رنگ اتاق رعنا تمام شد. امروز بايد برويم و براي اتاقش فرش بخريم. تخت و كمدش آماده است ولي هنوز كاسكه براش نخريديم. هيچ وقت فكر نميكردم آماده كردن وسايل زندگي يك موجود نهايتا 3 كيلويي اينقدر وقت بگيرد.
رعنا بزرگتر شده، حالا كمتر لگد ميزند و وقتي ميچرخد، تمام دل و روده من را به هم ميريزد. ديشب حساب كردم فقط 8 هفته ديگر تا به دنيا آمدن او فرصت مانده، تا نيمه شب به اين فكر ميكردم كه فقط 8 هفته ديگر من مادر يك موجود كوچولو و ناتوان خواهم بود كه همه چيزش به ما( من و جليل) وابسته است. موجودي كه قراراست آرامش و خواب را از ما بگيرد و به جاش لذت وعشق به ما بدهد. هر لحظه كه به يادش ميافتم براش آرزوي سلامتي ميكنم و هر بار جليل اضافه مي كند: همراه با مامانش. راستش خودم هم خيلي ميترسم. شايد سه سال پيش بود كه نسترن، خواهر يكي از دوستانمان، به خاطر مسموميت بارداري، همين مشكلي كه من هم به آن مبتلا هستم، دو روز بعد از به دنيا آمدن پسرش فوت كرد. اين روزها بيشتر از هر وقت ديگر به ياد نسترن هستم. حالا ميفهمم كه با چه اميد و آرزوهايي از اين دنيا رفت. اما باز هم مثل هميشه نميتوانم از خدا براي خودم چيزي بخواهم. فقط خودم را دست او ميسپرم كه ميدانم بهترين ها را براي ما ميخواهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر