۲۲ اسفند ۱۳۸۳

من شكست خوردم. گهواره رعنا برگشت كنار تختم. فكر كردم هنوز براي جدا شدن از رعنا زود است. علاوه بر اين بايد دستگاهي بخرم كه با گذاشتن اون كنار تخت رعنا، اگرروي تختش غر زد، من بشنوم.
ديشب رعنا تا ساعت 2 بيدار بود و بازي مي‌كرد. وقتي كه از خستگي در حال مرگ بودم، تصميم گرفتم بگذارمش توي گهواره‌اش تا آنقدر بازي كند كه همانجا بخوابد.اما او محكم يقه لباسم را گرفته بود و نمي‌خواست از بغلم پايين بياد. بلاخره گذاشتمش توي گهواره و خودم نشستم پهلوش. توي تاريكي چشم‌هاش برق مي‌زد. نتوانستم طاقت بيارم. جليل را بيدار كردم تا رعنا را در آن شرايط ببيند. خانم شب زنده دار ساعت 3 صبح خوابيدند و اين تازه اول ماجرا بود. رعنا ساعت دوازده شير خورده بود و طبق معمول بايد ساعت 4:30 گرسنه‌اش مي‌شد. جليل هم طبق عادت
ساعت4:30 بيدار شده بود،منتظر تا خانم بيدار شوند. ساعت 6 من را بيدار كرد كه: رويا چرا رعنا گرسنه نمي‌شود؟ نتيجه اين كه خانم خانم‌هاشير را همان‌طور خوابيده، بدون اين‌كه پلك باز كنند ميل فرمودند و باد گلو فرمودند و به خواب نازشان ادامه دادند.

هیچ نظری موجود نیست: