۲۰ آذر ۱۳۸۳

باز هم يك هفته سخت سپري شد. هفته اي كه با نگراني گذشت، اما گذشت. بلاخره بعد از كلي تعلل تصميم گرفتم كه دكترم را عوض كنم. اول هفته وقتي بعد از دو هفته رژيم كامل نتيجه آزمايشم هيچ تغييري نكرده بود، به دكترم زنگ زدم تا ببينم بايد چكار كنم. مطب نبود، خانه هم نبود، موبايلش هم خاموش بود. فكر كردم كه اگر مشكلي جدي تر داشتم چه به روزم مي‌امد. بعد ازچهار روز كه به دستور ايشان استراحت مطلق داشتم هيچ كس نبود كه به من بگويد چرا شرايطم تغييري نكرده. بلافاصله رفتم مطب دكتر اقصي. تا به منشي اش خودم را معرفي كردم، اجازه داد تا دكتر را ببينم. دكترهم علي‌رغم خستگي كه از صورتش پيدا بود با حوصله تمام حرفها و نگراني‌هام را گوش دادو البته اولين حرفي كه زد اين بود: ديگه سر كار نرو. قلبم ريخت. مگر مي‌شود؟ دق مي‌كنم. بعد هم گفت كه بايد تحت نظر يك دكتر داخلي بام تا وضعيت كليه‌هام را كه تقريبا از كار افتاده كنترل كند. كلي هم آزمايش جديد داد. از همه جالب‌تر برگه اي است كه بايد با هر حركت رعنا روي آن علامت بگذارم و اگر فاصله 9 صبح تا 9 شب حركت‌ها به 10 نرسد حتما بروم بيمارستان. همين باعث شده كه نوع رابطه من و رعنا كلي تغيير كند. حالا علاوه بر اين كه توجه مي‌كنم چرا تكان خورد، بايد تعداد آنها را هم بشمارم و اين يعني اين كه نصف حواسم به اين موجود كوچولو باشد كه دارد همه چيز را تغير مي‌دهد. مثلا ديروز متوجه نوع جديدي از حركتش شدم. چيزي مثل ضربان قلب، اما قوي تر، كندتر، حدود 40 ضربه در هر مرحله. هر چه فكر كردم كه چطور مي‌نواند اين حركت را انجام بدهد عقلم به جايي نرسيد.
امروز بعد از روزها استراحت كامل بايد تصميم بگيرم كه سر كار بروم يا نه؟ فكر مي‌كنم بايد ساعت كار روزانه را كم كنم. اميدوارم رعنا به كارم لطمه نزند.

هیچ نظری موجود نیست: