۲۶ دی ۱۳۸۳

رعنا يك ماهه شد. يك ماه پيش خدا بزرگترين بركت زندگي را به ما هديه كرد، هديه‌اي بسيار گران قيمت.
چهارشنبه يك ماه قبل، مثل سه شب گذشته جليل آرام كنارم نشسته بود. دوش گرفته بودم و روي تخت دراز كشيده بودم منتظر دكتر اقصي. رعنا از صبح فقط 8 بار تكان خورده بود. با حركت انگشتانم روي شكمم سعي مي‌كردم او را تشويق به تكان خوردن بكنم. تا همين چند روز قبل به هر حركت انگشتم عكس‌العمل نشان مي‌داد، اما آن شب، او ساكت بود و آرام. داشتم نگران مي‌شدم. چشمانم را بسته بودم و در دل به رعنا التماس مي‌كردم كه تكان بخورد. اگر فقط تا صبح تحمل مي‌كرد، همه چيز تمام مي‌شد. صدايي دورگه آرام گفت: سلام. چشمانم را باز كردم. در نور مهتابي‌هاي رنگ پريده بيمارستان، دكتر اقصي كنار تختم ايستاده بود. دگمه‌هاي پالتوي سياهش را تا زير چانه‌اش بسته بود. موهاي جوگندمي‌اش ريخته‌ بود توي صورتش. پرسيد: خوبي؟ لبخند زدم و گفتم: خيلي. عضلات صورتش خشك شده بودو كلمات از ميان لبهاي بسته‌اش بيرون مي‌ريخت: ديگر نمي‌توانيم منتظر بمانيم. فردا صبح ختم بارداري مي‌دهيم. نبضم را كنترل مي‌كرد، پرسيد: بچه چطور است؟ آرام گفتم: كمتر از هميشه تكان خورد. فردا وضعيتش چه مي‌شود؟ موهايش را از صورتش كنار زد و گفت: در هر حال بچه شكننده است. امكانات بيمارستان خوب است.
دستهايش را برد توي جيب پالتويش ، پشت به من كرد و گفت: تا فردا.
انگار فيلمي از هيچكاك را نگاه مي‌كردم. سردم شد. چيزي توي دلم مي‌لرزيد، ترس نبود، نگراني هم نبود. اما اميد هم نبود. حسي شبيه پايان يك قصه، يا فيلم. دكتر در اتاق را پشت سرش نبست. قصه نيمه تمام ماند و انگار تمام زندگي من وابسته به بسته شدن آن در بود.
جليل مثل هميشه آرام بود. از روي خطوط صورتش هيچ چيز را نمي‌شد فهميد. كنارم روي تخت نشست. دستم را گرفت. پرسيدم: اگر فردا رعنا نماند چي مي‌شود؟ آرام گفت: هيچي. خواست خداست. پرسيدم : اگر من نمانم چي؟ دستم را فشار داد. خيره شد توي چشمانم و هيچ نگفت. اشك‌هايم سرازير شد. چيزي قلبم را فشار مي‌داد.
ساعت 11 جليل را بيرون كردند. من بايد مي‌خوابيدم. پرستار كه براي دادن قرص به اتاق آمد، همراه تخت بغل پرسيد: رويا صبح چه ساعتي مي‌رود اتاق عمل؟ پرستار جواب داد: هفت و نيم. زن خنديد و رو به من گفت: مريض‌هاي بستري پارتي دارند. ما تا ساعت 11 معطل بوديم. پرستار ليوان آب را به من داد و گفت: اين عمل اورژانس است. از اتاق كه بيرون مي‌رفت درباز هم نيمه باز ماند.
ساعت هنوز11 و پنج دقيقه بود. صاف روي تخت دراز كشيده بودم. دستهايم را دو طرف رعنا گذاشته بودم. هزاراگرتوي كله‌ام مي‌پيچيد: اگر به هوش نيايم، اگر خونريزي زياد باشد، اگر فشارم باز هم بالا برود، اگر..، اگر..، اگر رعنا....
چهره جليل جلوي چشمم ‌آمد وقتي كه دكتر با چهره اي در هم كشيده به او ‌گفت: ديگر كاري از دست ما بر نمي‌آمد. جليل، با دو دست صورتش رامي‌پوشاند و روي دو زانو مي‌نشست. پسرعمه‌ام مي‌دويد و بازوي او را مي‌گرفت. حتما بهشت زهرا دفنم مي كردند،‌شايد قطعه هنرمندان. خنديدم، چه پرتوقع!
ساعت 12 بود و من هنوز در فكراين كه تشيع جنازه چگونه برگزار مي‌شود و كجا برايم مراسم مي‌گيرند و چه كساني آگهي تسليت مي‌نويسند. كفن را حتما مامان مي‌داد، دلم برايش سوخت. تاب تحمل مرگ من را داشت؟ و بابا...اما تصوير جليل بعد از شنيدن خبر از ذهنم دور شده بود، نمي‌توانستم تصور كنم كه چه خواهد كرد، بي من، بي رعنا يا بي من، با رعنا. كاش رعنا مي‌ماند. خدايا رعنا را حفظ كن، سلامت، كامل، بي‌نقص. برگشتم روي تخت بيمارستان. با انگشتانم روي شكمم ضرب گرفتم. رعنا لگد زد.
ساعت 2 نيمه شب بود و چشمان انگار نه انگار كه 35 سال هر شب اين ساعت گرم خواب بوده‌اند. از تخت پايين آمدم. راهروهاي بيمارستان هم با همان نور رنگ پريده مهتابي روشن شده بودند. راهرويي تاريك، با درهايي متعدد، بعضي بسته، بعضي نيمه باز. انگار ميان رديف قبرهايي راه مي‌رفتم، بعضي پر بعضي خالي. كدام يك مال من بود؟ روبدوشارم سبز رنگم را محكم به خودم پيچيدم. درد دارد؟ سخت است؟ حتما سخت است وقتي سبكي لذت بخش حيات را از دست مي‌دهي. اما، شايد سبك‌تر شوم، شايد به جاي راه رفتن غوطه بخورم، مثل رعنا كه سخت غلت مي‌زد. در يكي از اتاق‌ها باز شد، ايستادم. كسي به دنبال من مي‌آيد؟
پرستار خواب آلود بيرون آمد: چرا نمي‌خوابي؟ گفتم: خوابم نمي‌برد. ساعت 4 صبح بود. تا پنج ونيم حرف زد. از دستمزد كم و نارضايتي از كار و قدرنشناسي بيماران متفرعن پولدار. راهيم كرد كه بخوابم. ساعت شش صبح قرصم را آوردند. خوردم، خوابيدم. ساعت هفت همه آمدند. اول ريحانه، خواهرم، بعد مامان، بعد جليل. دستم را كه گرفت، همه كابوس‌ها را فراموش كردم. روي كاناپه بزرگ خانه، رعنا را بغل كرده بودم و تكيه داده بودم به جليل كه دست‌هايش را حلقه كرده بود دور خانواده كوچكش. اشكم ريخت. سبك شدم.
تكان‌‌هاي برانكارد سخت بود. بخش اتاق‌هاي عمل سرد بود و سبز. خانمي در نوبت اتاق عمل مدام به دو تكنسين‌ سفارش مي‌كرد كه هر كدام با يك دوربين از چه زاويه‌اي به دنيا آمدن كودكش را ثبت كنند. مامايي ضربان قلب رعنا را كنترل كرد: 148 ضربه دردقيقه. رعنا به زندگي چسبيده بود بدون اين كه كسي به فكر ثبت لحظه تولدش باشد. من چه مادر بي توجهي بودم. شايد بعد از من اين فيلم......
دستيار دكتر اقصي وارد اتاق عمل شد. رنگ سبز لباسش به چشمان سبزش مي‌امد. خوشگل‌تر شده بود. خنديد. همراه برانكارد من به اتاق عمل آمد. كمك كرد تا بروم روي تخت اصلي. برايم توضيح داد كه چهار بار شكمم را استريل مي كنند. قبل از اين كه كار را شروع كند، دكتر اقصي آمد. نبضم را كنترل كرد، گرمايي ناب به تنم ريخت، انرژي خالص. احساس كردم قلبم تند تند مي‌زند. رعنا زير دستهاي دكتر تكان خورد. دكتر شكمم را از دو طرف به سوي نافم فشار داد. حجم كوچكي ميان دستهايش جمع شد. نگاهي به صورت دستيارش كرد. او سر تكان داد: هيچ اميدي نيست؟ و دكتر نگاهش را پايين انداخت: نه.
باورم نمي‌شد. اين تناقض را نمي‌فهميدم. بدن من گرم است. نبضم تندتر مي‌زند، نبض رعنا هم مي‌زند، 148 بار در دقيقه پس چرا نه؟
گرمايي كه از مچ دستم شروع شده بود، در بدنم حركت مي‌كرد. بازوانم را كه در خود گرفت، حسي آشنا سراغم آمد. گرمايي آشنا بود، گرماي ناب حيات. دستيار دكتر مشغول استريل كردن شكمم بود، بار چهارم. كسي پرسيد: چند كيلويي؟ و ماسك اكسيژن را برداشت تا صدايم را بشنود، آخرين حرفي كه از دهانم خارج شد اين بود: پنج . خوابيدم.
......چيزي روي قفسه سينه‌ام سنگيني مي‌كرد كه نمي‌گذاشت نفس بكشم. چيزي هم توي دهانم بود. سنگيني خفه كننده هر لحظه سنگين تر مي‌شد. من هوا مي‌خواستم. اكسيژن، اما سنگيني قفسه سينه واين دستگاه عوضي نمي‌گذاشتند. دور و برم پر بود از صدا‌هاي غريبه: دكتر .. را صدا كنيد.... ببريم بخش آي. سي. يو.... كسي دهانم را باز كرد و قطره‌اي زير زبانم چكاند. دهانم بسته شد قبل از آن كه بتوانم بگويم من هوا مي‌خواهم. انگشتانم را امتحان كردم، تكان نمي‌خورد. سنگيني داشت استخوان‌هايم را خرد مي‌كرد. چشمانم باز نمي‌شد. فشار روي سينه‌ام زيادتر مي‌شد. لخت بودم و رها. بدنم از من فرمان نمي‌برد. مغزم اما دستور‌هاي بيهوده مي‌داد. من هوا مي‌خواستم. نفس... نبود... پس مرگ همين بود. لحظه‌اي كه هيچ فرياد رسي نيست، حتي دستانت، پاهايت، چشم‌هايت..... دردناك بود، سنگيني كه استخوان‌هايت را مي‌تركاند و له مي‌شوي در نبود لذت حيات. صدا‌ها دور مي‌شد و نزديك. چشم‌هايم نمي‌ديد و زبانم نمي‌گفت و نفسم بر نمي‌آمد تا ريه‌هايم را پر كند از لذت، پس مرگ اين بود؟ جليل دستانش را روي صورتش گرفت و دو زانو نشست روي زمين. مامان ضجه زد..... رعنا كجا بود؟ خواستم صدا بزنم: رعنا. گرمايي از دهنم كشيده شد تا كنار گوشم. صدايي گفت: دكتر ...بياييد. دارد بالا مي‌آورد. ضربه‌اي به صورتم زد و گفت: سرفه كن. لوله‌اي را از ريه‌ام بيرون كشيد. ماسك را روي صورتم گذاشت. هوا شره كرد توي سينه‌ام. انگشتانم را تكان دادم. خوابيدم.
صدايي اشنا گفت: بيداري؟ با چشمان بسته، سر تكان دام. دستيار دكتر اقصي بود. با صدايي كه از ته چاه در مي‌امد گفتم: رعنا. دستم را گرفت: يك كيلو و 250 گرم. ما منتظر نوزاد 700 گرمي بوديم. يك دختر سالم.....خوابيدم.
رعنا امروز يك ماهه شد. صبح وقتي چشمانش را باز كرد، تمام بدن كوچك 1600 گرمي‌اش را بوسه باران كردم. آرام به من نگاه مي‌كرد. چشمانش برق غريبي داشت، برق يك تجربه مشترك.

۳ نظر:

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.