۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

بدون عنوان

تا به حال هیچ وقت این قدر از تکنولوژی قدر دانی نکرده بودم. مدتی است که سیستم موبایلم را به اینترنت دائمی مجهز کرده ام. حالا دیگر هر جایی که باشم، توی اتوبوس، توی مترو، توی اتومبیل، در حال غذا خوردن، توی حمام، هر جا، هر جا، هر جایی که فکرش را بکنم، می توانم به اینترنت وصل شوم، می توانم آخرین خبرهای روز را کنترل کنم، می توانم گاردین بخوانم، می توانم ای میل هایم را چک کنم، می توانم ببینم دوستان فیس بوکم کی می میرند و چگونه می میرند، اما، این همه ماجرا نیست.

حتی وقتی در مترو کتاب می خواندم هم نمی توانستم از توجه به اطرافم غافل شوم. این که هیچ چیزی جز اینترنت حواسم را مطلقا مال خود نمی کند، دردناک است. تا همین پریروز وقتی همکار میز بغلی از اهالی محترم کشور میزبان بد می گفت و این کشور را غیر قابل سکونت می دانست، چپ چپ نگاهش می کردم. و البته خیلی ها او را به زبان ندانستن و هزار درد دیگر محکوم می کنند. اما پریروز، همین پریروز فهمیدم که او خیلی هم باهوش است، فقط نمی داند که درد کجا است.

پریروز نشسته بودم توی مترو، اولین ایستگاه، می دانستم که 15 دقیقه دیگرم را هم روی همان صندلی خواهم گذراند. قبل از بسته شدن درها، خانمی نسبتا مسن سوار شد. بلافاصله دختر جوان خوش لباسی که روبروی من نشسته بود بلند شد و جایش را به او داد.
زن نشست درست روبروی من، کت و دامن قرمز رنگ بر تن داشت و نیم تنه کشمیر سفید، هم رنگ موهایش، جوراب های بی رنگ و کفش های سفید. کیف سفید کوچکی را هم گذاشت روی پایش.

صورتش اما، کمی به سرخی می زد، گونه هایش، اما، سرخی لوازم آرایش نبود. چیزی شبیه همان سرخی روی گونه های رعنا، دلم تنگ شد، برای مامانم، هنوز از رفتنش خیلی نمی گذرد اما، هر روز دلم برایش تنگ تر می شود. زن اما اصلا شبیه مادر من نبود، موهای سفیدش پرپشت بود، روی لبهایش لبخندی ظریف نشسته بود و معلوم بود که سال ها است که آن لبخند را همراه دارد. در چشمانش شوری بود، شوری که سال ها بود در چشمان مادرم ندیده بودم. دست هایش، سفید، بدون مفاصل ورم کرده، مچ پایش هم همین طور، از پشت جوراب نازکش هیچ برجستگی واریسی دیده نمی شد. مترو که حرکت کرد، عینک کوچکی از کیفش در آورد و کتابی کوچک را هم باز کرد. رمان بود.
15 دقیقه نگاهم از کتاب توی دستانش چرخید روی چشمان درخشان و کیف سفید کوچک که انگار فقط برای یک عینک و یک کتاب جا داشت و پاهای بدون ورم توی کفش های سفید و لبخند روی لب، که هر وقت سربلند می کرد و چشم در چشمم می انداخت پر رنگ تر می شد و باز می چرخید میان موهای سفیدش .
دلم برای مادرم تنگ شد که نه موهایش آنقدر پر پشت است نه صورتش آن قدر گل گون، نه مچ پایش بدون ورم است و نه انگشتان دستش صاف.
عصر موقع برگشتن، سیستم اینترنت موبایلم را قبل از سوار شدن به مترو چک کردم. کار می کرد. تکنولوژی همه مشکلات من را حل کرد. حالا نه در اتوبوس نه در مترو نه در هنگام غذا خوردن نه در هیچ کجا، مبهوت خوشبختی زنی هم سن و سال مادرم نخواهم شد. این طوری حتما من هم خوشبخت تر خواهم بود
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱ نظر:

بهارک گفت...

سلام خانم کريمي
من بهارک هستم. شما من رو نمي‌شناسيد. طبيعيه. چون آشنايي ما هميشه يک طرفه و از طريق مجله زنان بوده. من خواننده مجله بودم. شما رو هم مي‌شناختم با گزارش‌هاي جنجالي‌تون که حتي گاهي ترسناک بود. دلم مي‌خواست بدونم اين خبرنگار شجاع کيه و چه شکليه بعد شماره صد مجله زنان دراومد و من شما رو اونجا ديدم. حالا البته از اون روزها خيلي مي‌گذره. زنها همچنان به هيچکدوم از حق و حقوقشون نرسيدن، مجله زنان تعطيل شد و ما در حال حاضر توي برزخ راي دادن هستيم براي رها شدن از اين وضعيت، براي -به قول گلرخ کمالي- رسيدن از زير صفر به صفر. خوشحالم که شما اونجاييد، که حالتون خوبه که دخترتون رو جايي بزرگ مي‌کنيد که بعداً در تکاپوي رسيدن به صفر نباشه و براي حداقل حقوق انسانيش مجبور به جنگيدن با هر کسي نخواهد بود. مي‌دونم که اونجا بودن و موندن هم مشکلات خودش رو داره،‌اميدوارم خدا بهتون قوت بده. از ته قلبم آرزو مي‌کنم يه روز يه بار ديگه يه مجله بخرم که بشه توش گزارش‌هاي شما رو خوند...