خودش را تحميل ميكند با آرامشي كه هيچ وقت فكرش را هم نميكردي. رعنا قلم را از دست من گرفته، اين بزرگترين كابوس تمام زندگيم عملي شده و من عين خيالم نيست. به خاطر ورم انگشتهام نميتوانم خودكار دستم بگيرم، حتي فشار دادن كليد هاي كيبورد هم به سختي ممكن است. ديروز براي عوض كردن ليد يك مصاحبه مجبور شدم از آزاده كمك بخواهم. من ميگفتم و او مينوشت. اما عين خيالم هم نبود. آزاده هم مطابق معمول وقتي ازش تشكر كردم گفت: ميداني كه خودت اصلا مهم نيستي. مراقب رعنا باش.
امروز اصلا دوست نداشتم از روي تخت بلند شوم. از ديشب چيزي ذهنم را به خودش مشغول كرد كه هنوز هم حل نشده، آيا رعنا واقعا همان شخصيتي است كه من در ذهنم ساختهام؟ آيا اين احساس ها واقعي است؟
ساعت 12:30 وقتي از روي تخت بلند شدم، حس ميكردم، حال رعنا خيلي خوبه و كامل استراحت كرده، ولي نميفهميدم كه اين را از كجا فهميدم. نه تكان ميخورد، نه لگد ميزد و نه چيزي ميگفت. ياد رابطه خودم و مامان افتادم، در تمام مدت دانشجويي و حتي بعد از آن هيچ وقت نتوانستم چيزي را از مامان پنهان كنم. قبل از اين كه من به او زنگ بزنم و خبر بدهم كه مثلا مريض شدم، زنگ ميزد كه من بليط گرفتم و دارم ميآيم. هميشه فكر ميكردم كه اين يك رابطه خاص بين من و مامانم است. اما انگار قرار است بين من و رعنا هم چنين رابطه اي برقرار باشد. كم كم دارم احساس مادري را درك ميكنم. چيزي كه هميشه براي فهميدنش مشكل داشتم. مخصوصا وقتي جليل از مامانش تعريف ميكرد. در تمام مدتي كه جليل دور از آنها زندگي ميكرد، چيزي حدود 15 سال، هيچ وقت رفتنش را به خانه بهشان خبر نداده بود وهيچ وقت با در بسته روبرو نشده بود. هميشه مامان جون دررا نيمه باز گذاشته بود و پاي سماور منتظر نشسته بود تا جليل در را باز كند و براش چاي تازه دم بريزد. روحش شاد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر