سال نو مبارك.
رعنا كوچولو و مامانش
*
رعنا براي اولين بار در زندگيش از تهران خارج شد و به سفر رفت. البته فكر نميكنم از 1800كيلومتري كه طي كرده چيزي به خاطر داشته باشد، چون تمام طول راه خواب بود. يعني در خواب گريه ميكرد، در خواب شير ميخورد و در خواب جيش ميكرد. خانم خانمها دو تا از صندليهاي اتومبيل را هم در اختيار خودشان در آورده بودند: صندلي كنار راننده براي نشسته خوابيدن روي كرير و صندلي پشت راننده براي دراز كشيده خوابيدن و رفع خستگي نشسته خوابيدن!!!!
*
طلاي من حرف ميزند(البته به زبان خودش)، ميخندد، شكايت ميكندو به شدت دست و پايش را تكان ميدهد. از تعطيلات مامانش استفاده ميكند و هر روز يك ساعت ميرود گردش و به خاطر آفتاب بهاري كه ميخورد توي چشمش غر ميزند. ديشب رفتم براش كرم ضد آفتاب و عينك آفتابي بخرم، اما پيدا نكردم.
*
داشتم شيشههاش را ميشستم كه ديدم صداش را نميشنوم. آرام رفتم كنارش كه روي تابش لم داده بود و ساكت داشت كارتون نگاه ميكرد. سگ شخصيت اصلي داستان را از صاحبش جدا كرده بودند. سگ سرش را تكيه داده بود به دستهاش و زوزه ميكشيد. يكمرتبه رعنا آه بلندي كشيد و من خشكم زد.
*
پرستار رعنا دارد از تعطبلات لذت ميبرد و من تنهايي بايد همه كارها را انجام بدم. رعنا هم به شدت وقتم را ميگيرد چون توقع دارد وقتي بيدار است تمام مدت باهاش بازي كنم. پس شايد تا مدتي( لااقل پايان تعطيلات) ننويسم.
*
رعنا دارد كمك ميكند تا خيلي چيزها را فراموش كنم. ازش متشكرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر