ بهمن ۱۳۸۷

بغض

این روزها پر از بغضم، پر از اشک، هر نوشته ای که می خوانم، هر تصویری که می بینم، هر موسیقی که می شنوم، دانه های اشک قل می خورند روی گونه هایم. ظاهرا همه چیز خوب است، بیماری من و رعنا و مامان، هر سه، خوب شده است، زندگی به روال عادی برگشته، جلیل کم کم دارد چمدان هایش را می بندد تا برگردد، کار خوب پیش می رود، ماشین مدت ها است که خوب کار می کند، اینترنت خانه وصل شده؛ اما نمی دانم چرا اشک های بهانه می خواهند؟
همین الان یکی چکید روی گونه ام.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۵ نظر:

ناشناس گفت...

you are homesick. that's it.

ناشناس گفت...

pas ellate tamame in naboodan ha boodane jalil va madar boode ast

ناشناس گفت...

سلام .میشه بپرسم که به کدام کشور مهاجرت کردی ؟
من غریبه نیستم .وقتی رعنا نوزاد بود توی پراید جلیل روبروی روزنامه همشهری دیدمش .وقتی هنوز نگرانت بودم .

Unknown گفت...

نه فرزانه جون. هنوز جلیل نیامده و ما تنهاییم.
منصوره جون
بگذار همین یک راز برای من بمونه

ناشناس گفت...

شاید تاثیر نبودن آفتاب باشه دوستم . چیزی شبیه افسردگی فصلی .