۰۴ دی ۱۳۸۳

هنوز توي شوك هستم. از آدمهاي دور و برم تعجب مي‌كنم. آدمهايي كه فكر مي‌كردم مي‌شناسمشون، آدمهايي كه سال‌هاست با آنها زندگي مي‌كنم. حتي جليل كه هشت روز ديگر زندگي مشترك ما وارد هفتمين سالش مي‌شود. يك تلفن كوچك باعث شد كه تمام محاسبات من به هم بريزد. يكي از دوستان زنگ زد تا حال رعنا را بپرسد. بين صحبت‌هاش گفت كه چند روز پيش دكتر اقصي را ديده و از او بابت عمل من تشكر كرده. دكتر از او پرسيده: مي‌دونستي رويا داشت مي‌مرد؟ و سيما مي‌گويد: نه! چطور؟ و دكتر توضيح مي‌دهد: نمي‌خواهم بگويم من معجزه كردم، خودش زود جنبيد و البته روحيه خوبي هم داشت. ولي خيلي ها در مراحلي قبل از مرحله رويا نمي‌توانند ادامه بدهند و معمولا خودشان و بچه تلف ميشوند. رويا شانس آورد. مخصوصا بچه، من اصلا انتظار نداشتم كه زنده به دنيا بياد. .....و من هيجان زده از اين اطلاعات جديد به جليل زنگ زدم. و او حرفهاي سيما را اين‌طور كامل كرد: اگر پيش بيني‌هاي دكتر نبود، الان نه تو بودي و نه رعنا. يك تيم كامل مراقبت ويژه زمان عمل كنار دكتر كار مي‌كرد. البته اين تيم گفته بود كه قول نمي‌دهد تا فشار تو را كنترل كند. نزديك پايان عمل فشار به 21 رسيده بوده و تو در آستانه ايست قلبي بودي كه خوشبختانه آنها موفق مي‌شوند كه خونريزي را كنترل كنند. رعنا هم در شرايطي نيمه مرده به دنيا آمده و دكتر فاتحي توانسته او را احيا كند. و من وامانده ام از تمام آرامشي كه جليل در آن چند روز داشت و تمام لبخند هايي كه اطرافيانم نثارم كرده اندو امروز فقط هشت روز بعد از آن روز عزيز من رعناي كوچك را در بغل مب‌گيرم و به لبخند‌هايش نگاه مي‌كنم و دلم غنج مي‌زند براي بوسيدن دستهاي كوچكش.رعناي من فقط 1100 گرم وزن دارد . او كوچك ترين انساني است كه تا به حال ديده‌ام و البته كامل، سالم و بي‌نقص. ديروز وقتي سر پرستار بخش نوزدان او را به من تحويل مي‌داد، گفت: مثل يك نوزاد كاملا طبيعي باهاش رفتار كن. فقط وزنش كم است و هيچ مشكلي ندارد. امروز وقتي به هفته پبش فكر مي‌كنم، سنگيني لذت بخشي را روي شانه‌ام حس مي‌كنم. سنگيني دستهاي بزرگ خداوند را كه از من ورعنا محافظت مي‌كند

هیچ نظری موجود نیست: