ديشب فاجعه بود، نه شاهكار بود. ديشب با رويايي روبرو شدم كه تا به حال نميشناختمش، يك روياي غريب، ديوانه و عاشق. بين احساس عاشق بودن و عاشقي كردن فاصلهاي است كه ديشب آن را فهميدم.
ازچند روز پيش تصميم گرفتم شبها رعنا را توي اتاق خودش بخوابانم. احساس ميكردم ديگر در گهوارهاش راحت نيست. پريشب براي اولين بار تصميمم را عملي كردم. اما خودم هم توي اتاقش روي زمين خوابيدم.ديشب تصميم گرفتم كه روي تخت خودم بخوابم، درها را باز بگذارم و كمي هوشيارتر بخوابم تا اگر رعنا بيدار شد صدايش را بشنوم. جليل راضي نشد و گفت: امشب من توي اتاق رعنا ميخوابم.
روي تخت دراز كشيدم. روي پهلوي راست خوابم نبرد. روي پهلوي چپ خوابم نبرد. روي شكم خوابيدم، نشد. طاق باز خوابيدم، باز هم نشد. به جاي خالي گهواره رعنا نگاه كردم و توي دلم گفتم: احمق فقط چند قدم با تو فاصله دارد، تازه باباش هم پيشش است. اما نشد. شروع كردم به خواندن كتاب تغذيه و تربيت كودك. ساعت يك را نشان ميداد كه نگران شدم. آخرين بار رعنا ساعت 5/8 شير خورده بود، حالا بايد گرسنهاش ميشد. رفتم سراغش. خوابيده بود، تخت. برگشتم، دراز كشيدم. اگر كمي دقت ميكردم حتي صداي نفسهاش را هم ميشنيدم. ساعت 45/1 نق زد، يك بار آرام. به اتاقش رفتم و بلندش كردم. جليل بيدار شد: گريه كرد؟ گفتم: نه ولي گرسنه است. شيرش را درست كرد و خوابيد. شير را كه تمام كرد بردمش توي هال. طوري به خودم چسبانده بودمش كه انگار ده سال از او دور بودم. بادگلواش را كه زد، توي تاب خواباندمش. به هم نگاه ميكرديم. آرام ، بدون حتي يك لالايي يا نق نق. نميدانم ساعت چند بود كه خوابش برد. ساعت 55/3 بردمش توي تختش. و خودم بيهوش شدم. ازصبح توي اين فكرم كه امشب چكار كنم با دوري رعنا؟؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر