دو روز سخت گذشت. دو روزي كه هر لحظه اش با هراس جدايي سپري شد. جدايي از موجودي كه هنوز نديدمش ، لمسش نكردم، صدايش را نشنيدم اما هفت ماه تمام آن را حس كردم. عصر دوشنبه به خاطر تار شدن ديدم رفتم دكتر، تا علايم و شرايطم را براش گفتم، گفت: خوب شايد مجبور شويم به خاتمه دادن بارداري فكر كنيم. و من تمام زماني كه صرف كنترل فشار خون و سونوگرافي شد، به معناي اين جمله فكر ميكردم. ميدانستم كه رعنا هنوز در شرايطي نيست كه بتواند بدون من زندگي كند. هنوز ريههايش به تكاملي نرسيده اند كه بتواند نفس بكشد، پس ختم بارداري يعني چه؟ يعني تمام شدن تكانهايش، نشنيدن صداي قلبش و بياستفاده ماندن تختي كه برايش سفارش داديم. فكر كردن به همينها كافي بود كه نتوانم جريان اشك روي گونه هام را كنترل كنم حتي وقتي دكترم گفت: تو ديگر چرا؟ تو كه هميشه در مورد مسايل زنان فعاليت ميكني بايد خيلي منطقي تر از اين باشي كه به خاطر يك جنين هفت ماهه خودت را ببازي و من نميتوانستم برايش توضيح بدهم كه اين جنين هفت ماهه نزديك ترين موجود روي زمين به قلب من است. نتوانستم بهش بگم كه اين جنين، هفت ماه است كه با من ميخوابد و بلند ميشود، شاد است و اشك ميريزد و يلاخره اين كه اين جنين هنوز جزيي از من است.
ديشب قبل از خواب وقتي كه بهش شب به خير ميگفتم به اين فكر ميكردم كه تا چند روز ديگر ميشود به او شب به خير گفت؟ و صبح وقتي كه احساس كردم تمام وزنش را روي پاهاش انداخته و تقريبا روي پاهاش ايستاده به اين فكر كردم كه آيا روزي سنگيني وزنش را در آغوشم حس خواهم كرد؟ يك لحظه به اين فكر هاي عجيب و غريب خنديدم. باورم نميشد كه اينها افكار من است.
عصر يك بار ديگر آزمايش دادم، خوشبختانه پروتئين در ادرارم كنترل شده، خوشبختانه خطر رفع شده، هرچند هنوز بايد به شدت رژيم غذايي ام را كنترل كنم اما، وقتي خوشحال از در مطب بيرون آمدم ، نفس عميقي كشيدم و هواي سرد را تا ريه هايم فرستادم، دستم را روي رعنا گذاشتم. بلافاصله به دستم لگد زد. انگار خيال او هم راحت شده بود.
زير لب گفتم: رعنا دوستت دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر